مى آیی همه دنیا را خاموش کنیم؟
و بعد
تو همه اش را روشن کنی؟
اصلا می آیی خورشید را
برای خدا پس بفرستیم
و تو ببینی که حضورت کافی ست؟
[ #عباس_معروفی ]
و بعد
تو همه اش را روشن کنی؟
اصلا می آیی خورشید را
برای خدا پس بفرستیم
و تو ببینی که حضورت کافی ست؟
[ #عباس_معروفی ]
دوست داشتن زوری نیست، اختیاری ست ...
اِداری هم نیست.
ساعت کار ندارد، شبانه روزیست ...
خواب و خوراک نمیشناسد ...
شوخی نیست، جدی هم نیست!
یک بازی ست که بَلد بودن و قاعدهی خودش را خودش تعیین میکند.
دوست داشتن یا هست یا نیست!
حدِ وسط ندارد ..
#عباس_معروفی
اِداری هم نیست.
ساعت کار ندارد، شبانه روزیست ...
خواب و خوراک نمیشناسد ...
شوخی نیست، جدی هم نیست!
یک بازی ست که بَلد بودن و قاعدهی خودش را خودش تعیین میکند.
دوست داشتن یا هست یا نیست!
حدِ وسط ندارد ..
#عباس_معروفی
آندریاس درِ ماشین را بست اما هنوز ایستاده بود. با حركت ابروهاش میخواست چیزهای دیگری هم به من حالی كند، یعنی كه خداحافظ، یعنی كه مواظب خودت باش، بعد دست راستش را بالا آورد و تكان داد، یعنی كه دیوونه! تو حیفی!
دنده عوض كردم و گاز دادم. و تا برسم در دلم غوغایی بود. از این كه آندریاس پس از مدتها به زبان آمده بود و رک و راست حرف دلش را میزد احساس میكردم هنوز میشود امیدوار بود. از این كه نمیگذاشت تنها بمانم، یادم میرفت چه غربت كشندهای را از سر گذراندهام.
#تماما_مخصوص
#عباس_معروفی
دنده عوض كردم و گاز دادم. و تا برسم در دلم غوغایی بود. از این كه آندریاس پس از مدتها به زبان آمده بود و رک و راست حرف دلش را میزد احساس میكردم هنوز میشود امیدوار بود. از این كه نمیگذاشت تنها بمانم، یادم میرفت چه غربت كشندهای را از سر گذراندهام.
#تماما_مخصوص
#عباس_معروفی
از خواب خسته ام
به چیزی بیشتر از خواب نیاز دارم
چیزی شبیه بیهوشی،
برای زمان طولانی
شاید هم از بیداری خسته ام
از این که بخوابم
و تهش بیداری باشد
کاش می شد سه سال یا شش سال
یا نه سال خوابید
و بعد بیدار شد
نشد هم...نشد!
#عباس_معروفی
به چیزی بیشتر از خواب نیاز دارم
چیزی شبیه بیهوشی،
برای زمان طولانی
شاید هم از بیداری خسته ام
از این که بخوابم
و تهش بیداری باشد
کاش می شد سه سال یا شش سال
یا نه سال خوابید
و بعد بیدار شد
نشد هم...نشد!
#عباس_معروفی
- احساس میکنم این باران برای من میبارد...
تو هم به خاطر من این همه قشنگ شده ای
درخت ها هم به خاطر من جوانه زده اند
ولی من نمیدانم برای چی زنده ام...
دنیا پوچ و بی ارزش است
هیچ ارزشی ندارد!
+ دنیا بی ارزش نیست...
فقط انسانی زندگی کردن سخت است...
سمفونی مردگان
#عباس_معروفی
تو هم به خاطر من این همه قشنگ شده ای
درخت ها هم به خاطر من جوانه زده اند
ولی من نمیدانم برای چی زنده ام...
دنیا پوچ و بی ارزش است
هیچ ارزشی ندارد!
+ دنیا بی ارزش نیست...
فقط انسانی زندگی کردن سخت است...
