از واژه واژه مرثیه شاعر امان نداشت
آمد نوشت با قلمی که توان نداشت
از آن کیان که ترجمه ای جز اذان نداشت
از هجرتی که صحبت"با من بمان" نداشت
داغی به سینه داشت که آتشفشان نداشت
با قدمتی قدیم دلش باز ، دم گرفت
اندوه کهنه ی نفسش بازدم گرفت
تلفیقی از تناقض لبخند و غم گرفت
شوری شبیه شورشی از محتشم گرفت
خواند از جنون و اشک و دریغی از آن نداشت
قدری برای درد،نوشتن،طبیب شد
تا لحظه ای ک سیر روایت عجیب شد
تا لحظه ای که قافیه آمد غریب شد
عالم تمام آیه ی امن یجیب شد
آنجا که گفتگو سخنی جز سنان نداشت
با اشک چشم هاش رقیه وضو گرفت
آمد سراغ خیمه و قول از عمو گرفت
عباس بغض غربت خود را گلو گرفت
تا آتش عطش به تبسم فروگرفت،
آمد رباب و در بغلش طفل،جان نداشت…
بابا برای اصغر شش ماهه آب خواست
سیراب تشنگی ست و آرامِ خواب خواست
از دشمنان برای سوالش جواب خواست
دشمن دعای ما همه را مستجاب خواست...
-آن روز کاش حرمله اصلا کمان نداشت-
اکبر رسید محضر بابا مقابلش
مثل درخت تازه رسیده به کاملش...
بعد از نبرد هر طرفی بود حاصلش
آخر چگونه حاصل خود را به منزلش…
نه!انتظار این همه را باغبان نداشت ...
نخل و فرات محضر سردار خم شدند
عباس آمده ست تبرها علم شدند
عباس علم گرفت به دست و قلم شدند
تعداد دشمنان همه یکباره کم شدند
رزمی چنین عظیم به یادش زمان نداشت
او مشک یا که شیشه ی عمر تو را شکست ؟
دستی جدا شکسته و دستی جدا شکست
فرقی نمیکند اگر افتاد یا شکست
دیگر برای قافله انگار عصا شکست
چون تکیه گاه غیر شما کاروان نداشت
فرمانده را پس از تو دگر لشگری که نیست
سنگ صبور نیز به جز خواهری که نیست
یادش به خیر خاطره ی مادری که نیست
دستان مهربان نوازشگری که نیست
نه! مرهمی برای غم کودکان نداشت ...
یک پادشاه بود و سپاهی نمانده بود
سودای ناله مانده و آهی نمانده بود
تا فتح نیزه نیز که راهی نمانده بود
از پیکرش سری و کلاهی نمانده بود
مصراع نیز قافیه جز خیزران نداشت
آتش به جان خیمه که افتاد و در گرفت
داغی به یاد روضه ی در باز سر گرفت
زینب دوباره گریه ی خونِ جگر گرفت
یک دست بر سکینه یکی بر کمر گرفت
گرچه کم ارتباط به قدّ کمان نداشت
خورشید از خجالت یک ماجرای سرخ
با روی سرخ رفت برای رثای سرخ
شب جامه ای سیاه به تن در هوای سرخ
خون میگریست آتش ظهر عزای سرخ
جز رنگ سرخ رنگ دگر کهکشان نداشت
در شام و کوفه هلهله میرفت و بعد از آن …
در بزم شاه حرمله میرفت و بعد از آن …
گیسو به نی چو سلسله میرفت و بعد از آن…
از کوچه کوچه قافله میرفت و بعد از آن…
پایانی از شروع خود این داستان نداشت…
#سعید_سکاکی
آمد نوشت با قلمی که توان نداشت
از آن کیان که ترجمه ای جز اذان نداشت
از هجرتی که صحبت"با من بمان" نداشت
داغی به سینه داشت که آتشفشان نداشت
با قدمتی قدیم دلش باز ، دم گرفت
اندوه کهنه ی نفسش بازدم گرفت
تلفیقی از تناقض لبخند و غم گرفت
شوری شبیه شورشی از محتشم گرفت
خواند از جنون و اشک و دریغی از آن نداشت
قدری برای درد،نوشتن،طبیب شد
تا لحظه ای ک سیر روایت عجیب شد
تا لحظه ای که قافیه آمد غریب شد
عالم تمام آیه ی امن یجیب شد
آنجا که گفتگو سخنی جز سنان نداشت
با اشک چشم هاش رقیه وضو گرفت
آمد سراغ خیمه و قول از عمو گرفت
عباس بغض غربت خود را گلو گرفت
تا آتش عطش به تبسم فروگرفت،
آمد رباب و در بغلش طفل،جان نداشت…
بابا برای اصغر شش ماهه آب خواست
سیراب تشنگی ست و آرامِ خواب خواست
از دشمنان برای سوالش جواب خواست
دشمن دعای ما همه را مستجاب خواست...
