در بیان حرف دل، چشم از زبان گویاتر است
عشق را هر قدر پنهان میکنی پیداتر است!
این چه رازی بود در عالَم که از اِبراز آن
سینهی صحراست سوزان؛ دیدهی دریا،تر است
از مرامِ کُشتگان راه حق آموختم
زندگی زیباست امّا،مرگ از آن زیباتر است!
هیچ کس چشمی ندارد دیدن خورشید را
هر کسی که خلق را دلسوزتر ،تنهاتر است
وسعت دریا دلان با هم به یک اندازه نیست
گاه دریایی ز دریایی دگر دریاتر است
تا بترسی از زمین خوردن،نخواهی پَر کشید
زود پَر وا می کند مرغی که بی پرواتر است
تا از این یک میرَهَم،درگیر آن یک میشوم!
چشم و زلف تو،یکی از دیگری گیرا تر است
در بیان عشق و شور و شوق و شیدایی،خوش است
شعر در هر شیوهای؛ امّا غزل شیواتر است
#سعید_پورطهماسبی
#چالش #هشت
عشق را هر قدر پنهان میکنی پیداتر است!
این چه رازی بود در عالَم که از اِبراز آن
سینهی صحراست سوزان؛ دیدهی دریا،تر است
از مرامِ کُشتگان راه حق آموختم
زندگی زیباست امّا،مرگ از آن زیباتر است!
هیچ کس چشمی ندارد دیدن خورشید را
هر کسی که خلق را دلسوزتر ،تنهاتر است
وسعت دریا دلان با هم به یک اندازه نیست
گاه دریایی ز دریایی دگر دریاتر است
تا بترسی از زمین خوردن،نخواهی پَر کشید
زود پَر وا می کند مرغی که بی پرواتر است
تا از این یک میرَهَم،درگیر آن یک میشوم!
چشم و زلف تو،یکی از دیگری گیرا تر است
در بیان عشق و شور و شوق و شیدایی،خوش است
شعر در هر شیوهای؛ امّا غزل شیواتر است
#سعید_پورطهماسبی
#چالش #هشت
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پریدن بود
#حسین_منزوی
#چالش #نه
تمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پریدن بود
#حسین_منزوی
#چالش #نه
امشب ای ماه، به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه، تو همدرد من مسکینی
کاهش جان تو من دارم و من می دانم
که تو از دوری خورشید چه ها می بینی
تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی
هر شب از حسرتِ ماهی، من و یک دامن اشک
تو هم ای دامنِ مهتاب، پر از پروینی
همه در چشمۀ مهتاب، غم از دل شویند
امشب ای مه، تو هم از طالع من غمگینی
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که تو هم آیِنۀ بختِ غبار آگینی
باغبانْ خارِ ندامت به جگر می شکند
برو ای گل که سزاوار همان گلچینی
نیِ محزون مگر از تربت فرهاد دمید
که کند شکوه ز هجران لب شیرینی
تو چنین خانهکن و دلشکن ای بادِ خزان
گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی
کِی بر این کلبۀ طوفان زده سر خواهی زد؛
ای پرستو که پیام آور فروردینی؟
«شهریارا» اگر آئین محبت باشد
جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی...
#شهریار
#چالش #یازده
آخر ای ماه، تو همدرد من مسکینی
کاهش جان تو من دارم و من می دانم
که تو از دوری خورشید چه ها می بینی
تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی
هر شب از حسرتِ ماهی، من و یک دامن اشک
تو هم ای دامنِ مهتاب، پر از پروینی
همه در چشمۀ مهتاب، غم از دل شویند
امشب ای مه، تو هم از طالع من غمگینی
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که تو هم آیِنۀ بختِ غبار آگینی
باغبانْ خارِ ندامت به جگر می شکند
برو ای گل که سزاوار همان گلچینی
نیِ محزون مگر از تربت فرهاد دمید
که کند شکوه ز هجران لب شیرینی
تو چنین خانهکن و دلشکن ای بادِ خزان
گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی
کِی بر این کلبۀ طوفان زده سر خواهی زد؛
ای پرستو که پیام آور فروردینی؟
«شهریارا» اگر آئین محبت باشد
جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی...
#شهریار
#چالش #یازده
به هر که بود و
به هر جا که بود و
هر چه که بود،
رجوع کردی
الا دلت...
که قطب نماست
#شفیعی_کدکنی
#چالش #دوازده
به هر جا که بود و
هر چه که بود،
رجوع کردی
الا دلت...
