همواره زمانی فرا میرسد که باید میان تماشاگر بودن و عمل یکی را برگزید ...
این معیار انسان شدن است!
افسانه سیزیف
#آلبر_کامو
این معیار انسان شدن است!
افسانه سیزیف
#آلبر_کامو
از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و از ماه و آسمان
از هر چه و هر آن که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه، تن خسته می کشم
وایا از این حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
از دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
از او که گفت: یار تو هستم ولی نبود
از خود که زخم خورده ام از یار خسته ام
با خویش در ستیزم و از دوست در گریز
از حال من مپرس که بسیار خسته ام
#محمدعلی_بهمنی
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و از ماه و آسمان
از هر چه و هر آن که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه، تن خسته می کشم
وایا از این حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
از دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
از او که گفت: یار تو هستم ولی نبود
از خود که زخم خورده ام از یار خسته ام
با خویش در ستیزم و از دوست در گریز
از حال من مپرس که بسیار خسته ام
#محمدعلی_بهمنی
داستانی جالب از قدرت طبع شعر #ملک_الشعرای_بهار :
میگویند روزی ملک الشعرای بهار شاعر معروف در مجلسی نشسته بود و حضار برای آزمایش طبع وی چهار کلمه را انتخاب کردند تا وی آنها را در یک رباعی بیاورد.
کلمات انتخاب شده عبارت بودند از: خروس، انگور، درفش و سنگ
ملک الشعرای بهار گفت:
برخاست خروس صبح برخیز ای دوست
خون دل انگور فکن در رگ و پوست
عشق من و تو صحبت مشت است و درفش
جور دل تو صحبت سنگ است و سبوست
جوانی خام که در مجلس حاضر بود گفت: این کلمات با تبانی قبلی انتخاب شده اند. اگر راست میگوئید، من چهار کلمه انتخاب میکنم و شما آنها را در یک رباعی بیاورید.
سپس این چهار کلمه را انتخاب نمود: آئینه، اره، کفش و غوره.
بدیهیست آوردن این کلمات دور از ذهن در یک رباعی کار ساده ای نبود، لیکن ملک الشعرا شعر را اینگونه گفت:
چون آینه نور خیز گشتی احسنت
چون ارّه به خلق تیز گشتی احسنت
در کفش ادیبان جهان کردی پای
غوره نشده موَیز گشتی احسنت
میگویند روزی ملک الشعرای بهار شاعر معروف در مجلسی نشسته بود و حضار برای آزمایش طبع وی چهار کلمه را انتخاب کردند تا وی آنها را در یک رباعی بیاورد.
کلمات انتخاب شده عبارت بودند از: خروس، انگور، درفش و سنگ
ملک الشعرای بهار گفت:
برخاست خروس صبح برخیز ای دوست
خون دل انگور فکن در رگ و پوست
عشق من و تو صحبت مشت است و درفش
جور دل تو صحبت سنگ است و سبوست
جوانی خام که در مجلس حاضر بود گفت: این کلمات با تبانی قبلی انتخاب شده اند. اگر راست میگوئید، من چهار کلمه انتخاب میکنم و شما آنها را در یک رباعی بیاورید.
سپس این چهار کلمه را انتخاب نمود: آئینه، اره، کفش و غوره.
بدیهیست آوردن این کلمات دور از ذهن در یک رباعی کار ساده ای نبود، لیکن ملک الشعرا شعر را اینگونه گفت:
چون آینه نور خیز گشتی احسنت
چون ارّه به خلق تیز گشتی احسنت
در کفش ادیبان جهان کردی پای
غوره نشده موَیز گشتی احسنت
شعر و ادبیات
با نگاهی نافذ در برابر ابنا بشر می ایستم و قصه شرمساری های خویش را حکایت میکنم. بی آنکه اثری را که برجای میگذارد لحظه ای از نظرم دور دارم و هنگامی که میگویم "من رذلترین اراذل بوده ام" وقت آن میرسد که به تدریج و نامحسوس در سخنرانیم من را به ما تبدیل کنم. هرچه…
امروز ، سالروز تولد نویسنده ی معروف فرانسوی آلبر کامو
شعر و ادبیات
داستانی جالب از قدرت طبع شعر #ملک_الشعرای_بهار : میگویند روزی ملک الشعرای بهار شاعر معروف در مجلسی نشسته بود و حضار برای آزمایش طبع وی چهار کلمه را انتخاب کردند تا وی آنها را در یک رباعی بیاورد. کلمات انتخاب شده عبارت بودند از: خروس، انگور، درفش و سنگ ملک…
سالروز تولد شاعر ایرانی ملک الشعرا
Forwarded from شفیعی کدکنی
بهار؛ بارورترین استعدادِ شعرِ کلاسیک فارسی در روزگارِ ما
.