-آن روز کاش حرمله اصلا کمان نداشت-
اکبر رسید محضر بابا مقابلش
مثل درخت تازه رسیده به کاملش...
بعد از نبرد هر طرفی بود حاصلش
آخر چگونه حاصل خود را به منزلش…
نه!انتظار این همه را باغبان نداشت ...
نخل و فرات محضر سردار خم شدند
عباس آمده ست تبرها علم شدند
عباس علم گرفت به دست و قلم شدند
تعداد دشمنان همه یکباره کم شدند
رزمی چنین عظیم به یادش زمان نداشت
او مشک یا که شیشه ی عمر تو را شکست ؟
دستی جدا شکسته و دستی جدا شکست
فرقی نمیکند اگر افتاد یا شکست
دیگر برای قافله انگار عصا شکست
چون تکیه گاه غیر شما کاروان نداشت
فرمانده را پس از تو دگر لشگری که نیست
سنگ صبور نیز به جز خواهری که نیست
یادش به خیر خاطره ی مادری که نیست
دستان مهربان نوازشگری که نیست
نه! مرهمی برای غم کودکان نداشت ...
یک پادشاه بود و سپاهی نمانده بود
سودای ناله مانده و آهی نمانده بود
تا فتح نیزه نیز که راهی نمانده بود
از پیکرش سری و کلاهی نمانده بود
مصراع نیز قافیه جز خیزران نداشت
آتش به جان خیمه که افتاد و در گرفت
داغی به یاد روضه ی در باز سر گرفت
زینب دوباره گریه ی خونِ جگر گرفت
یک دست بر سکینه یکی بر کمر گرفت
گرچه کم ارتباط به قدّ کمان نداشت
خورشید از خجالت یک ماجرای سرخ
با روی سرخ رفت برای رثای سرخ
شب جامه ای سیاه به تن در هوای سرخ
خون میگریست آتش ظهر عزای سرخ
جز رنگ سرخ رنگ دگر کهکشان نداشت
در شام و کوفه هلهله میرفت و بعد از آن …
در بزم شاه حرمله میرفت و بعد از آن …
گیسو به نی چو سلسله میرفت و بعد از آن…
از کوچه کوچه قافله میرفت و بعد از آن…
پایانی از شروع خود این داستان نداشت…
#سعید_سکاکی
Forwarded from شعر و ادبیات
از واژه واژه مرثیه شاعر امان نداشت
آمد نوشت با قلمی که توان نداشت
از آن کیان که ترجمه ای جز اذان نداشت
از هجرتی که صحبت"با من بمان" نداشت
داغی به سینه داشت که آتشفشان نداشت
با قدمتی قدیم دلش باز ، دم گرفت
اندوه کهنه ی نفسش بازدم گرفت
تلفیقی از تناقض لبخند و غم گرفت
شوری شبیه شورشی از محتشم گرفت
خواند از جنون و اشک و دریغی از آن نداشت
قدری برای درد،نوشتن،طبیب شد
تا لحظه ای ک سیر روایت عجیب شد
تا لحظه ای که قافیه آمد غریب شد
عالم تمام آیه ی امن یجیب شد
آنجا که گفتگو سخنی جز سنان نداشت
با اشک چشم هاش رقیه وضو گرفت
آمد سراغ خیمه و قول از عمو گرفت
عباس بغض غربت خود را گلو گرفت
تا آتش عطش به تبسم فروگرفت،
آمد رباب و در بغلش طفل،جان نداشت…
بابا برای اصغر شش ماهه آب خواست
سیراب تشنگی ست و آرامِ خواب خواست
از دشمنان برای سوالش جواب خواست
دشمن دعای ما همه را مستجاب خواست...
-آن روز کاش حرمله اصلا کمان نداشت-
اکبر رسید محضر بابا مقابلش
مثل درخت تازه رسیده به کاملش...