که قطب نماست
#شفیعی_کدکنی
#چالش #دوازده
سکوت میکنم و عشق در دلم جاری ست
که این شگفت ترین نوع خویشتن داری ست
تمام روز ، اگر بی تفاوتم اما
شبم قرین شکنجه ، دچار بیداری ست
رها کن آن چه شنیدی و دیدهای ، هر چیز
به جز من و تو و عشق من و تو ، تکراری ست
مرا ببخش ! بدی کردهام به تو ، گاهی
کمال عشق جنون است و دیگر آزاری ست
مرا ببخش اگر لحظه هایم آبی نیست
ببخش اگر نفَسم ، سرد و زرد و زنگاری ست
بهشت من ! به نسیم تبسمی دریاب
جهان جهنم ما را ، که غرق بیزاری ست
#حسين_منزوی
#چالش #سیزده
که این شگفت ترین نوع خویشتن داری ست
تمام روز ، اگر بی تفاوتم اما
شبم قرین شکنجه ، دچار بیداری ست
رها کن آن چه شنیدی و دیدهای ، هر چیز
به جز من و تو و عشق من و تو ، تکراری ست
مرا ببخش ! بدی کردهام به تو ، گاهی
کمال عشق جنون است و دیگر آزاری ست
مرا ببخش اگر لحظه هایم آبی نیست
ببخش اگر نفَسم ، سرد و زرد و زنگاری ست
بهشت من ! به نسیم تبسمی دریاب
جهان جهنم ما را ، که غرق بیزاری ست
#حسين_منزوی
#چالش #سیزده
نامدگان و رفتگان از دو کرانه ی زمان
سوی تو می دوند هان ای تو همیشه در میان
در چمن تو می چرد آهوی دشت آسمان
گرد سر تو می پرد باز سپید کهکشان
هر چه به گرد خویشتن می نگرم درین چمن
آینه ی ضمیر من جز تو نمی دهد نشان
ای گل بوستانسرا از پس پرده ها در آ
بوی تو می کشد مرا وقت سحر به بوستان
ای که نهان نشسته ای باغ درون هسته ای
هسته فرو شکسته ای کاین همه باغ شد روان
مست نیاز من شدی پرده ی ناز پس زدی
از دل خود برآمدی : آمدن تو شد جهان
آه که می زند برون از سر و سینه موج خون
من چه کنم؟که از درون دست تو می کشد کمان
پیش وجودت از عدم زنده و مرده را چه غم؟
کز نفس تو دم به دم می شنویم بوی جان
پیش تو جامه در برم نعره زند که بر درم
آمدمت که بنگرم گریه نمی دهد امان ...
#هوشنگ_ابتهاج
#چالش #چهارده
سوی تو می دوند هان ای تو همیشه در میان
در چمن تو می چرد آهوی دشت آسمان
گرد سر تو می پرد باز سپید کهکشان
هر چه به گرد خویشتن می نگرم درین چمن
آینه ی ضمیر من جز تو نمی دهد نشان
ای گل بوستانسرا از پس پرده ها در آ
بوی تو می کشد مرا وقت سحر به بوستان
ای که نهان نشسته ای باغ درون هسته ای
هسته فرو شکسته ای کاین همه باغ شد روان
مست نیاز من شدی پرده ی ناز پس زدی
از دل خود برآمدی : آمدن تو شد جهان
آه که می زند برون از سر و سینه موج خون
من چه کنم؟که از درون دست تو می کشد کمان
پیش وجودت از عدم زنده و مرده را چه غم؟
کز نفس تو دم به دم می شنویم بوی جان
پیش تو جامه در برم نعره زند که بر درم
آمدمت که بنگرم گریه نمی دهد امان ...
#هوشنگ_ابتهاج
#چالش #چهارده
من حسادت می کنم حتی به تنها بودنت
من به فرد رو به رویی، لحظه ی خندیدنت
من به بارانی که با لذت نگاهش می کنی
یا نسیمی که رها می چرخد اطراف تنت ...
من حسادت می کنم حتی به دست گرم آن،
شال خوشرنگی که می پیچد به دور گردنت
وقتی انگشتان تو در گیسوانت می دود
من به ردّ مانده از اینجور سامان دادنت ...
اینکه چیزی نیست ، گاهی دل حسادت کرده به
عطر پاشیده از آغوش تو بر پیراهنت
هیچکس ای کاش در دنیا به تو حسی نداشت
من حسادت می کنم حتی به قلب دشمنت
کاش هرکس غیر من، ای کاش حتی آینه
پلک هایش روی هم می رفت وقت دیدنت.
#الهام_نظری
#چالش #پانزده
من به فرد رو به رویی، لحظه ی خندیدنت
من به بارانی که با لذت نگاهش می کنی
یا نسیمی که رها می چرخد اطراف تنت ...
من حسادت می کنم حتی به دست گرم آن،
شال خوشرنگی که می پیچد به دور گردنت
وقتی انگشتان تو در گیسوانت می دود
من به ردّ مانده از اینجور سامان دادنت ...
