Forwarded from نفثةالمصدور
به مغرب، سینهمالان، قرصِ خورشید
نهان میگشت پشتِ کوهساران
فرو میریخت گردی زعفرانرنگ
به روی نیزهها و نیزهداران
ز هر سو بر سواری غلت میخورد
تنِ سنگینِ اسبی تیرخورده
به زیرِ باره مینالید از درد
سوارِ زخمدارِ نیممُرده
ز سُمِّ اسب، میچرخید بر خاک
بهسانِ گویِ خونآلود، سرها
ز برقِ تیغ میافتاد در دشت
پیاپی دستها دور از سپرها
میان گَردهای تیره چون میغ
زبانهای سنانها برق میزد
لبِ شمشیرهای زندگیسوز
سران را بوسهها بر فرق میزد
نهان میگشت رویِ روشنِ روز
به زیرِ دامنِ شب در سیاهی
در آن تاریک شب میگشت پنهان
فروغِ خرگهِ خوارزمشاهی
دل خوارزمشه یک لمحه لرزید
که دید آن آفتابِ بخت، خفته
ز دست ترکتازیهای ایام
به آبسکون، شهی بیتخت، خفته
اگر یک لحظه امشب دیر جنبد
سپیدهدم جهان در خون نشیند
به آتشهای ترک و خونِ تازیک
ز رودِ سند تا جیحون نشیند
به خونابِ شفق در دامنِ شام
بهخونآلوده، ایرانِ کهن دید
در آن دریای خون، در قرصِ خورشید
غروبِ آفتابِ خویشتن دید
به پشتِ پردهی شب، دید پنهان
زنی چون آفتاب ِعالمافروز
اسیرِ دستِ غولان گشته فردا
چو مهر آید برون از پردهی روز
به چشمش ماده آهویی گذر کرد
اسیر و خسته و افتان و خیزان
پریشانحال، آهو بچّهای چند
سوی مادر دوان، وز وی گریزان
چه اندیشید آن دم، کس ندانست
که مژگانش به خونِ دیده تر شد
چو آتش در سپاهِ دشمن افتاد
ز آتش هم کمی سوزندهتر شد
زبانِ نیزهاش در یادِ خوارزم
زبانِ آتشی در دشمن انداخت
خَمِ تیغش به یاد ابروی دوست
به هر جُنبِش، سری بر دامن انداخت
چو لختی در سپاهِ دشمنان ریخت
از آن شمشیرِ سوزان، آتشِ تیز
خروش از لشکرِ انبوه برخاست
که از این آتش سوزنده پرهیز
در آن بارانِ تیغ و برقِ پولاد
میانِ شامِ رستاخیز میگشت
در آن دریای خون در دشتِ تاریک
به دنبال سرِ چنگیز میگشت
بدان شمشیرِ تیزِ عافیتسوز
در آن انبوه، کارِ مرگ میکرد
ولی چندانکه برگ از شاخه میریخت
دو چندان میشکفت و برگ میکرد
سرانجام آن دو بازوی هنرمند
ز کُشتن خسته شد وز کار واماند
چو آگه شد که دشمن خیمهاش جُست
پشیمان شد که لختی ناروا ماند
عنانِ بادپای خسته پیچید
چو برق و باد، زی خرگاه آمد
دوید از خیمه خورشیدی به صحرا
که گفتندش سواران: شاه آمد
میانِ موج، میرقصید در آب
به رقص مرگ، اخترهای انبوه
به رودِ سند، میغلتید بر هم
ز امواجِ گران، کوه از پی کوه
خروشان، ژرف، بیپهنا، کفآلود
دلِ شب میدرید و پیش میرفت
از این سَدِّ روان، در دیدهی شاه
ز هر موجی هزاران نیش میرفت
نهاده دست بر گیسوی آن سرو
بر آن دریای غم، نظّاره میکرد
بدو می گفت اگر زنجیر بودی
تورا شمشیرم امشب پاره میکرد
گرت سنگیندلی ای نرمدل آب
رسید آنجا که بر من راه بندی
بترس آخر ز نفرینهای ایام
که ره بر این زنِ چون ماه بندی
ز رخسارش فرو میریخت اشکی
بنای زندگی بر آب میدید
در آن سیمابگون امواجِ لرزان
خیال تازهای در خواب میدید
اگر امشب، زنان و کودکان را
ز بیمِ نامِ بد در آب ریزم
چو فردا جنگ بر کامم نگردید
توانم کز رهِ دریا گریزم
به یاری خواهم از آن سوی دریا