بعد از نبرد هر طرفی بود حاصلش
آخر چگونه حاصل خود را به منزلش…
نه!انتظار این همه را باغبان نداشت ...
نخل و فرات محضر سردار خم شدند
عباس آمده ست تبرها علم شدند
عباس علم گرفت به دست و قلم شدند
تعداد دشمنان همه یکباره کم شدند
رزمی چنین عظیم به یادش زمان نداشت
او مشک یا که شیشه ی عمر تو را شکست ؟
دستی جدا شکسته و دستی جدا شکست
فرقی نمیکند اگر افتاد یا شکست
دیگر برای قافله انگار عصا شکست
چون تکیه گاه غیر شما کاروان نداشت
فرمانده را پس از تو دگر لشگری که نیست
سنگ صبور نیز به جز خواهری که نیست
یادش به خیر خاطره ی مادری که نیست
دستان مهربان نوازشگری که نیست
نه! مرهمی برای غم کودکان نداشت ...
یک پادشاه بود و سپاهی نمانده بود
سودای ناله مانده و آهی نمانده بود
تا فتح نیزه نیز که راهی نمانده بود
از پیکرش سری و کلاهی نمانده بود
مصراع نیز قافیه جز خیزران نداشت
آتش به جان خیمه که افتاد و در گرفت
داغی به یاد روضه ی در باز سر گرفت
زینب دوباره گریه ی خونِ جگر گرفت
یک دست بر سکینه یکی بر کمر گرفت
گرچه کم ارتباط به قدّ کمان نداشت
خورشید از خجالت یک ماجرای سرخ
با روی سرخ رفت برای رثای سرخ
شب جامه ای سیاه به تن در هوای سرخ
خون میگریست آتش ظهر عزای سرخ
جز رنگ سرخ رنگ دگر کهکشان نداشت
در شام و کوفه هلهله میرفت و بعد از آن …
در بزم شاه حرمله میرفت و بعد از آن …
گیسو به نی چو سلسله میرفت و بعد از آن…
از کوچه کوچه قافله میرفت و بعد از آن…
پایانی از شروع خود این داستان نداشت…
#سعید_سکاکی
آمد نوشت با قلمی که توان نداشت
از آن کیان که ترجمه ای جز اذان نداشت
از هجرتی که صحبت"با من بمان" نداشت
داغی به سینه داشت که آتشفشان نداشت
با قدمتی قدیم دلش باز ، دم گرفت
اندوه کهنه ی نفسش بازدم گرفت
تلفیقی از تناقض لبخند و غم گرفت
شوری شبیه شورشی از محتشم گرفت
خواند از جنون و اشک و دریغی از آن نداشت
قدری برای درد،نوشتن،طبیب شد
تا لحظه ای ک سیر روایت عجیب شد
تا لحظه ای که قافیه آمد غریب شد
عالم تمام آیه ی امن یجیب شد
آنجا که گفتگو سخنی جز سنان نداشت
با اشک چشم هاش رقیه وضو گرفت
آمد سراغ خیمه و قول از عمو گرفت
عباس بغض غربت خود را گلو گرفت
تا آتش عطش به تبسم فروگرفت،
آمد رباب و در بغلش طفل،جان نداشت…
بابا برای اصغر شش ماهه آب خواست
سیراب تشنگی ست و آرامِ خواب خواست
از دشمنان برای سوالش جواب خواست
دشمن دعای ما همه را مستجاب خواست...
-آن روز کاش حرمله اصلا کمان نداشت-
اکبر رسید محضر بابا مقابلش
مثل درخت تازه رسیده به کاملش...
بعد از نبرد هر طرفی بود حاصلش
آخر چگونه حاصل خود را به منزلش…
نه!انتظار این همه را باغبان نداشت ...
نخل و فرات محضر سردار خم شدند
عباس آمده ست تبرها علم شدند
عباس علم گرفت به دست و قلم شدند
تعداد دشمنان همه یکباره کم شدند
رزمی چنین عظیم به یادش زمان نداشت
او مشک یا که شیشه ی عمر تو را شکست ؟
دستی جدا شکسته و دستی جدا شکست
فرقی نمیکند اگر افتاد یا شکست
دیگر برای قافله انگار عصا شکست
چون تکیه گاه غیر شما کاروان نداشت
فرمانده را پس از تو دگر لشگری که نیست
سنگ صبور نیز به جز خواهری که نیست
یادش به خیر خاطره ی مادری که نیست
دستان مهربان نوازشگری که نیست
نه! مرهمی برای غم کودکان نداشت ...