سمفونی مردگان
#عباس_معروفی
Forwarded from ❤ دریای عاشقی 🌊 (Mh gh)
دلم، می داني سيم آخر چيست؟
همه خيال ميكنند كه سيمِ آخر ساز است
حتا يك نوازنده بی سواد روی صحنه زد به سيم آخر تارش گفت:
اين هم سيم آخر!
اما سيم آخر يعنی وقتی ميرفتند قمار،
سكه زرشان را كه ميباختند،
جيبشان را ميگشتند،
آخرين سكة سيم را هم به قمار ميزدند ..
ميزدند به سيم آخر،
به اميد بردن همة هستی،
يا به باد دادن آخرين سكه نيستی ...
#عباس_معروفی
همه خيال ميكنند كه سيمِ آخر ساز است
حتا يك نوازنده بی سواد روی صحنه زد به سيم آخر تارش گفت:
اين هم سيم آخر!
اما سيم آخر يعنی وقتی ميرفتند قمار،
سكه زرشان را كه ميباختند،
جيبشان را ميگشتند،
آخرين سكة سيم را هم به قمار ميزدند ..
ميزدند به سيم آخر،
به اميد بردن همة هستی،
يا به باد دادن آخرين سكه نيستی ...
#عباس_معروفی
گفتم: دنیا مثل آتشگردان است. هرچه سرعتش را تندتر می کند، آدم زودتر به بیرون پرت می شود
گفت: بله... آنقدر سریع است که آدم سرگیجه و تنهایی اش را می فهمد
گفتم: پس چه باید کرد؟
گفت: تحمل و سکوت
گفت: وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیش تر تنهاست. چون نمی تواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد
سمفونی مردگان
#عباس_معروفی
گفت: بله... آنقدر سریع است که آدم سرگیجه و تنهایی اش را می فهمد
گفتم: پس چه باید کرد؟
گفت: تحمل و سکوت
گفت: وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیش تر تنهاست. چون نمی تواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد
سمفونی مردگان
#عباس_معروفی
خال سیاه کوچکی طرف راست بالای لبم بود. آیدین یکی هم طرف چپ گذاشت. من دردمگرفت اما چیزینگفتم. گذاشتم که خوب پررنگش کند؛ و در آینه نگاه کردم و خندیدم.
گفت: اصلا خوب نشد. پاکش کن. بیا من پاکش کنم
گفتم: حالا بگذار برای بعد
گفت: نه. من اشتباه کردم. چیزهای قشنگ تکرار نمیشوند.
گفتم: خواهش میکنم سر به سرم نگذار.
گفت: به من اعتماد نداری؟
در همان لحظه تصویری روشن از مادر جلو چشمش نقش بست که چادر نمازش افتاده بود روی شانهاش، و بر آخرین پلهی اتاق زیرزمین نشسته بود. بیآنکه حرف بزند.
آخرین پک را به سیگار زد و به ذهنش فشار آورد. من به یادش نیامدم مگر با پارچهی سفیدی که روی آن جسم به قول او، ظریف کشیده شده باشد. یک جسد بادکردهیکبود شده که حالا جلو چشمهاش روی موزاییکهای سرد بیمارستان خوابیده بود. گفته بود: کاش آدم میتوانست با مرگ مبارزه کند.
گفتم: چجوری؟
گفت: جوری که نخواهد بمیرد. یک تقلای حسابی.
گفتم: ممکن نیست. مرگ همیشه یک جور نیست. هر دفعه شکل تازهای دارد.
در ذهنش خواست که من بگویم داری خواب میبینی و من گفتم: داری خواب میبینی. ته سیگارش را انداخت و انگشتهاش را با زبان خیس کرد و دید که مادر دارد نگاهش میکند.
گفت: دنیا پوچ و بیارزش است. هیچ ارزشی ندارد.
سمفونی مردگان
#عباس_معروفی
گفت: اصلا خوب نشد. پاکش کن. بیا من پاکش کنم
گفتم: حالا بگذار برای بعد
گفت: نه. من اشتباه کردم. چیزهای قشنگ تکرار نمیشوند.
