شعر و ادبیات
179 subscribers
1.2K photos
92 videos
55 files
184 links
«تو همان روح لطیفی که خداوندِ غزل
به تو خورده‌ست میان کلماتش سوگند»

همراهمان باشید تا کمی ادبیات بچشیم!

@Fateme_Rahaei
Download Telegram
Forwarded from شعر و ادبیات (Fateme Rahaei)
مرا نکاوید
مرا بکارید
من اکنون بذری درستکار گشته‌ام
مرا بر الوارهای نور ببندید
از انگشتانم برای کودکان مداد رنگی بسازید
گوش‌هایم را بگذارید
تا در میان گلبرگ‌های صدا پاسداری کنند
چشمانم را گل‌میخ کنید
و بر هر دیواری
که در انتظار یادگاری کودکی‌ست بیاویزید
در سینه‌ام بذر مهر بپاشید
تا کودکان خسته از الفبا
در مرغزارهایم بازی کنند

مرا نکاوید
واژه بودم
زنجیر کلمات گشتم
سخنی نوشتم که دیگران
با آرامش بخوانند
من اکنون بذری درستکار گشته ام
مرا بکارید
در زمینی استوار جایم دهید
نه در جنگلی که زیر سایه‌ی درختان معیوب باشم
جای من در کنار پنجره‌هاست.

#احمدرضا_احمدی
1👍1
به کسریٰ انوشیروان نوشتند که:«فلان خواجه از رعایا آن‌قدر مال دارد که در خزانه‌ی پادشاه عُشرِ (= یک‌دهم) آن نیست.» کسریٰ در جواب نوشت:«به‌حمدالله که رعیتِ ما از ما غنی‌تر شده‌اند، به عدلِ ما!» پس حکم کرد تا آن ساعی (= سخن‌چین) را به سیاست (= مجازات) رسانیدند.

📙 #لطائف‌الطوائف
🖊 #فخرالدین_علی_صفی

@Nafsatolmasdur
👍21👏1
گر مخیر بکنندم به قیامت؛ که چه خواهی؟
دوست، ما را و همه نعمت فردوس، شما را!

#سعدی
@PoemAndLiterature
5
تعریف من از جامعه‌ی آزاد، جایی است که اگر کسی نخواهد همرنگ جماعت شود، در امنیت باشد...

#آدلای_استیونسون
@PoemAndLiterature
👏1
به مغرب، سینه‌مالان، قرصِ خورشید
نهان می‌گشت پشتِ کوهساران
فرو می‌ریخت گردی زعفران‌رنگ
به روی نیزه‌ها و نیزه‌داران

ز هر سو بر سواری غلت می‌خورد
تنِ سنگینِ اسبی تیرخورده
به زیرِ باره می‌نالید از درد
سوارِ زخم‌دارِ نیم‌مُرده

ز سُمِّ اسب، می‌چرخید بر خاک
به‌سانِ گویِ خون‌آلود، سرها
ز برقِ تیغ می‌افتاد در دشت
پیاپی دست‌ها دور از سپرها

میان گَردهای تیره چون میغ
زبان‌های سنان‌ها برق می‌زد
لبِ شمشیرهای زندگی‌سوز
سران را بوسه‌ها بر فرق می‌زد

نهان می‌گشت رویِ روشنِ روز
به زیرِ دامنِ شب در سیاهی
در آن تاریک شب می‌گشت پنهان
فروغِ خرگهِ خوارزمشاهی

دل خوارزمشه یک لمحه لرزید
که دید آن آفتابِ بخت، خفته
ز دست ترکتازی‌های ایام
به آبسکون، شهی بی‌تخت، خفته

اگر یک لحظه امشب دیر جنبد
سپیده‌دم جهان در خون نشیند
به آتش‌های ترک و خونِ تازیک
ز رودِ سند تا جیحون نشیند

به خونابِ شفق در دامنِ شام
به‌خون‌آلوده، ایرانِ کهن دید
در آن دریای خون، در قرصِ خورشید
غروبِ آفتابِ خویشتن دید

به پشتِ پرده‌ی شب، دید پنهان
زنی چون آفتاب ِعالم‌افروز
اسیرِ دستِ غولان گشته فردا
چو مهر آید برون از پرده‌ی روز

به چشمش ماده آهویی گذر کرد
اسیر و خسته و افتان و خیزان
پریشان‌حال، آهو بچّه‌ای چند
سوی مادر دوان، وز وی گریزان