یک پادشاه بود و سپاهی نمانده بود
سودای ناله مانده و آهی نمانده بود
تا فتح نیزه نیز که راهی نمانده بود
از پیکرش سری و کلاهی نمانده بود
مصراع نیز قافیه جز خیزران نداشت
آتش به جان خیمه که افتاد و در گرفت
داغی به یاد روضه ی در باز سر گرفت
زینب دوباره گریه ی خونِ جگر گرفت
یک دست بر سکینه یکی بر کمر گرفت
گرچه کم ارتباط به قدّ کمان نداشت
خورشید از خجالت یک ماجرای سرخ
با روی سرخ رفت برای رثای سرخ
شب جامه ای سیاه به تن در هوای سرخ
خون میگریست آتش ظهر عزای سرخ
جز رنگ سرخ رنگ دگر کهکشان نداشت
در شام و کوفه هلهله میرفت و بعد از آن …
در بزم شاه حرمله میرفت و بعد از آن …
گیسو به نی چو سلسله میرفت و بعد از آن…
از کوچه کوچه قافله میرفت و بعد از آن…
پایانی از شروع خود این داستان نداشت…
#سعید_سکاکی
از واژهواژه مرثیه شاعر امان نداشت
آمد نوشت با قلمی که توان نداشت
از آن کیان که ترجمهای جز اذان نداشت
از هجرتی که صحبت «با من بمان» نداشت
داغی به سینه داشت که آتشفشان نداشت
با قدمتی قدیم دلش باز، دم گرفت
اندوه کهنهٔ نفسش بازدم گرفت
تلفیقی از تناقض لبخند و غم گرفت
شوری شبیه شورشی از محتشم گرفت
خواند از جنون و اشک و دریغی از آن نداشت
قدری برای دردْ نوشتن، طبیب شد
تا لحظهای که سیر روایت عجیب شد
تا لحظهای که قافیه آمد غریب شد
عالم تمام آیهٔ «أمَّنْ یُجیٖب» شد
آنجا که گفتگو سخنی جز سنان نداشت
با اشک چشمهاش رقیه وضو گرفت
آمد سراغ خیمه و قول از عمو گرفت
عباس بغض غربت خود را گلو گرفت
تا آتش عطش به تبسم فروگرفت،
آمد رباب و در بغلش طفل، جان نداشت…
بابا برای اصغر ششماهه آب خواست
سیراب تشنگیست و آرامِ خواب خواست
از دشمنان برای سؤالش جواب خواست
دشمن دعای ما همه را مستجاب خواست...
-آن روز کاش حرمله اصلاً کمان نداشت-
اکبر رسید محضر بابا مقابلش
مثل درخت تازه رسیده به کاملش...
بعد از نبرد هر طرفی بود حاصلش
آخر چگونه حاصل خود را به منزلش…
نه! انتظار این همه را باغبان نداشت...
نخل و فرات محضر سردار خم شدند
عباس آمدهست تبرها علم شدند
عباس علم گرفت به دست و قلم شدند
تعداد دشمنان همه یکباره کم شدند
رزمی چنین عظیم به یادش زمان نداشت
او مشک یا که شیشهٔ عمر تو را شکست؟
دستی جدا شکسته و دستی جدا شکست
فرقی نمیکند اگر افتاد یا شکست
دیگر برای قافله انگار عصا شکست
چون تکیهگاه، غیر شما کاروان نداشت
فرمانده را پس از تو دگر لشکری که نیست
سنگ صبور نیز به جز خواهری که نیست
یادش بهخیر خاطرهٔ مادری که نیست
دستان مهربان نوازشگری که نیست
نه! مرهمی برای غم کودکان نداشت...