گفتم: خواهش میکنم سر به سرم نگذار.
گفت: به من اعتماد نداری؟
در همان لحظه تصویری روشن از مادر جلو چشمش نقش بست که چادر نمازش افتاده بود روی شانهاش، و بر آخرین پلهی اتاق زیرزمین نشسته بود. بیآنکه حرف بزند.
آخرین پک را به سیگار زد و به ذهنش فشار آورد. من به یادش نیامدم مگر با پارچهی سفیدی که روی آن جسم به قول او، ظریف کشیده شده باشد. یک جسد بادکردهیکبود شده که حالا جلو چشمهاش روی موزاییکهای سرد بیمارستان خوابیده بود. گفته بود: کاش آدم میتوانست با مرگ مبارزه کند.
گفتم: چجوری؟
گفت: جوری که نخواهد بمیرد. یک تقلای حسابی.
گفتم: ممکن نیست. مرگ همیشه یک جور نیست. هر دفعه شکل تازهای دارد.
در ذهنش خواست که من بگویم داری خواب میبینی و من گفتم: داری خواب میبینی. ته سیگارش را انداخت و انگشتهاش را با زبان خیس کرد و دید که مادر دارد نگاهش میکند.
گفت: دنیا پوچ و بیارزش است. هیچ ارزشی ندارد.
سمفونی مردگان
#عباس_معروفی
Forwarded from | راديو گردسوز |
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎬🎼🔻
#مست
🎼 کریس سنلینگ
📝 #عباس_معروفی
🎥 #علیرضا_رسولی_نسب
🎤 #کمال_کلانتر
کنار گردسوز میشنوید
آنجه که بهتر است بشنوید
@GerdsozRadio 🌿
#مست
🎼 کریس سنلینگ
📝 #عباس_معروفی
🎥 #علیرضا_رسولی_نسب
🎤 #کمال_کلانتر
کنار گردسوز میشنوید
آنجه که بهتر است بشنوید
@GerdsozRadio 🌿
به همين سادگی آدم اسير میشود و هيچ كاری هم نمیشود كرد. نبايد هرگز به زنان و مردان عاشق خنديد!
همين جوری دو تا نگاه در هم گره میخورد و آدم ديگر نمیتواند در بدن خودش زندگی كند؛ میخواهد پَر بكشد!
#عباس_معروفی
@heleichi_saeed
@PoemAndLiterature
همين جوری دو تا نگاه در هم گره میخورد و آدم ديگر نمیتواند در بدن خودش زندگی كند؛ میخواهد پَر بكشد!
#عباس_معروفی
@heleichi_saeed
@PoemAndLiterature
تو میدانی از مرگ نمیترسم
فقط، حیف است هزار سال بخوابم
و خواب تو را نبینم
#عباس_معروفی
@PoemAndLiterature
فقط، حیف است هزار سال بخوابم
و خواب تو را نبینم
#عباس_معروفی
@PoemAndLiterature
هی! آدم در تنهاییست كه میپوسد و پوک میشود و خودش هم حالیاش نیست. میدانی؟ تنهایی مثل ته كفش میماند؛ یک باره نگاه میکنی میبینی سوراخ شده. یک باره میفهمی كه یک چیزی دیگر نیست.
بیشتر آدمهای دنیا در هر شغلی كه باشند از خودشان هرگز نمیپرسند چرا چنین شغلی دارند. چیزهای دیگر هم هست كه آدم دنبال دلیلش نمیگردد؛ یكیاش مثلاً تنهاییست...
تماماً مخصوص
#عباس_معروفی
روحش شاد...
@PoemAndLiterature
بیشتر آدمهای دنیا در هر شغلی كه باشند از خودشان هرگز نمیپرسند چرا چنین شغلی دارند. چیزهای دیگر هم هست كه آدم دنبال دلیلش نمیگردد؛ یكیاش مثلاً تنهاییست...
تماماً مخصوص
#عباس_معروفی
روحش شاد...