.
.
.
.
.
بهار یکی از پر فروغ ترین شعله های قصیده سرایی در طول تاریخ ادبی ماست و بی هیچ گمان از قرن ششم بدین سوی، چکامه سرائی به عظمت او نداشتیم. در میان قصیده سرایان درجهء اول زبان فارسی- که از شمارهء انگشتان دو دست تجاوز نمی کنند- به دشواری می توان کسانی را سراغ گرفت که بیش از او، شعر خوب و موفق داشته باشند.
.
در قصاید برگزیدهء او مجموعهء عناصر شعری، به حالت اعتدال و یکدست جلوه می کنند. عاطفه و خیال و هدف انسانی همراه با نیرومند ترین کلمات- که با استادی فراوان در کنار هم جای گرفته- در شعر او به هم آمیخته اند. قصیده در معنی درست کلمه، بر بنیاد سنت های کهن و دور از هرگونه پریشان گویی، آخرین بار در شعر او تجلی کرد و پس از چندین قرن بار دیگر چهرهء یک چکامه سرای بزرگ را در صفحات تاریخ ادبیات ما آشکار ساخت.
.
بر روی هم، بهار بارورترین استعدادی بود که در شعر کلاسیک فارسی- به روزگار ما- چهره نمود.
.
.
.
_______________
محمد رضا شفیعی کدکنی
با چراغ و آینه، صفحه ۳۸۷
#بهار
https://telegram.me/shafiei_kadkani
.
.
.
.
.
.
بهار یکی از پر فروغ ترین شعله های قصیده سرایی در طول تاریخ ادبی ماست و بی هیچ گمان از قرن ششم بدین سوی، چکامه سرائی به عظمت او نداشتیم. در میان قصیده سرایان درجهء اول زبان فارسی- که از شمارهء انگشتان دو دست تجاوز نمی کنند- به دشواری می توان کسانی را سراغ گرفت که بیش از او، شعر خوب و موفق داشته باشند.
.
در قصاید برگزیدهء او مجموعهء عناصر شعری، به حالت اعتدال و یکدست جلوه می کنند. عاطفه و خیال و هدف انسانی همراه با نیرومند ترین کلمات- که با استادی فراوان در کنار هم جای گرفته- در شعر او به هم آمیخته اند. قصیده در معنی درست کلمه، بر بنیاد سنت های کهن و دور از هرگونه پریشان گویی، آخرین بار در شعر او تجلی کرد و پس از چندین قرن بار دیگر چهرهء یک چکامه سرای بزرگ را در صفحات تاریخ ادبیات ما آشکار ساخت.
.
بر روی هم، بهار بارورترین استعدادی بود که در شعر کلاسیک فارسی- به روزگار ما- چهره نمود.
.
.
.
_______________
محمد رضا شفیعی کدکنی
با چراغ و آینه، صفحه ۳۸۷
#بهار
https://telegram.me/shafiei_kadkani
Telegram
شفیعی کدکنی
معلّمِ فرهنگ و ادبیاتِ ایران
◾ادمین اداره میکند.
◾اینستاگرام:
https://www.instagram.com/shafiei_kadkani/
ارتباط با ادمین:
mshafieikadkani@gmail.com
◾ادمین اداره میکند.
◾اینستاگرام:
https://www.instagram.com/shafiei_kadkani/
ارتباط با ادمین:
mshafieikadkani@gmail.com
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیب ات افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
#سعدی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیب ات افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
#سعدی
روضهخوان به ناله گفت:
اهلِ کوفه ساده بودهاند...
بی اراده بودهاند...
یا بهقولِ مردمان "پیاده" بودهاند!
.
.
.
پس سرِ حسین را "پیادهها" بریدهاند...
صاف و سادهها بریدهاند...
.
وای ازین پیادهها !
صاف و سادهها...
#حسین_جنتی
اهلِ کوفه ساده بودهاند...
بی اراده بودهاند...
یا بهقولِ مردمان "پیاده" بودهاند!
.
.
.
پس سرِ حسین را "پیادهها" بریدهاند...
صاف و سادهها بریدهاند...
.
وای ازین پیادهها !
صاف و سادهها...
#حسین_جنتی
در این مملکت وقتی دزدی را عیب می شمارند که مال دزدی را بخواهی تنها بخوری ولی اگر مال مردم را با مردم بخوری احدی به تو عیب نمی گیرد.