چه اندیشید آن‌ دم، کس ندانست
که مژگانش به خونِ دیده تر شد
چو آتش در سپاهِ دشمن افتاد
ز آتش هم کمی سوزنده‌تر شد

زبانِ نیزه‌اش در یادِ خوارزم
زبانِ آتشی در دشمن انداخت
خَمِ تیغش به یاد ابروی دوست
به هر جُنبِش، سری بر دامن انداخت

چو لختی در سپاهِ دشمنان ریخت
از آن شمشیرِ سوزان، آتشِ تیز
خروش از لشکرِ انبوه برخاست
که از این آتش سوزنده پرهیز

در آن بارانِ تیغ و برقِ پولاد
میانِ شامِ رستاخیز می‌گشت
در آن دریای خون در دشتِ تاریک
به دنبال سرِ چنگیز می‌گشت

بدان شمشیرِ تیزِ عافیت‌سوز
در آن انبوه، کارِ مرگ می‌کرد
ولی چندان‌که برگ از شاخه می‌ریخت
دو چندان می‌شکفت و برگ می‌کرد

سرانجام آن دو بازوی هنرمند
ز کُشتن خسته شد وز کار واماند
چو آگه شد که دشمن خیمه‌اش جُست
پشیمان شد که لختی ناروا ماند

عنانِ بادپای خسته پیچید
چو برق و باد، زی خرگاه آمد
دوید از خیمه خورشیدی به صحرا
که گفتندش سواران: شاه آمد

میانِ موج، می‌رقصید در آب
به رقص مرگ، اخترهای انبوه
به رودِ سند، می‌غلتید بر هم
ز امواجِ گران، کوه از پی کوه

خروشان، ژرف، بی‌پهنا، کف‌آلود
دلِ شب می‌درید و پیش می‌رفت
از این سَدِّ روان، در دیده‌ی شاه
ز هر موجی هزاران نیش می‌رفت

نهاده دست بر گیسوی آن سرو
بر آن دریای غم، نظّاره می‌کرد
بدو می گفت اگر زنجیر بودی
تورا شمشیرم امشب پاره می‌کرد

گرت سنگین‌دلی ای نرم‌دل آب
رسید آنجا که بر من راه بندی
بترس آخر ز نفرین‌های ایام
که ره بر این زنِ چون ماه بندی

ز رخسارش فرو می‌ریخت اشکی
بنای زندگی بر آب می‌دید
در آن سیمابگون امواجِ لرزان
خیال تازه‌ای در خواب می‌دید

اگر امشب، زنان و کودکان را
ز بیمِ نامِ بد در آب ریزم
چو فردا جنگ بر کامم نگردید
توانم کز رهِ دریا گریزم

به یاری خواهم از آن سوی دریا
سوارانی زره‌پوش و کمان‌گیر
دمار از جانِ این غولان کَشَم سخت
بسوزم خانمان‌هاشان به شمشیر

شبی آمد که می‌باید فدا کرد
به راهِ مملکت، فرزند و زن را
به پیشِ دشمنان، اِستاد و جنگید
رهاند از بندِ اهریمن، وطن را

در این اندیشه‌ها می‌سوخت چون شمع
که گردآلود پیدا شد سواری
به پیشِ پادشه افتاد بر خاک
شهنشه گفت: آمد؟ گفت: آری

پس آن‌گه کودکان را یک‌به‌یک خواست
نگاهی خشم‌آگین در هوا کرد
به آبِ دیده اول دادشان غسل
سپس در دامنِ دریا رها کرد

بگیر ای موجِ سنگینِ کف‌آلود
ز هم واکُن دهانِ خشم، واکُن
بخور ای اژدهای زندگی‌خوار
دوا کن دردِ بی‌درمان، دوا کن

زنان چون کودکان در آب دیدند
چو مویِ خویشتن در تاب رفتند
و زآن دردِ گران، بی‌گفته‌ی شاه
چو ماهی، در دهانِ آب رفتند

شهنشه لمحه‌ای بر آب‌ها دید
شکنجِ گیسوانِ تاب‌داده
چه کرد از آن سپس، تاریخ داند
به دنبالِ گُلِ بر آب داده

شبی را تا شبی با لشکری خُرد
ز تنها سر، ز سرها خود افکند
چو لشکرْ گِرد بر گِردش گرفتند
چو کَشتیْ بادپا در رود افکند

چو بگذشت از پسِ آن جنگِ دشوار
از آن دریای بی پایاب، آسان
به فرزندان و یاران گفت چنگیز
که گر فرزند باید، باید این‌سان

