شعر و ادبیات
179 subscribers
1.2K photos
92 videos
55 files
184 links
«تو همان روح لطیفی که خداوندِ غزل
به تو خورده‌ست میان کلماتش سوگند»

همراهمان باشید تا کمی ادبیات بچشیم!

@Fateme_Rahaei
Download Telegram
‏شاعر طوری حرفش را می‌‌زند که انگار او به عنوان فرد حرفش را نمی‌زند،
بلکه جهان او را برگزیده است تا حرف و سخن خود را از طریق او بیان کند.

طلا در مس
#رضا_براهنی
Forwarded from میراث ‌عرفا
گاه از غم او دست ز جان می‌ شوئی
گه قصّهٔ او، به درد دل می‌ گوئی

سرگشته چرا گرد جهان می‌ پوئی
کو از تو برون نیست، که را می‌ جویی!؟

👤حضرت مولانا🌷
@miraseorafa
سعی کنید زندگی را بدون ثبت وقت تصور کنید.
احتمالا نمی توانید. شما ماه، سال، روزهای هفته را می شناسید. ساعتی روی دیوار یا داشبرد ماشین تان هست. جدول زمانی، تقویم، ساعتی برای شام یا فیلم.
پرنده ها دیرشان نمی شود. هیچ سگی ساعتش را نگاه نمی کند. گوزن ها دلواپس فراموش کردن تولدها نیستند. فقط انسان زمان را اندازه می گیرد. فقط انسان ساعت را اعلام می کند و به همین دلیل، فقط انسان از ترسی فلج کننده رنج می برد که هیچ موجود دیگری تحمل نمی کند؛ ترس تمام شدن وقت...

ارباب زمان
#میچ_آلبوم
بعضی‌وقت‌ها احساس می‌کنم که هیچ‌چیز معنی ندارد. در سیاره‌ای که میلیون‌ها سال است با شتاب به سوی فراموشی می‌رود، ما در میان غم زاده شده‌ایم؛ بزرگ می‌شویم، تلاش و تقلا می‌کنیم، بیمار می‌شویم، رنج می‌بریم، سبب رنج دیگران می‌شویم، گریه و مویه می‌کنیم، می‌میریم، دیگران هم می‌میرند، و موجودات دیگری به دنیا می آیند تا این کمدی بی‌معنی را از سر گیرند.


#ارنستو_ساباتو
⚫️ پس از ۳۴ سال چشم انتظاری و درد فراق فرزند به آغوش مادر بازگشت و مادر با قلبی آسوده به شهیدش پیوست ....

شهید #حسن_جنگجو

🌐 @Iran_Iran
در کاسه ی وصل تو اگر زهر دهندم
خوشتر که به پیمانه ی هجران تو قندم

#حسین_منزوی
می رسد قصه به آنجا که جهان زیبا شد
با جهاز شتران کوه احد برپا شد

و از آن آینه با آینه بالا می رفت
دست در دست خودش یک تنه بالا می رفت

تا که از غار حرا بعثت دیگر آرد
پیش چشم همه از دامنه بالا می رفت

تا شهادت بدهد عشق ولی الله است
پله در پله از آن مأذنه بالا می رفت

پیش چشم همه دست پسر بنت اسد
بین دست پسر آمنه بالا می رفت

گفت: اینبار به پایان سفر می گویم
" بارها گفته ام و بار دگر می گویم"

راز خلقت همه پنهان شده در عین علی است
کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی است

گفت ساقیِّ من این مرد و سبویم دستش
بگذارید که یک شمه بگویم دستش_

هر چه در عالم بالاست تصرف کرده
شب معراج به من سیب تعارف کرده

واژه در واژه شنیدند صدا را اما...
گفتنی ها همگی گفته شد آنجا اما

سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد
آنکه فهمید و خودش را به نفهمیدن زد

می رود قصه ی ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام

#سیدحمیدرضا_برقعی
📕 تحیر /پیمانه
ای علی!
اگر بگویم تو از مسیح بالاتری،
دینم نمی‌پذیرد!
اگر بگویم او از تو بالاتر است،
وجدانم نمی‌پذیرد!

نمی‌گویم تو خدا هستی!
پس خودت بگو به ما ای علی:
تو كیستی؟!