سوارانی زرهپوش و کمانگیر
دمار از جانِ این غولان کَشَم سخت
بسوزم خانمانهاشان به شمشیر
شبی آمد که میباید فدا کرد
به راهِ مملکت، فرزند و زن را
به پیشِ دشمنان، اِستاد و جنگید
رهاند از بندِ اهریمن، وطن را
در این اندیشهها میسوخت چون شمع
که گردآلود پیدا شد سواری
به پیشِ پادشه افتاد بر خاک
شهنشه گفت: آمد؟ گفت: آری
پس آنگه کودکان را یکبهیک خواست
نگاهی خشمآگین در هوا کرد
به آبِ دیده اول دادشان غسل
سپس در دامنِ دریا رها کرد
بگیر ای موجِ سنگینِ کفآلود
ز هم واکُن دهانِ خشم، واکُن
بخور ای اژدهای زندگیخوار
دوا کن دردِ بیدرمان، دوا کن
زنان چون کودکان در آب دیدند
چو مویِ خویشتن در تاب رفتند
و زآن دردِ گران، بیگفتهی شاه
چو ماهی، در دهانِ آب رفتند
شهنشه لمحهای بر آبها دید
شکنجِ گیسوانِ تابداده
چه کرد از آن سپس، تاریخ داند
به دنبالِ گُلِ بر آب داده
شبی را تا شبی با لشکری خُرد
ز تنها سر، ز سرها خود افکند
چو لشکرْ گِرد بر گِردش گرفتند
چو کَشتیْ بادپا در رود افکند
چو بگذشت از پسِ آن جنگِ دشوار
از آن دریای بی پایاب، آسان
به فرزندان و یاران گفت چنگیز
که گر فرزند باید، باید اینسان
بلی، آنان که از این پیش بودند
چنین بستند راهِ تُرک و تازی
از آن این داستان گفتم که امروز
بدانی قدر و بر هیچش نبازی
به پاسِ هر وجب خاکی از این مُلک
چه بسیار است آن سرها که رفته
ز مستی بر سرِ هر قطعه زین خاک
خدا داند چه افسرها که رفته
📃 #در_امواج_سند (۱۴ اردیبهشت ۱۳۳۰)
🖋️ #مهدی_حمیدی_شیرازی (۱۳۶۵ - ۱۲۹۳)
📙 #بهشت_سخن
@Nafsatolmasdur
نهان میگشت پشتِ کوهساران
فرو میریخت گردی زعفرانرنگ
به روی نیزهها و نیزهداران
ز هر سو بر سواری غلت میخورد
تنِ سنگینِ اسبی تیرخورده
به زیرِ باره مینالید از درد
سوارِ زخمدارِ نیممُرده
ز سُمِّ اسب، میچرخید بر خاک
بهسانِ گویِ خونآلود، سرها
ز برقِ تیغ میافتاد در دشت
پیاپی دستها دور از سپرها
میان گَردهای تیره چون میغ
زبانهای سنانها برق میزد
لبِ شمشیرهای زندگیسوز
سران را بوسهها بر فرق میزد
نهان میگشت رویِ روشنِ روز
به زیرِ دامنِ شب در سیاهی
در آن تاریک شب میگشت پنهان
فروغِ خرگهِ خوارزمشاهی
دل خوارزمشه یک لمحه لرزید
که دید آن آفتابِ بخت، خفته
ز دست ترکتازیهای ایام
به آبسکون، شهی بیتخت، خفته
اگر یک لحظه امشب دیر جنبد
سپیدهدم جهان در خون نشیند
به آتشهای ترک و خونِ تازیک
ز رودِ سند تا جیحون نشیند
به خونابِ شفق در دامنِ شام
بهخونآلوده، ایرانِ کهن دید
در آن دریای خون، در قرصِ خورشید
غروبِ آفتابِ خویشتن دید
به پشتِ پردهی شب، دید پنهان
زنی چون آفتاب ِعالمافروز
اسیرِ دستِ غولان گشته فردا
چو مهر آید برون از پردهی روز
به چشمش ماده آهویی گذر کرد
اسیر و خسته و افتان و خیزان
پریشانحال، آهو بچّهای چند
سوی مادر دوان، وز وی گریزان
چه اندیشید آن دم، کس ندانست
که مژگانش به خونِ دیده تر شد
چو آتش در سپاهِ دشمن افتاد
ز آتش هم کمی سوزندهتر شد
زبانِ نیزهاش در یادِ خوارزم
زبانِ آتشی در دشمن انداخت
خَمِ تیغش به یاد ابروی دوست
به هر جُنبِش، سری بر دامن انداخت