بلی، آنان که از این پیش بودند
چنین بستند راهِ تُرک و تازی
از آن این داستان گفتم که امروز
بدانی قدر و بر هیچش نبازی

به پاسِ هر وجب خاکی از این مُلک
چه بسیار است آن سرها که رفته
ز مستی بر سرِ هر قطعه زین خاک
خدا داند چه افسرها که رفته


📃 #در_امواج_سند (۱۴ اردیبهشت ۱۳۳۰)
🖋️ #مهدی_حمیدی_شیرازی (۱۳۶۵ - ۱۲۹۳)
📙 #بهشت_سخن

@Nafsatolmasdur
ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم
هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را

#سعدی
@PoemAndLiterature
👍21
بکن معامله‌ای، وین دلِ شکسته بخر
که با شکستگی ارزد به صدهزار درست

#حافظ
@PoemAndLiterature
💔3👍2
Forwarded from شعر و ادبیات (Fateme Rahaei)
موج‌ها خوابيده‌اند آرام و رام
طبل توفان از نوا افتاده‌است
چشمه‌های شعله‌ور خشكيده‌اند
آب‌ها از آسيا افتاده‌است
در مزارآباد شهر بی‌تپش
آوای جغدی هم نمی‌آيد به گوش
دردمندان بی‌خروش و بی‌فغان
خشم‌ناكان بی‌فغان و بی‌روش
آه‌ها در سينه‌ها گم كرده راه
مرغكان سرشان به زير بال‌ها
در سكوت جاودان مدفون شده‌است
هر چه غوغا بود و قيل‌وقال‌ها
آب‌ها از آسيا افتاده‌است
دارها برچيده، خون‌ها شسته‌اند
جای رنج و خشم و عصيان‌بوته‌ها
پشک‌بن‌های پليدی رسته‌اند
مشت‌های آسمان‌كوب قوی
واشده‌است و گونه‌گون رسوا شده‌است
يا نهان سيلی‌زنان يا آشكار
كاسه پست گدائی‌ها شده‌است
خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
وآن‌چه بود آش دهن‌سوزی نبود
اين شب است آری شبی بس هول‌ناک؛
ليک پشت تپه هم روزی نبود
باز ما مانديم و شهر بی‌تپش
وآن‌چه كفتارست و گرگ و روبه است
گاه می‌گويم فغانی بركشم
باز می‌بينم صدايم كوته است
باز می‌بينم كه پشت ميله‌ها
مادرم استاده با چشمان تر
ناله‌اش گم گشته در فريادها
گويدم گوئی كه: «من لالم تو كر»
آخر انگشتی كند چون خامه‌ای
دست ديگر را به‌سان نامه‌ای
گويدم «بنويس و راحت شو ـ » به رمز
« ـ تو عجب ديوانه و خودكامه‌ای»
من سری بالا زنم چون ماكيان
از پس نوشيدن هر جرعه آب
مادرم جنباند از افسوس سر
هر چه از آن گويد اين بيند جواب
گويد «آخر... پيرهاتان نيز... هم...»
گويمش «اما جوانان مانده‌اند»
گويدم «اين‌ها دروغند و فريب»
گويم «آن‌ها بس به گوشم خوانده‌اند»
گويد «اما خواهرت طفلت زنت»
من نهم دندان غفلت بر جگر
چشم هم اين‌جا دم از كوری زند
گوش كز حرف نخستين بود كر
گاه رفتن گويدم ـ نوميدوار
وآخرين حرفش ـ كه: «اين جهل است و لج
قلعه‌ها شد فتح؛ سقف آمد فرود...»
و آخرين حرفم ستون است و فرج
می‌شود چشمش پر از اشک و به خويش
می‌دهد اميد ديدار مرا
من به اشكش خيره از اين سوی و باز
دزد مسكين برده سيگار مرا
آب‌ها از آسيا افتاده؛ ليک
باز ما مانديم و خوان اين و آن
ميهمان باده و افيون و بنگ
از عطای دشمنان و دوستان
آب‌ها از آسيا افتاده؛ ليک
باز ما مانديم و عدل ايزدی
و آن‌چه گوئی گويدم هر شب زنم:
«باز هم مست و تهی‌دست آمدی»
آن‌كه در خونش طلا بود و شرف
شانه‌ای بالا تكاند و جام زد
چتر پولادين ناپيدا به دست
رو به ساحل‌های ديگر گام زد
در شگفت از اين غبار بی‌سوار
خشمگين ما ناشريفان مانده‌ايم
آب‌ها از آسيا افتاده؛ ليک
باز ما با موج و توفان مانده‌ايم
هر كه آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار و بی‌نصيب
زآن چه حاصل جز دروغ و جز دروغ؟
زين چه حاصل جز فريب و جز فريب؟
باز می‌گويند: فردای دگر
صبر كن تا ديگری پيدا شود
کاوه‌ای پيدا نخواهد شد اميد!
كاشكی اسكندری پيدا شود