اینکه چیزی نیست ، گاهی دل حسادت کرده به
عطر پاشیده از آغوش تو بر پیراهنت
هیچکس ای کاش در دنیا به تو حسی نداشت
من حسادت می کنم حتی به قلب دشمنت
کاش هرکس غیر من، ای کاش حتی آینه
پلک هایش روی هم می رفت وقت دیدنت.
#الهام_نظری
#چالش #پانزده
خاموشم اما
دارم به آواز ِ غم خود می دهم گوش
وقتی کسی آواز می خواند
خاموش باید بود
غم داستانی تازه سر کرده ست
اینجا سراپا گوش باید بود:
- درد از نهاد ِ آدمیزاد است!
آن پیر ِ شیرین کار ِ تلخ اندیش
حق گفت، آری آدمی در عالم ِ خاکی نمی آید به دست، اما
این بندی ِ آز و نیاز ِ خویش
هرگز تواند ساخت آیا عالمی دیگر؟
یا آدمی دیگر؟ ...
ای غم! رها کن قصه ی خون بار!
#هوشنگ_ابتهاج
#چالش #شانزده
دارم به آواز ِ غم خود می دهم گوش
وقتی کسی آواز می خواند
خاموش باید بود
غم داستانی تازه سر کرده ست
اینجا سراپا گوش باید بود:
- درد از نهاد ِ آدمیزاد است!
آن پیر ِ شیرین کار ِ تلخ اندیش
حق گفت، آری آدمی در عالم ِ خاکی نمی آید به دست، اما
این بندی ِ آز و نیاز ِ خویش
هرگز تواند ساخت آیا عالمی دیگر؟
یا آدمی دیگر؟ ...
ای غم! رها کن قصه ی خون بار!
#هوشنگ_ابتهاج
#چالش #شانزده
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردهست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
#سعدی
#چالش #نوزده
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردهست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
#سعدی
#چالش #نوزده
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی
بهارها که ز عمرم گذشت و بیتو گذشت
چه بود غیر خزانها اگر بهار تویی
دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان ای که ماندگار تویی
شهاب زودگذر لحظههای بوالهوسی است
ستارهای که بخندد به شام تار تویی
جهانیان همه گر تشنگان خون مناند
چه باک زانهمه دشمن چو دوستدار تویی
دلم صراحی لبریز آرزومندیست
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
#سیمین_بهبهانی
#چالش #بیست
شروع شادی و پایان انتظار تویی
بهارها که ز عمرم گذشت و بیتو گذشت
چه بود غیر خزانها اگر بهار تویی
دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان ای که ماندگار تویی
شهاب زودگذر لحظههای بوالهوسی است
ستارهای که بخندد به شام تار تویی
جهانیان همه گر تشنگان خون مناند
چه باک زانهمه دشمن چو دوستدار تویی
دلم صراحی لبریز آرزومندیست
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
#سیمین_بهبهانی
#چالش #بیست
حال من همچو اسیری ست که هنگام فرار
یادش آمد که کسی منتظرش نیست، نرفت
#حسین_جنتی
#چالش #بیست_و_یک
موقتاً چراغ ها را خاموش میکنم! 😅
یادش آمد که کسی منتظرش نیست، نرفت
#حسین_جنتی
#چالش #بیست_و_یک
موقتاً چراغ ها را خاموش میکنم! 😅
نسبت عشق به من نسبت جان است به تن
تو بگو من به تو مشتاق ترم یا تو به من؟
زنده ام بی تو همین قدر که دارم نفسی
از جدایی نتوان گفت به جز #آه سخن
بعد از این در دل من، شوق #رهایی هم نیست
این هم از عاقبتِ از قفس آزاد شدن
وای بر من که در این بازی بی سود و زیان
پیش پیمانشکنی چون تو شدم عهد شکن
باز با #گریه به آغوش تو بر می گردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطن
تو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است
ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن
#فاضل_نظری
#چالش #بیست_و_دو
تو بگو من به تو مشتاق ترم یا تو به من؟
زنده ام بی تو همین قدر که دارم نفسی
از جدایی نتوان گفت به جز #آه سخن
بعد از این در دل من، شوق #رهایی هم نیست
این هم از عاقبتِ از قفس آزاد شدن
وای بر من که در این بازی بی سود و زیان
پیش پیمانشکنی چون تو شدم عهد شکن
باز با #گریه به آغوش تو بر می گردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطن
تو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است
ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن
#فاضل_نظری
#چالش #بیست_و_دو
یا رب آن آهوی مشکین به ختن بازرسان
وان سهی سرو خرامان به چمن بازرسان
دل آزرده ما را به نسیمی بنواز
یعنی آن #جان ز تن رفته به تن بازرسان
ماه و خورشید به منزل چو به امر تو رسند
یار مه روی مرا نیز به من بازرسان
دیدهها در طلب لعل یمانی خون شد
یا رب آن کوکب رخشان به یمن بازرسان
برو ای طایر میمون همایون آثار
پیش عنقا سخن زاغ و زغن بازرسان
سخن این است که ما بی تو نخواهیم #حیات
بشنو ای پیک خبرگیر و سخن بازرسان
آن که بودی وطنش دیده ی حافظ یا رب
به مرادش ز غریبی به وطن بازرسان
#حافظ
#چالش #بیست_و_سه
وان سهی سرو خرامان به چمن بازرسان
دل آزرده ما را به نسیمی بنواز
یعنی آن #جان ز تن رفته به تن بازرسان
ماه و خورشید به منزل چو به امر تو رسند
یار مه روی مرا نیز به من بازرسان
دیدهها در طلب لعل یمانی خون شد
یا رب آن کوکب رخشان به یمن بازرسان
برو ای طایر میمون همایون آثار
پیش عنقا سخن زاغ و زغن بازرسان
سخن این است که ما بی تو نخواهیم #حیات
بشنو ای پیک خبرگیر و سخن بازرسان
آن که بودی وطنش دیده ی حافظ یا رب
به مرادش ز غریبی به وطن بازرسان
#حافظ
#چالش #بیست_و_سه
رسیده ام به خدایی که اقتباسی نیست
شریعتی که در آن حکم ها قیاسی نیست
خدا کسی است که باید به دیدنش بروی
خدا کسی که از آن سخت می هراسی نیست
به "عیب پوشی" و "بخشایش" خدا سوگند
خطا نکردن ما غیر ناسپاسی نیست
به فکر هیچ کسی جز خودت مباش ای دل
که خودشناسی تو جز خداشناسی نیست
دل از سیاست اهل ریا بکَن... خود باش
هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست!
#فاضل_نظری
#چالش #بیست_و_چهار
شریعتی که در آن حکم ها قیاسی نیست
خدا کسی است که باید به دیدنش بروی
خدا کسی که از آن سخت می هراسی نیست
به "عیب پوشی" و "بخشایش" خدا سوگند
خطا نکردن ما غیر ناسپاسی نیست
به فکر هیچ کسی جز خودت مباش ای دل
که خودشناسی تو جز خداشناسی نیست
دل از سیاست اهل ریا بکَن... خود باش
هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست!
#فاضل_نظری
#چالش #بیست_و_چهار
نازم به این خدا که گنهکار می خرد
هر روزه دار را دَم افطار می خرد
با آبروی رفته به میهمانی آمدم
هر بار آبروی مرا یار می خرد
یک لحظه هم کنار نزد پرده ی مرا
با احترام حضرت ستار می خرد
من روی آمدن به ضیافت نداشتم
اما دلم خوش است که غفار می خرد
اشک جوان ز گونه ی چشمم که می چکد
بار گناه او به شب تار می خرد
رو می کنیم سوی کرم خانه ی کریم
اینجا ندیده صاحب آن بار می خرد
در روز حشر هم به امیر نجف قسم
ما را به عشق حیدر کرار می خرد
حُب علی هدیه ی مخصوص فاطمه است
ما را به این بهانه خریدار می خرد
در حسرت یَموت و یَرَنی می کُشد مرا
حیدر غلام خود دَم دیدار می خرد
باب الرضای صحن نجف باب جنت است
اینجا بهشت ناز گنهکار می خرد
ما را به نام تشنه لب کربلا حسین
با یک سلام لحظه ی افطار می خرد
اذن دخول کرب و بلا نام زینب است
زینب فقط گدای گرفتار می خرد
#قاسم_نعمتی
#چالش #بیست_و_شش
هر روزه دار را دَم افطار می خرد
با آبروی رفته به میهمانی آمدم
هر بار آبروی مرا یار می خرد
یک لحظه هم کنار نزد پرده ی مرا
با احترام حضرت ستار می خرد
من روی آمدن به ضیافت نداشتم
اما دلم خوش است که غفار می خرد
اشک جوان ز گونه ی چشمم که می چکد
بار گناه او به شب تار می خرد
رو می کنیم سوی کرم خانه ی کریم
اینجا ندیده صاحب آن بار می خرد
در روز حشر هم به امیر نجف قسم
ما را به عشق حیدر کرار می خرد
حُب علی هدیه ی مخصوص فاطمه است
ما را به این بهانه خریدار می خرد
در حسرت یَموت و یَرَنی می کُشد مرا
حیدر غلام خود دَم دیدار می خرد
باب الرضای صحن نجف باب جنت است
اینجا بهشت ناز گنهکار می خرد
ما را به نام تشنه لب کربلا حسین
با یک سلام لحظه ی افطار می خرد
اذن دخول کرب و بلا نام زینب است
زینب فقط گدای گرفتار می خرد
#قاسم_نعمتی
#چالش #بیست_و_شش