#جورج‌_جرداق
Forwarded from  دریای عاشقی 🌊 (Mh gh)
روزی با دوستم از کنار یک دکه روزنامه فروشی رد می شدیم،
دوستم روزنامه ای خرید و مودبانه
از مرد روزنامه فروش تشکر کرد،
اما آن مرد هیچ پاسخی به تشکر او نداد.
همان طور که دور می شدیم، به دوستم گفتم:
چه مرد عبوس و ترش رویی بود.
دوستم گفت: او همیشه این طور است!
پرسیدم: پس تو چرا به او احترام می گذاری؟
دوستم با تعجب گفت: چرا باید به او اجازه بدهم که برای رفتار من تصمیم بگیرد؟
من خودم هستم...
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مهم ترین چیز در زندگی چیست؟

اگر این سوال را از کسی بکنیم که سخت گرسنه است، خواهد گفت غذا.
اگر از کسی بپرسیم که از سرما دارد می میرد خواهد گفت گرما.
و اگر از آدمی تک و تنها همین سوال را بکنیم لابد خواهد گفت مصاحبت آدم ها.
ولی هنگامی که این نیازهای اولیه برآورده شد، آیا چیز مهمتری می ماند که انسان بدان نیازمند باشد؟!

دنیای سوفی
#یوستین_گردر
Forwarded from  دریای عاشقی 🌊 (Mh gh)
توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان‌دادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم. دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید.
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر...
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر. عفونت از این جا بالاتر نرفته
لحن و عبارت " برو بالاتر " خاطره بسیار تلخی را در من زنده میكرد. خیلی تلخ.
دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل. مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند. عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر ھم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند.

شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم.

پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر..

بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود. وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت :

- بچه پامنار بودم.
گندم و جو می فروختم. خیلی سال پیش. قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم.

دیگر تحمل بقیه صحبت‌هایش را نداشتم. شناخته بودمش.
خود را به حیاط بیمارستان رساندم. من باور داشتم که؛
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.



#دکتر_مرتضی_عبدالوهابی
#دل_پاک
تجربه من در زندگى اندک است، ولى به من مى آموزد که هيچ کس صاحب هيچ چيز نيست.
همه چيز تنها نوعى توهم است و اين توهم در مسايل مادى و معنوى وجود دارد، اگر کسى چيزى را که در شرف رسيدن به آن باشد را از دست بدهد، در نهايت مى آموزد که هيچ چيز به او تعلق ندارد.
پس بهتر است به گونه اى زندگى کنم که انگار همين امروز نخستين يا آخرين روز زندگى من است.

یازده دقیقه
#پائولو_کوئیلو
مردم خواستار آزادی بیان هستند
تا آزادی اندیشه را که به ندرت از آن استفاده می کنند، جبران کنند...

سورن کی یرکگرد
روی دفترهای تابستانی ام

روی میز تحریرم، روی درختان

روی ماسه، روی برف

نام تو را می نویسم



روی همه‌ی برگ های خوانده شده

روی همه‌ی برگ های سفید

روی سنگ، خون، کاغذ یا خاکستر

نام تو را می نویسم



روی تصویرهای طلایی

روی سلاح جنگاوران

روی تاج پادشاهان

نام تو را می نویسم



روی جنگل و کویر

روی آشیانه، روی گل های طاووسی

روی پژواک کودکی ام

نام تو را می نویسم



روی کشتزاران، روی افق

بر بال های پرندگان

بر آسیاب سایه ها

نام تو را می نویسم



بر هر دم سحرگاهی

روی دریا، روی قایق ها

بر کوهسار سرکش

نام تو را می نویسم



روی چراغی که روشن می شود

روی چراغی که خاموش می شود

روی خانه های به هم پیوسته

نام تو را می نویسم



روی شیشه‌ی شگفتی ها

روی لبان هشیار

دست بر فراز سکوت

نام تو را می نویسم



بر پناهگاههای ویران گشته ام

روی فانوس ها دریایی فروریخته ام

روی دیوارهای دلتنگی ام

نام تو را می نویسم



و با تو یک واژه

زندگی ام را دیگربار می آغازم

من زاده شدم

تا تو را بشناسم

تا تو را بنامم ...



#پل_الوار

ترجمه: جواد فرید



گزیده ای از شعر بلند "آزادی"

از کتاب: با نیروی عشق (مجموعه اشعار)
از خویش گریزانم و سوی تو شتابان
با این همه راهی به وصالِ تو ندارم...

#محمدرضا_شفیعی_کدکنی