#اخوان_ثالث
1👍1👏1
...اگر در این میانه بد شنیدی و کجی دیدی، نگذار حس تلافی و پاسخ، تو را بیندازد در چاه فاضلاب؛ همان جور قصد چرک و فکر قاصر و دید علیل. تا هر کجا که می‌توانی، از بالایش بپر؛ رد شو. خواستی هم اگر جواب بگویی، اجازه نده این جواب دادن بنشیند به جای کار اصلی تو؛ یا مثل غده‌ی سرطان در تن تفکر و کارت بگسترد، پنجه اندازد، بگیردت تا آخر تمام تو را بگیرد، عوض کند از اینکه هستی یا می‌توانی بود. کارشان زشت است، کار تو زشتی نیست. ادای زشتیشان را تو درنیار. فهمیده‌ها و فهمنده کم هستند. باور نکن که بدگویی‌ها و خوش‌گویی‌ها، تمام از فهم است. می‌خواهی لگد بزنی؟ بزن، نه فقط محکم، بلکه وقتی که لازم است و بیارزد، و وقت هم داری. وقتی که وقت چنین کار را داری، اما کارت را زمین نگذار تا لگد بیندازی. حظ کن وقتی که کار خوب کرده‌ای، حظ کن و بقیه را ول کن. فقط وسیله‌ها را فراهم کن که کار را بکنی؛ کامل، به وجه دلخواهت. دشنامی اگر شنیدی، یا بدی اگر دیدی، آن را دلیل این بدان که تیر کار تو به هدف خورده است...

نامه‌ی #ابراهیم_گلستان به عباس کیارستمی در سال ۹۲
@PoemAndLiterature
2👍2👏1
وقتی متولد می‌شویم، قراردادی را برای زندگی امضا می‌کنیم...
اما سال‌ها بعد، زمانی می‌رسد که از خود سؤال می‌کنیم: «چه کسی این قرارداد را به جای من امضا کرده است»؟

بینایی
#ژوزه_ساراماگو
@PoemAndLiterature
3
از تهی سرشار
جویبار لحظه‌ها جاری است
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب واندر آب بیند سنگ
دوستان و دشمنان را می‌شناسم من
زندگی را دوست می‌دارم؛                               
مرگ را دشمن

وای، اما با که باید گفت این؟ من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن
جویبار لحظه‌ها جاری

#مهدی_اخوان_ثالث
@PoemAndLiterature
Forwarded from ویراستار (Hossein Javid)
«تمرهندی» درختی است بومی آفریقا و سپس‌تر هندوستان. میوه‌اش، که با همین نام «تمرهندی» خوانده می‌شود، در غلاف درازی قرار گرفته و ترش‌مزه است و از دیرباز خواص دارویی هم برای آن متصور بوده‌اند. این درخت و میوه را «امله»، «املی» «انبله»، «خبجه»، «خرمای گجراتی» و «خرمای هندی» نیز نامیده‌اند.

برخی پنداشته‌اند «تمرهندی» با واژه‌ی فرانسوی «تمبر» در ارتباط است و بر اثر هم‌نشینی همخوان‌های «م» و «ب» به‌شکل «تمر» درآمده، درحالی‌که درواقع این «تمر» واژه‌ای عربی به معنی «خرما» است و کل واحد معنایی یعنی «خرمای هندی». این همان جزئی است که در معادل‌های Tamarind و Tamarindus indica دیده می‌شود.

بنا بر آنچه گفته شد، نام درست این درخت و میوه‌ی آن «تمرهندی» است (و نه «تمبر هندی» یا «تمبرهندی») و بین «تمر» و «هندی» نیز نیاز به فاصله نداریم و نوشتن آن به‌صورت «تمر هندی» نادرست است.