@PoemAndLiterature
شما اسم این را میگذارید زندگی؟
که هر کدام از ما جنازهی یک نفر را بر دوش داریم؛ سوار بر قطاری به جای نامعلومی میرویم که نه مبدأ آن را میدانیم و نه مقصدش را؟
دلمان به این خوش است که زندهایم.
چقدر به پریانی که در برابر چشمانمان آزادانه میرقصند بیتوجهیم و خیال میکنیم آنها را ندیدهایم!
چقدر از کنار چیزهای مهم میگذریم و آنها را به حساب نمیآوریم!
چقدر به پولکهای طلایی آفتاب نگاه میکنیم و فکر میکنیم هرگز از آفتاب پولک طلایی نریخته است!
و چقدر به هستی بیاعتناییم!
ما قدرت تشخیص نداریم؛ بلد نیستیم انتخاب کنیم.
نه... ما انتخاب نمیکنیم؛ انتخاب میشویم.
پیکر فرهاد
#عباس_معروفی
@Maroufiabbas
@PoemAndLiterature
که هر کدام از ما جنازهی یک نفر را بر دوش داریم؛ سوار بر قطاری به جای نامعلومی میرویم که نه مبدأ آن را میدانیم و نه مقصدش را؟
دلمان به این خوش است که زندهایم.
چقدر به پریانی که در برابر چشمانمان آزادانه میرقصند بیتوجهیم و خیال میکنیم آنها را ندیدهایم!
چقدر از کنار چیزهای مهم میگذریم و آنها را به حساب نمیآوریم!
چقدر به پولکهای طلایی آفتاب نگاه میکنیم و فکر میکنیم هرگز از آفتاب پولک طلایی نریخته است!
و چقدر به هستی بیاعتناییم!
ما قدرت تشخیص نداریم؛ بلد نیستیم انتخاب کنیم.
نه... ما انتخاب نمیکنیم؛ انتخاب میشویم.
پیکر فرهاد
#عباس_معروفی
@Maroufiabbas
@PoemAndLiterature
Forwarded from شعر و ادبیات (Fateme Rahaei)
شما اسم این را میگذارید زندگی؟
که هر کدام از ما جنازهی یک نفر را بر دوش داریم؛ سوار بر قطاری به جای نامعلومی میرویم که نه مبدأ آن را میدانیم و نه مقصدش را؟
دلمان به این خوش است که زندهایم.
چقدر به پریانی که در برابر چشمانمان آزادانه میرقصند بیتوجهیم و خیال میکنیم آنها را ندیدهایم!
چقدر از کنار چیزهای مهم میگذریم و آنها را به حساب نمیآوریم!
چقدر به پولکهای طلایی آفتاب نگاه میکنیم و فکر میکنیم هرگز از آفتاب پولک طلایی نریخته است!
و چقدر به هستی بیاعتناییم!
ما قدرت تشخیص نداریم؛ بلد نیستیم انتخاب کنیم.
نه... ما انتخاب نمیکنیم؛ انتخاب میشویم.
پیکر فرهاد
#عباس_معروفی
@Maroufiabbas
@PoemAndLiterature
که هر کدام از ما جنازهی یک نفر را بر دوش داریم؛ سوار بر قطاری به جای نامعلومی میرویم که نه مبدأ آن را میدانیم و نه مقصدش را؟
دلمان به این خوش است که زندهایم.
چقدر به پریانی که در برابر چشمانمان آزادانه میرقصند بیتوجهیم و خیال میکنیم آنها را ندیدهایم!
چقدر از کنار چیزهای مهم میگذریم و آنها را به حساب نمیآوریم!
چقدر به پولکهای طلایی آفتاب نگاه میکنیم و فکر میکنیم هرگز از آفتاب پولک طلایی نریخته است!
و چقدر به هستی بیاعتناییم!
ما قدرت تشخیص نداریم؛ بلد نیستیم انتخاب کنیم.
نه... ما انتخاب نمیکنیم؛ انتخاب میشویم.
پیکر فرهاد
#عباس_معروفی
@Maroufiabbas
@PoemAndLiterature
👍1