آتش زیر خاکستر
#محمدعلی_جمالزاده
آتش زیر خاکستر
#محمدعلی_جمالزاده
خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد
آرزومند نگاری به نگاری برسد
لذت وصل نداند مگر آن سوخته ای
که پس از دوری بسیار به یاری برسد
#امیرخسرو_دهلوی
آرزومند نگاری به نگاری برسد
لذت وصل نداند مگر آن سوخته ای
که پس از دوری بسیار به یاری برسد
#امیرخسرو_دهلوی
من دريافته ام كه دوست داشته شدن،هيچ
و اما دوست داشتن همه چيز است
و بيش از آن بر اين باورم كه آنچه هستی ما را پر معنی و شادمانه می سازد، چيزی جز احساسات و عاطفه ما نيست...
پس آن کس نیک بخت است كه بتواند عشق بورزد.
#هرمان_هسه
و اما دوست داشتن همه چيز است
و بيش از آن بر اين باورم كه آنچه هستی ما را پر معنی و شادمانه می سازد، چيزی جز احساسات و عاطفه ما نيست...
پس آن کس نیک بخت است كه بتواند عشق بورزد.
#هرمان_هسه
محبت بالغانه از غنای فرد ناشی میشود نه از تهیدستیاش.
از رشد ناشی میشود نه از نیاز ...
فردی که بالغانه عشق میورزد، این نیازها را در جایی دیگر و به شیوه ای دیگر مثلا با عشق مادرانه که در مراحل ابتدایی زندگی بر او جاری شده، برآورده کرده است.
بنابراین ، عشق پیشین سرچشمه قدرت است
و عشق کنونی زاییده قدرت.
رواندرمانی اگزیستانسیال
#اروین_د_یالوم
از رشد ناشی میشود نه از نیاز ...
فردی که بالغانه عشق میورزد، این نیازها را در جایی دیگر و به شیوه ای دیگر مثلا با عشق مادرانه که در مراحل ابتدایی زندگی بر او جاری شده، برآورده کرده است.
بنابراین ، عشق پیشین سرچشمه قدرت است
و عشق کنونی زاییده قدرت.
رواندرمانی اگزیستانسیال
#اروین_د_یالوم
از واژه واژه مرثیه شاعر امان نداشت
آمد نوشت با قلمی که توان نداشت
از آن کیان که ترجمه ای جز اذان نداشت
از هجرتی که صحبت"با من بمان" نداشت
داغی به سینه داشت که آتشفشان نداشت
با قدمتی قدیم دلش باز ، دم گرفت
اندوه کهنه ی نفسش بازدم گرفت
تلفیقی از تناقض لبخند و غم گرفت
شوری شبیه شورشی از محتشم گرفت
خواند از جنون و اشک و دریغی از آن نداشت
قدری برای درد،نوشتن،طبیب شد
تا لحظه ای ک سیر روایت عجیب شد
تا لحظه ای که قافیه آمد غریب شد
عالم تمام آیه ی امن یجیب شد
آنجا که گفتگو سخنی جز سنان نداشت
با اشک چشم هاش رقیه وضو گرفت
آمد سراغ خیمه و قول از عمو گرفت
عباس بغض غربت خود را گلو گرفت
تا آتش عطش به تبسم فروگرفت،
آمد رباب و در بغلش طفل،جان نداشت…
بابا برای اصغر شش ماهه آب خواست
سیراب تشنگی ست و آرامِ خواب خواست
از دشمنان برای سوالش جواب خواست
دشمن دعای ما همه را مستجاب خواست...
-آن روز کاش حرمله اصلا کمان نداشت-
اکبر رسید محضر بابا مقابلش
مثل درخت تازه رسیده به کاملش...
بعد از نبرد هر طرفی بود حاصلش
آخر چگونه حاصل خود را به منزلش…
نه!انتظار این همه را باغبان نداشت ...
نخل و فرات محضر سردار خم شدند
عباس آمده ست تبرها علم شدند
عباس علم گرفت به دست و قلم شدند
تعداد دشمنان همه یکباره کم شدند
رزمی چنین عظیم به یادش زمان نداشت
او مشک یا که شیشه ی عمر تو را شکست ؟
دستی جدا شکسته و دستی جدا شکست
فرقی نمیکند اگر افتاد یا شکست
دیگر برای قافله انگار عصا شکست
چون تکیه گاه غیر شما کاروان نداشت
فرمانده را پس از تو دگر لشگری که نیست
سنگ صبور نیز به جز خواهری که نیست
یادش به خیر خاطره ی مادری که نیست
دستان مهربان نوازشگری که نیست
نه! مرهمی برای غم کودکان نداشت ...