«دیگر ملینات که به آن‌ها توان داد تمرهندی است مع الجلنجبین و ترنجبین مع گلاب.» (مفرح القلوب، ارزانی)

«عبدالله گوید که چون اظفار من طولی پیدا کرد مأمون چیزی مانند تمرهندی به من داد.» (حبیب ‌السیر، خواندمیر)

«تمرهندی: نیک است صفرا را، و سرد است.» (فرخ‌نامه، جمالی یزدی)

حسین جاوید
@Virastaar
1
Forwarded from شعر و ادبیات (Fateme Rahaei)
شما اسم این را می‌گذارید زندگی؟
که هر کدام از ما جنازه‌ی یک نفر را بر دوش داریم؛ سوار بر قطاری به جای نامعلومی می‌رویم که نه مبدأ آن را می‌دانیم و نه مقصدش را؟
دلمان به این خوش است که زنده‌ایم.
چقدر به پریانی که در برابر چشمانمان آزادانه می‌رقصند بی‌توجهیم و خیال می‌کنیم آن‌ها را ندیده‌ایم!
چقدر از کنار چیزهای مهم می‌گذریم و آن‌ها را به حساب نمی‌آوریم!
چقدر به پولک‌های طلایی آفتاب نگاه می‌کنیم و فکر می‌کنیم هرگز از آفتاب پولک طلایی نریخته است!
و چقدر به هستی بی‌اعتناییم!
ما قدرت تشخیص نداریم؛ بلد نیستیم انتخاب کنیم.
نه... ما انتخاب نمی‌کنیم؛ انتخاب می‌شویم.

پیکر فرهاد
#عباس_معروفی
@Maroufiabbas
@PoemAndLiterature
👍1
Forwarded from آرشیو ۱ (Afshin)
“Fernweh” is a German word for “farsickness,” the opposite of homesickness, longing for unseen places. From fern (“far”) +‎ Weh (“pain”), literally “far pain”.

جاهایی فارسی کم می‌آورد، یک موردش همین دلتنگی است که زبان گوتیک برای هر قسمش واژه‌ای دارد. از جمله واژهٔ fernweh، یا دلتنگی برای مکانی که هرگز در آنجا نبوده‌ای و تجربه‌اش نکرده‌ای. شاید هم بتوان تعمیمش داد به مورد آدم‌ها: دلتنگی برای کسانی که هیچگاه آنها را ندیده‌ای، انگار فقط در خیالت آنها را تصویر کرده‌ای.
بله، من اینک می‌توانم در جنگلی، کلبه‌ای چوبی را تصور کنم با پنجره‌های بزرگ که کنارش نشسته باشم و چایم را بنوشم. شاید هم کسی با من باشد، فردی از جنس دوست. نه از این دوست‌های قراردادی، دوست در زبان سعدی. بعد من همین حس دورافتادگی را دارم، جوری هجران.
به قول جناب #سعدی: درد دوری می‌کشم، گرچه خراب افتاده‌ام!

#افشین_شفیعی
خبر کوتاه بود و دردناک...
حدادیانِ مداح، استاد ادبیات دانشگاه تهران شد!


کارمان به جایی رسیده است که از فرزانه‌ی علامه‌، محمدرضا شفیعی کدکنی و امثاله، رسیده‌ایم به سعید حدادیان‌ها!
گروه ادبیاتی که نفس کشیدن در هوای آن، همواره آرزوی هر مشتاق این رشته بوده است، اکنون در تصرف حمیرا زمردی‌ها و عبدالرضا سیف‌ها قرار گرفته است...
از سویی، از ورود استاد شفیعی ممانعت به عمل می‌آورند و از سوی دیگر، فرش قرمز برای "خودی"های غیر متخصص و ناآگاه پهن می‌کنند.

کجاست آن دانشکده و آن گروه آموزشی که از برکت وجود علامه‌ها و دانشمندانی چون بدیع‌الزمان فروزانفر، جلال‌الدین همایی، مجتبی مینوی، محمد قزوینی و ...، سر به آسمان می‌سایید؟!
کجاست آن گروهی که ثمره‌اش، تربیت استادانی همانند محمدرضا شفیعی کدکنی، مظاهر مصفا، احمد مهدوی دامغانی، سیدجعفر شهیدی، مهدی محقق و دیگران بود؟!

حقا که آخرالزمان را به چشم دیده‌ایم!
از غم این متعفن‌سازی فضای مقدس دانشگاه و از غصه‌ی این بدسلیقگی‌ها و اعمال قدرت‌ها، باید خون گریست...

نهان گشت آیین فرزانگان
پراکنده شد نام دیوانگان
هنر خوار شد، جادوی ارجمند
نهان راستی، آشکارا گزند...

