آندریاس درِ ماشین را بست اما هنوز ایستاده بود. با حركت ابروهاش میخواست چیزهای دیگری هم به من حالی كند، یعنی كه خداحافظ، یعنی كه مواظب خودت باش، بعد دست راستش را بالا آورد و تكان داد، یعنی كه دیوونه! تو حیفی!
دنده عوض كردم و گاز دادم. و تا برسم در دلم غوغایی بود. از این كه آندریاس پس از مدتها به زبان آمده بود و رک و راست حرف دلش را میزد احساس میكردم هنوز میشود امیدوار بود. از این كه نمیگذاشت تنها بمانم، یادم میرفت چه غربت كشندهای را از سر گذراندهام.
#تماما_مخصوص
#عباس_معروفی
دنده عوض كردم و گاز دادم. و تا برسم در دلم غوغایی بود. از این كه آندریاس پس از مدتها به زبان آمده بود و رک و راست حرف دلش را میزد احساس میكردم هنوز میشود امیدوار بود. از این كه نمیگذاشت تنها بمانم، یادم میرفت چه غربت كشندهای را از سر گذراندهام.
#تماما_مخصوص
#عباس_معروفی