چو لختی در سپاهِ دشمنان ریخت
از آن شمشیرِ سوزان، آتشِ تیز
خروش از لشکرِ انبوه برخاست
که از این آتش سوزنده پرهیز
در آن بارانِ تیغ و برقِ پولاد
میانِ شامِ رستاخیز میگشت
در آن دریای خون در دشتِ تاریک
به دنبال سرِ چنگیز میگشت
بدان شمشیرِ تیزِ عافیتسوز
در آن انبوه، کارِ مرگ میکرد
ولی چندانکه برگ از شاخه میریخت
دو چندان میشکفت و برگ میکرد
سرانجام آن دو بازوی هنرمند
ز کُشتن خسته شد وز کار واماند
چو آگه شد که دشمن خیمهاش جُست
پشیمان شد که لختی ناروا ماند
عنانِ بادپای خسته پیچید
چو برق و باد، زی خرگاه آمد
دوید از خیمه خورشیدی به صحرا
که گفتندش سواران: شاه آمد
میانِ موج، میرقصید در آب
به رقص مرگ، اخترهای انبوه
به رودِ سند، میغلتید بر هم
ز امواجِ گران، کوه از پی کوه
خروشان، ژرف، بیپهنا، کفآلود
دلِ شب میدرید و پیش میرفت
از این سَدِّ روان، در دیدهی شاه
ز هر موجی هزاران نیش میرفت
نهاده دست بر گیسوی آن سرو
بر آن دریای غم، نظّاره میکرد
بدو می گفت اگر زنجیر بودی
تورا شمشیرم امشب پاره میکرد
گرت سنگیندلی ای نرمدل آب
رسید آنجا که بر من راه بندی
بترس آخر ز نفرینهای ایام
که ره بر این زنِ چون ماه بندی
ز رخسارش فرو میریخت اشکی
بنای زندگی بر آب میدید
در آن سیمابگون امواجِ لرزان
خیال تازهای در خواب میدید
اگر امشب، زنان و کودکان را
ز بیمِ نامِ بد در آب ریزم
چو فردا جنگ بر کامم نگردید
توانم کز رهِ دریا گریزم
به یاری خواهم از آن سوی دریا
سوارانی زرهپوش و کمانگیر
دمار از جانِ این غولان کَشَم سخت
بسوزم خانمانهاشان به شمشیر
شبی آمد که میباید فدا کرد
به راهِ مملکت، فرزند و زن را
به پیشِ دشمنان، اِستاد و جنگید
رهاند از بندِ اهریمن، وطن را
در این اندیشهها میسوخت چون شمع
که گردآلود پیدا شد سواری
به پیشِ پادشه افتاد بر خاک
شهنشه گفت: آمد؟ گفت: آری
پس آنگه کودکان را یکبهیک خواست
نگاهی خشمآگین در هوا کرد
به آبِ دیده اول دادشان غسل
سپس در دامنِ دریا رها کرد
بگیر ای موجِ سنگینِ کفآلود
ز هم واکُن دهانِ خشم، واکُن
بخور ای اژدهای زندگیخوار
دوا کن دردِ بیدرمان، دوا کن
زنان چون کودکان در آب دیدند
چو مویِ خویشتن در تاب رفتند
و زآن دردِ گران، بیگفتهی شاه
چو ماهی، در دهانِ آب رفتند
شهنشه لمحهای بر آبها دید
شکنجِ گیسوانِ تابداده
چه کرد از آن سپس، تاریخ داند
به دنبالِ گُلِ بر آب داده
شبی را تا شبی با لشکری خُرد
ز تنها سر، ز سرها خود افکند
چو لشکرْ گِرد بر گِردش گرفتند
چو کَشتیْ بادپا در رود افکند
چو بگذشت از پسِ آن جنگِ دشوار
از آن دریای بی پایاب، آسان
به فرزندان و یاران گفت چنگیز
که گر فرزند باید، باید اینسان
بلی، آنان که از این پیش بودند
چنین بستند راهِ تُرک و تازی
از آن این داستان گفتم که امروز
بدانی قدر و بر هیچش نبازی
به پاسِ هر وجب خاکی از این مُلک
چه بسیار است آن سرها که رفته
ز مستی بر سرِ هر قطعه زین خاک
خدا داند چه افسرها که رفته
📃 #در_امواج_سند (۱۴ اردیبهشت ۱۳۳۰)
🖋️ #مهدی_حمیدی_شیرازی (۱۳۶۵ - ۱۲۹۳)
📙 #بهشت_سخن
@Nafsatolmasdur