#یادداشت
@PoemAndLiterature
5👍2😢1💔1
حکیمی را پرسیدند: «چندین درختِ ناموَر که خدای - عزّ و جلّ - آفریده است و برومند، هیچ یکی را آزاد نخوانند، مگر سرو را که ثمره‌ای ندارد؛ گویی در این چه حکمت است؟» گفت: «هر یکی را دخلی معیّن است به وقتی معلوم، گاهی به وجودِ آن تازه‌اند و گاهی به عدمِ آن پژمریده، و سرو را هیچ از این نیست و همه وقتی خوش است، و این صفتِ آزادگان است.»

بر این‌چه می‌گذرد دل مَنِه که دجله بسی
پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد
گَرَت ز دست برآید، چو نخل باش کریم
وَرَت به دست نیاید، چو سرو باش آزاد

📕 #گلستان
🖊 #سعدی

@Nafsatolmasdur
3👍1
«آنچه ایران به جهان آموخت»
به‌مناسبت سال‌روز درگذشت استاد عبدالحسین زرین‌کوب
@PoemAndLiterature
جماعتی از حضرت مولانا [جلال‌الدین محمد بلخی] سؤال کردند که: «پیشِ جنازهٔ مُردگان، مُقریان (= قاریان قرآن) و مؤذنان تا بوده است از قدیم‌العهد بوده است؛ در این زمان که دُوْرِ شماست، بودنِ این گویندگان (= آوازخوانان) چه معنی دارد؟ همانا که علمای امّت و فقهای شریعتْ تشنیع می‌زنند (= سرزنش می‌کنند) و آن را بدعت می‌گویند.» فرمود که: «در پیشِ جنازه، مؤذنان و مُقریان گواهی می‌دهند که این میّتْ مؤمن بود و در ملّتِ (= آیین) مسلمانی وفات یافت؛ قوّالانِ (= خوانندگان) ما گواهی می‌دهند که این متوفّا (= درگذشته) هم مؤمن بود و هم مسلمان و هم عاشق بود. و دیگرْ آن‌که روحِ انسانی که سال‌ها محبوسِ زندانِ دنیا و چاهِ طبیعت شده بود و اسیرِ صندوقِ بدن گشته، از ناگاه به فضلِ حق خلاص یافت و به مرکزِ اصلی خود رسید. نه موجبِ شادی و سماع (= پای‌کوبی و دست‌افشانیِ عارفان) باشد؟ چه اگر در صورتِ حال، یکی را از زندان آزاد کنند و تشریف دهند، بی هیچ شکی موجبِ هزار مَحمِدَت (= سپاس و ستایش) و شادی باشد. و فی‌الحقیقة، مرگِ یارانِ ما در این مثابت است.»

📕 #مناقب‌العارفین
🖋 #شمس‌الدین_محمد_افلاکی (درگذشتهٔ ۷۶۱ ه. ق.)

@Nafsatolmasdur
آواز ابوعطا-شجریان، لطفی
مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم...

🎧 «عشق داند»

در نظربازی ما بی‌خبران حيرانند
من چنينم كه نمودم؛ دگر ايشان دانند

عاقلان نقطه‌ی پرگار وجودند، ولی
عشق داند كه در اين دايره سرگردانند

جلوه‌گاه رخ او ديده‌ی من تنها نيست
ماه و خورشيد، همين آينه می‌گردانند

لاف عشق و گله از يار، زهی لاف دروغ
عشقبازان چنين مستحق هجرانند

وصف رخساره‌ی خورشيد ز خفّاش مپرس
كه درين آينه صاحب‌نظران حيرانند

عهد ما با لب شيرين‌دهنان بست خدای
ما همه بنده و اين قوم خداوندانند

مفلسانيم و هوای می و مطرب داريم
آه اگر خرقه‌ی پشمين به گرو نستانند

گر شوند آگه از انديشه‌ی ما مغبچگان
بعد از اين خرقه‌ی صوفی به گرو نستانند

مگرم چشمِ سياه تو بياموزد كار
ورنه مستوری و مستی همه‌كس نتوانند

گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند

زاهد ار رندی حافظ نكند فهم چه شد
ديو بگريزد از آن قوم كه قرآن خوانند

شعر: #حافظ
آواز: #محمدرضا_شجریان
تار: #محمدرضا_لطفی
زادروز استاد شجریان عزیز گرامی باد. روحش شاد.
@PoemAndLiterature
1