یک پادشاه بود و سپاهی نمانده بود
سودای ناله مانده و آهی نمانده بود
تا فتح نیزه نیز که راهی نمانده بود
از پیکرش سری و کلاهی نمانده بود
مصراع نیز قافیه جز خیزران نداشت
آتش به جان خیمه که افتاد و در گرفت
داغی به یاد روضه ی در باز سر گرفت
زینب دوباره گریه ی خونِ جگر گرفت
یک دست بر سکینه یکی بر کمر گرفت
گرچه کم ارتباط به قدّ کمان نداشت
خورشید از خجالت یک ماجرای سرخ
با روی سرخ رفت برای رثای سرخ
شب جامه ای سیاه به تن در هوای سرخ
خون میگریست آتش ظهر عزای سرخ
جز رنگ سرخ رنگ دگر کهکشان نداشت
در شام و کوفه هلهله میرفت و بعد از آن …
در بزم شاه حرمله میرفت و بعد از آن …
گیسو به نی چو سلسله میرفت و بعد از آن…
از کوچه کوچه قافله میرفت و بعد از آن…
پایانی از شروع خود این داستان نداشت…
#سعید_سکاکی
آمد نوشت با قلمی که توان نداشت
از آن کیان که ترجمه ای جز اذان نداشت
از هجرتی که صحبت"با من بمان" نداشت
داغی به سینه داشت که آتشفشان نداشت
با قدمتی قدیم دلش باز ، دم گرفت
اندوه کهنه ی نفسش بازدم گرفت
تلفیقی از تناقض لبخند و غم گرفت
شوری شبیه شورشی از محتشم گرفت
خواند از جنون و اشک و دریغی از آن نداشت
قدری برای درد،نوشتن،طبیب شد
تا لحظه ای ک سیر روایت عجیب شد
تا لحظه ای که قافیه آمد غریب شد
عالم تمام آیه ی امن یجیب شد
آنجا که گفتگو سخنی جز سنان نداشت
با اشک چشم هاش رقیه وضو گرفت
آمد سراغ خیمه و قول از عمو گرفت
عباس بغض غربت خود را گلو گرفت
تا آتش عطش به تبسم فروگرفت،
آمد رباب و در بغلش طفل،جان نداشت…
بابا برای اصغر شش ماهه آب خواست
سیراب تشنگی ست و آرامِ خواب خواست
از دشمنان برای سوالش جواب خواست
دشمن دعای ما همه را مستجاب خواست...
-آن روز کاش حرمله اصلا کمان نداشت-
اکبر رسید محضر بابا مقابلش
مثل درخت تازه رسیده به کاملش...
بعد از نبرد هر طرفی بود حاصلش
آخر چگونه حاصل خود را به منزلش…
نه!انتظار این همه را باغبان نداشت ...
نخل و فرات محضر سردار خم شدند
عباس آمده ست تبرها علم شدند
عباس علم گرفت به دست و قلم شدند
تعداد دشمنان همه یکباره کم شدند
رزمی چنین عظیم به یادش زمان نداشت
او مشک یا که شیشه ی عمر تو را شکست ؟
دستی جدا شکسته و دستی جدا شکست
فرقی نمیکند اگر افتاد یا شکست
دیگر برای قافله انگار عصا شکست
چون تکیه گاه غیر شما کاروان نداشت
فرمانده را پس از تو دگر لشگری که نیست
سنگ صبور نیز به جز خواهری که نیست
یادش به خیر خاطره ی مادری که نیست
دستان مهربان نوازشگری که نیست
نه! مرهمی برای غم کودکان نداشت ...
یک پادشاه بود و سپاهی نمانده بود
سودای ناله مانده و آهی نمانده بود
تا فتح نیزه نیز که راهی نمانده بود
از پیکرش سری و کلاهی نمانده بود
مصراع نیز قافیه جز خیزران نداشت
آتش به جان خیمه که افتاد و در گرفت
داغی به یاد روضه ی در باز سر گرفت
زینب دوباره گریه ی خونِ جگر گرفت
یک دست بر سکینه یکی بر کمر گرفت
گرچه کم ارتباط به قدّ کمان نداشت
خورشید از خجالت یک ماجرای سرخ
با روی سرخ رفت برای رثای سرخ
شب جامه ای سیاه به تن در هوای سرخ
خون میگریست آتش ظهر عزای سرخ
جز رنگ سرخ رنگ دگر کهکشان نداشت
در شام و کوفه هلهله میرفت و بعد از آن …
در بزم شاه حرمله میرفت و بعد از آن …
گیسو به نی چو سلسله میرفت و بعد از آن…
از کوچه کوچه قافله میرفت و بعد از آن…
پایانی از شروع خود این داستان نداشت…
#سعید_سکاکی