یک پادشاه بود و سپاهی نمانده بود
سودای ناله مانده و آهی نمانده بود
تا فتح نیزه نیز که راهی نمانده بود
از پیکرش سری و کلاهی نمانده بود
مصراع نیز قافیه جز خیزران نداشت
آتش به جان خیمه که افتاد و در گرفت
داغی به یاد روضهٔ در باز سر گرفت
زینب دوباره گریهٔ خونِ جگر گرفت
یک دست بر سکینه یکی بر کمر گرفت
گرچه کم ارتباط به قدّ کمان نداشت
خورشید از خجالت یک ماجرای سرخ
با روی سرخ رفت برای رثای سرخ
شب جامهای سیاه بهتن در هوای سرخ
خون میگریست آتش ظهر عزای سرخ
جز رنگ سرخ رنگ دگر کهکشان نداشت
در شام و کوفه هلهله میرفت و بعد از آن…
در بزم شاه حرمله میرفت و بعد از آن…
گیسو به نی چو سلسله میرفت و بعد از آن…
از کوچهکوچه قافله میرفت و بعد از آن…
پایانی از شروع خود این داستان نداشت…
#سعید_سکاکی
@PoemAndLiterature
آمد نوشت با قلمی که توان نداشت
از آن کیان که ترجمهای جز اذان نداشت
از هجرتی که صحبت «با من بمان» نداشت
داغی به سینه داشت که آتشفشان نداشت
با قدمتی قدیم دلش باز، دم گرفت
اندوه کهنهٔ نفسش بازدم گرفت
تلفیقی از تناقض لبخند و غم گرفت
شوری شبیه شورشی از محتشم گرفت
خواند از جنون و اشک و دریغی از آن نداشت
قدری برای دردْ نوشتن، طبیب شد
تا لحظهای که سیر روایت عجیب شد
تا لحظهای که قافیه آمد غریب شد
عالم تمام آیهٔ «أمَّنْ یُجیٖب» شد
آنجا که گفتگو سخنی جز سنان نداشت
با اشک چشمهاش رقیه وضو گرفت
آمد سراغ خیمه و قول از عمو گرفت
عباس بغض غربت خود را گلو گرفت
تا آتش عطش به تبسم فروگرفت،
آمد رباب و در بغلش طفل، جان نداشت…
بابا برای اصغر ششماهه آب خواست
سیراب تشنگیست و آرامِ خواب خواست
از دشمنان برای سؤالش جواب خواست
دشمن دعای ما همه را مستجاب خواست...
-آن روز کاش حرمله اصلاً کمان نداشت-
اکبر رسید محضر بابا مقابلش
مثل درخت تازه رسیده به کاملش...
بعد از نبرد هر طرفی بود حاصلش
آخر چگونه حاصل خود را به منزلش…
نه! انتظار این همه را باغبان نداشت...
نخل و فرات محضر سردار خم شدند
عباس آمدهست تبرها علم شدند
عباس علم گرفت به دست و قلم شدند
تعداد دشمنان همه یکباره کم شدند
رزمی چنین عظیم به یادش زمان نداشت
او مشک یا که شیشهٔ عمر تو را شکست؟
دستی جدا شکسته و دستی جدا شکست
فرقی نمیکند اگر افتاد یا شکست
دیگر برای قافله انگار عصا شکست
چون تکیهگاه، غیر شما کاروان نداشت
فرمانده را پس از تو دگر لشکری که نیست
سنگ صبور نیز به جز خواهری که نیست
یادش بهخیر خاطرهٔ مادری که نیست
دستان مهربان نوازشگری که نیست
نه! مرهمی برای غم کودکان نداشت...
یک پادشاه بود و سپاهی نمانده بود
سودای ناله مانده و آهی نمانده بود
تا فتح نیزه نیز که راهی نمانده بود
از پیکرش سری و کلاهی نمانده بود
مصراع نیز قافیه جز خیزران نداشت
آتش به جان خیمه که افتاد و در گرفت
داغی به یاد روضهٔ در باز سر گرفت
زینب دوباره گریهٔ خونِ جگر گرفت
یک دست بر سکینه یکی بر کمر گرفت
گرچه کم ارتباط به قدّ کمان نداشت
خورشید از خجالت یک ماجرای سرخ
با روی سرخ رفت برای رثای سرخ
شب جامهای سیاه بهتن در هوای سرخ
خون میگریست آتش ظهر عزای سرخ
جز رنگ سرخ رنگ دگر کهکشان نداشت
در شام و کوفه هلهله میرفت و بعد از آن…
در بزم شاه حرمله میرفت و بعد از آن…
گیسو به نی چو سلسله میرفت و بعد از آن…
از کوچهکوچه قافله میرفت و بعد از آن…
پایانی از شروع خود این داستان نداشت…
#سعید_سکاکی
@PoemAndLiterature