شعر و ادبیات
179 subscribers
1.2K photos
92 videos
55 files
184 links
«تو همان روح لطیفی که خداوندِ غزل
به تو خورده‌ست میان کلماتش سوگند»

همراهمان باشید تا کمی ادبیات بچشیم!

@Fateme_Rahaei
Download Telegram
یاد گرفته‌ام همه می‌خواهند بر فراز قله‌ی کوه زندگی کنند و فراموش کرده‌اند مهم صعود از کوه است.
یاد گرفته‌ام وقتی نوزادی انگشت شست پدر را در مشت می‌فشارد، او را تا ابد اسیر عشق خود می‌کند.
یاد گرفته‌ام انسان فقط زمانی حق دارد از بالا به پایین بنگرد که بخواهد یاری کند تا افتاده‌ای را از جا بلند کند.

اگر می‌دانستم امروز آخرین روزی است که تو را می‌بینم، چنان محکم در آغوش می‌فشردمت تا حافظ روح تو گردم.
اگر می‌دانستم این آخرین دقایقی است که تو را می‌بینم، به تو می‌گفتم «دوستت دارم» و نمی‌پنداشتم تو خود این را می‌دانی.
همیشه فردایی نیست تا زندگی فرصت دیگری برای جبران این غفلت‌ها به ما دهد.
کسانی را که دوست داری همیشه کنار خود داشته باش و بگو چقدر به آن‌ها علاقه و نیاز داری.
مراقبشان باش. به خودت این فرصت را بده تا بگویی: «مرا ببخش»، «متاسفم»، «خواهش می‌کنم»، «ممنونم» و از تمام عبارات زیبا و مهربانی که بلدی استفاده کن.
هیچکس تو را به خاطر نخواهد آورد اگر افکارت را چون رازی در سینه محفوظ داری.
خودت را مجبور به بیان آن‌ها کن.

#گابریل_گارسیا_مارکز
همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد

حباب وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد

شبی که ماه مراد از افق شود طالع
بود که پرتو نوری به بام ما افتد

به بارگاه تو چون باد را نباشد بار
کی اتفاق مجال سلام ما افتد

چو جان فدای لبش شد خیال می‌بستم
که قطره‌ای ز زلالش به کام ما افتد

خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز
کز این شکار فراوان به دام ما افتد

به ناامیدی از این در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد

ز خاک کوی تو هر گه که دم زند #حافظ
نسیم گلشن جان در مشام ما افتد
هرگز برای عاشق شدن دنبال باران و بابونه نباش!
گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس، به غنچه‌ای می رسی که زندگیت را روشن میکند…!

پایان دوئل
#خورخه_لوئیس_بورخس
امشب از شبهای تنهایی ست رحمی کن بیا
تا بخوانم بر تو امشب دفتر سودای من

#مولانا
آنچه ما را به نابودى خواهند كشاند از اين قرار است:

سياست بدون شرافت،
لذت بدون وجدان،
علم بدون انسانيت،
و تجارت بدون اخلاق ...


#مهاتما_گاندی
عاشقی را چه نیازیست به توجیه و دلیل؟
که تو ای عشق همان پرسش بی زیرایی

#قیصر_امین_پور
می خواهمت؛ چنانکه شب خسته خواب را
می جویمت؛ چنانکه لب تشنه آب را

محو توام؛ چنانکه ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را

بی تابم آنچنان که درختان برای باد
یا کودکان ِ خفته به گهواره،تاب را

بایسته ای؛چنان که تپیدن برای دل
یا آنچنان که بال ِ پریدن عقاب را

حتی اگر نباشی... می آفرینمت
چونان که التهاب ِ بیابان سراب را

ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی،چه نیازی جواب را؟

#قیصر_امین_پور
فلسفه همه چیز را پیش روی ما قرار می دهد، نه چیزی را توضیح می دهد، نه چیزی را استنتاج می کند
چون در فلسفه آشکارا همه چیز در معرض دید است و چیزی برای توضیح اضافی که منجر به ارائه ی نتایج متناقض شود باقی نمی ماند.
به بیانی دیگر «فلسفه نبرد علیه افسون عقل ما به وسیله زبان است».

#لودویگ_ویتگنشتاین
برای اصیل بودن کافیست که دروغ نگویی!
آغاز اصالت خوب همین است که نخواهی چیزی باشی که نیستی …

#لودویگ_ویتگنشتاین
که برد از منِ بی‌دل برِ جانان خبری؟
یا که آرد ز نسيمِ سرِ کویش اثری؟

ای صبا، صبح دمی بر سرِ کویش بگذر
تا معطر شود آفاق ز تو هر سحری

#فخرالدین_عراقی
هرگز از مرگ نهراسیده‌ام
اگرچه دستانش از ابتذال شکننده‌تر بود.
هراسِ من ــ باری ــ همه از مردن در سرزمینی‌ست
که مزدِ گورکن
از بهای آزادیِ آدمی
افزون باشد

جُستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتنِ خویش
بارویی پی‌افکندن

اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش‌تر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم...

#احمد_شاملو
مشت حسرت به نوازش نرسیده خشکید
ناتمامیم که در غنچه ی خود پژمردیم

#حسین_منزوی
ليس فوق هذهِ الأرض امرأة تنسى جرحها الأول...

#غاده_السمان

زنی روی این زمین نیست که زخمِ نخستین‌اش را فراموش کند...
من زخمهای بی نظیری به تن دارم اما
تو مهربان ترینشان بودی
عمیق ترینشان
عزیزترین شان
بعد از تو آدم ها
تنها خراش های کوچکی بودند بر پوستم
که هیچ کدامشان
به پای تو نرسیدند
به قلبم نرسیدند
بعد از تو آدم ها
تنها خراش های کوچکی بودند
که تو را از یادم ببرند، اما نبردند
تو بعد از هر زخم تازه ای دوباره باز می گردی
و هر بار
عزیزتر از پیش
هر بار عمیق تر..

#رویا_شاه‌حسین‌زاده
که سعی ما همه تذهیب نقش ایوان است
ستونِ خانه ی از پای‌بست ویران را

#سمانه_کهرباییان
می روی وَ اندر پی ات دل می رود
باز می آیی و جان می پروری...

#سعدی
چرا ما اینطور هستیم؟ چرا آدم هایی که بلندتر از دیگران فریاد می زنند، ما را می ترسانند؟ چرا احمق هایی که رفتار تهاجمی دارند، سبب می شوند دست و پای خود را گم کنیم؟مشکل از تربیت شایسته ی ماست که لحظه ای راحتمان نمی گذارد؟ دلیل سستی ما چیست؟...
بسیار در این باره حرف زده ایم و به بزدلی خود اعتراف کرده ایم. برای پس گردنی خوردن به کسی احتیاج نداریم، آنقدر بزرگ هستیم که خود گردن خم می کنیم...
و هر بار، به این نتیجه می رسیم، که اگر ما این گونه هستیم، آرام و مصمم، اما همواره ناتوان در برابر کودن ها، به درستی به خاطر اینست که ذره ای اعتماد به نفس نداریم، خویش را دوست نداریم و اهمیت زیادی برای خود قائل نیستیم...

گریز دلپذیر
#آنا_گاوالدا