شعر و ادبیات
179 subscribers
1.2K photos
92 videos
55 files
184 links
«تو همان روح لطیفی که خداوندِ غزل
به تو خورده‌ست میان کلماتش سوگند»

همراهمان باشید تا کمی ادبیات بچشیم!

@Fateme_Rahaei
Download Telegram
میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

#حافظ
Forwarded from میراث ‌عرفا
در پریشان نظری غیر پریشانی نیست
عالمی اَمن تر از عالم حیرانی نیست

سر زلف تو نباشد، سر زلف دگري!
از برای دل ما قحط پریشانی نیست

👤مولانا صائب تبريزي🌺
@miraseorafa
وقتی جعلیات تلگرامی سر از کتاب‌های درسی در می‌آورند.
مؤلفان کتاب فارسی ۲، شعر ضعیف و سطحی کیوان شاهبداغ‌خان را به نام سهراب سپهری در این کتاب درج کرده‌اند.
@jaliyat
@jaliyat
Forwarded from آرشیو ۱ (Afshin Shafiee)
دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست
تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست

قانعم بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست

گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست

آسمانی تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافیست

من همین قدر که با حال و هوایت گه گاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست

فکر کردن به تو یعنی غزل شور انگیز
که همین شوق، مرا خوب ترینم کافیست

#محمدعلی_بهمنی
ای پرنده ی سبز
تا تو عشق منی
خدا در آسمان است!

عشق با صدای بلند
#نزار_قبانی
عشق به یک ماده ی مخدر می ماند، در آغاز احساس سرخوشی و تسلیم مطلق به آدم دست می دهد، روز به روز بیشتر می خواهی، هنوز معتاد نیستی اما از آن احساس خوشت می آید و فکر میکنی میتوانی در اختیار خودت داشته باشیش،چند دقیقه به معشوق می اندیشی و بعد سه ساعت فراموشش میکنی. اما کم کم به آن شخص عادت میکنی و کاملاً به او وابسته میشوی، حالا دیگر سه ساعت به او فکر میکنی و دو دقیقه فراموشش میکنی. اگر در دسترست نباشد همان احساسی را داری که معتادهای خمار دارند .معتاد برای به دست آوردن مواد، تن به هر کاری میدهد.

کنار رود پیدرا نشستم و گریه کردم
#پائولو_کوئلیو
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی

چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو؟
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی

زیرکی را گفتم این احوال بین! خندید و گفت:
صعب روزی،بوالعجب کاری،پریشان عالمی

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی

در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با دردِ تو خواهد مرهمی

اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی

خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی

گریه ی #حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
لَنْ تَستطيعَ سِنينُ البُعْدِ تَمنَعُنا
إنَّ القُلوبَ بِرَغْمِ البُعدِ تَتَّصِلُ...

#عبدالعزیز_جویده
.
.
.
تو آن نه‌ای که چو غایب شوی ز دل بروی
تفاوتی نکند قرب دل به بعد مکان

#سعدی
خواب
رویای فراموشی‌هاست!
خواب را دریابم
که در آن دولتِ خاموشی‌هاست
با تو در خواب،مرا
لذت ناب هم آغوشی‌هاست

من شکوفایی گل‌های امیدم را در رویاها می بینم
و ندایی که به من می‌گوید:
« گر چه شب تاریک است
دل قوی دار،
سحر نزدیک است»

#حمید_مصدق
هرگز نمی توان
گُل زخم های خاطره ای را ز قلب کَند
که در این سیاه قرن
بی قلب زیستن
آسان تر است ز بی زخم زیستن
قرنی که قلب هر انسان
چندیدن هزار بار
کوچکتر است
از زخم های مزمن و رنجی که می کشد

#نصرت_رحمانی
شعر و ادبیات
#فرهمند – زیارت آل یاسین
به رسم جمعه ها:

سَلامٌ عَلى آلِ یس

اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا داعِىَ اللهِ وَ رَبّانىَّ آیاتِهِ
جنایتکاری که آدم کشته بود، در حال فرار با لباس ژنده، خسته به دهکده رسید.
چند روز چیزى نخورده بود و گرسنه بود. جلوى مغازه میوه فروشى ایستاد و به سیب هاى بزرگ و تازه خیره شد، اما پولى براى خرید نداشت. دو دل بود که سیب را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایى کند. توى جیبش چاقو را لمس مى کرد که سیبى را جلوى چشمش دید! چاقو را رها کرد... سیب را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت: «بخور نوش جانت، پول نمى خواهم.»
روزها، آدمکش فرارى جلوى دکه میوه فروشى ظاهر میشد. و بى آنکه کلمه اى ادا کند، صاحب دکه فوراً چند سیب در دست او میگذاشت .یک شب، صاحب دکه وقتى که مى خواست بساط خود را جمع کند، صفحه اوّل روزنامه به چشمش خورد .عکس توى روزنامه را شناخت .زیر عکس نوشته بود: «قاتل فرارى»؛ و جایزه تعیین شده بود.
میوه فروش شماره پلیس را گرفت... موقعی که پلیس او را مى برد،به میوه فروش گفت : «آن روزنامه را من جلو دکه تو گذاشتم . دیگر از فرار خسته شدم. هنگامى که داشتم براى پایان دادن به زندگى ام تصمیم مى گرفتم به یاد مهربانی تو افتادم.
"بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد"


داستان های کوتاه
#گابریل_گارسیا_مارکز
شعر و ادبیات
شست و شویی کن و آنگه به خرابات خرام تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده #حافظ
دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
خرقه تر دامن و سجاده شراب آلوده

آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش
گفت بیدار شو ای ره رو خواب آلوده

شست و شویی کن و آنگه به خرابات خرام
تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده

به طهارت گذران منزل پیری و مکن
خلعت شیب چو تشریف شباب آلوده

پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به در آی
که صفایی ندهد آب تراب آلوده

گفتم ای جان جهان دفتر گل عیبی نیست
که شود فصل بهار از می ناب آلوده

آشنایان ره عشق در این بحر عمیق
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده

گفت #حافظ لغز و نکته به یاران مفروش
آه از این لطف به انواع عتاب آلوده
دامن از چنگ غم یار رها خواهم کرد
گره از کار دل خون شده وا خواهم کرد

در دلی نیست نشانی ز وفا من هم نیز
گر کند عمر وفا، ترک وفا خواهم کرد

#عماد_خراسانی
روشنی زیاد هم جالب نیست،
آدم همه چیزو می بینه؛ و همه اونو می بینن.

توی تاریکی آدم میتونه خیال کنه چیزی،جایی،کسی منتظرشه...

شبهای روشن
#داستایوفسکی