شعر و ادبیات
179 subscribers
1.2K photos
92 videos
55 files
184 links
«تو همان روح لطیفی که خداوندِ غزل
به تو خورده‌ست میان کلماتش سوگند»

همراهمان باشید تا کمی ادبیات بچشیم!

@Fateme_Rahaei
Download Telegram
«‏ذهنم مغشوش است و دلم گرفته است و از تماشاچی بودن دیگر خسته‌ام. به محض این‌که به خانه برمی‌گردم و با خودم تنها می‌شوم، یک‌مرتبه احساس می‌کنم که تمام روزم به سرگردانی و گمشدگی در میان انبوهی از چیزهایی که از من نیست و باقی نمی‌ماند گذشته است.»

از میان نامۀ #فروغ_فرخزاد به #ابراهیم_گلستان
@monadchannel
@PoemAndLiterature
در شب کوچک من، افسوس
باد با برگ درختان، میعادی دارد
در شب کوچک من، دلهرهٔ #ویرانی‌ است

گوش کن
وزش #ظلمت را می‌شنوی؟
من #غریبانه به این خوشبختی می‌نگرم
من به #نومیدی خود #معتادم

گوش کن
وزش ظلمت را می‌شنوی؟

در شب اکنون چیزی می‌گذرد
ماه سرخ است و مشوّش
و بر این بام
که هر لحظه در او بیم #فروریختن است
ابرها همچون انبوه #عزاداران
لحظهٔ باریدن را گویی منتظرند

لحظه‌ای
و پس از آن، #هیچ
پشت این پنجره شب دارد می‌لرزد
و زمین دارد
باز می‌ماند از چرخش
پشت این پنجره یک #نامعلوم
نگران من و توست

ای سراپایت سبز
دست‌هایت را چون خاطره‌ای سوزان
در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش لب‌های عاشق من بسپار
باد ما را با خود خواهد برد...

شعرِ «باد ما را با خود خواهد برد»
از کتاب «تولدی دیگر»
#فروغ_فرخزاد

[آنگاه که شعر فروغ، با پوست و گوشت و استخوانت آمیخته می‌شود...]

@PoemAndLiterature
کسی به فکر گل‌ها نیست
کسی به فکر ماهی‌ها نیست
کسی نمی‌خواهد
باور کند که باغچه دارد می‌میرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده‌است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می‌شود
و حس باغچه انگار
چیزی مجرد است که در انزوای باغچه پوسیده‌است

حیاط خانه‌ی ما تنها‌ است
حیاط خانه‌ی ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه می‌کشد
و حوض خانه‌ی ما خالی است
ستاره‌های کوچک بی‌تجربه
از ارتفاع درختان به خاک می‌افتد
و از میان پنجره‌های پریده رنگ خانه‌ی ماهی‌ها
شب‌ها صدای سرفه می‌آید
حیاط خانه‌ی ما تنها است

پدر می‌گوید:
( از من گذشته‌است
از من گذشته‌است
من بار خود را بردم
و کار خود را کردم )
و در اتاقش، از صبح تا غروب،
یا شاهنامه می‌خواند
یا ناسخ التواریخ
پدر به مادر می‌گوید:
لعنت به هر چی ماهی و هر چه مرغ
وقتی که من بمیرم دیگر
چه فرق می‌کند که باغچه باشد
یا باغچه نباشد
برای من حقوق تقاعد کافی‌ است

مادر تمام زندگیش
سجاده‌ای است گسترده
در آستان وحشت دوزخ
مادر همیشه در ته هر چیزی
دنبال جای پای معصیتی می‌گردد
و فکر می‌کند که باغچه را کفر یک گیاه
آلوده کرده‌است
مادر تمام روز دعا می‌خواند
مادر گناه‌کار طبیعی‌ است
و فوت می‌کند به تمام گل‌ها
و فوت می‌کند به تمام ماهی‌ها
و فوت می‌کند به خودش
مادر در انتظار ظهور است
و بخششی که نازل خواهد شد

برادرم به باغچه می‌گوید قبرستان
برادرم به اغتشاش علف‌ها می‌خندد
و از جنازه‌ی ماهی‌ها
که زیر پوست بیمار آب
به ذره‌های فاسد تبدیل می‌شوند
شماره بر می‌دارد
برادرم به فلسفه معتاد است
برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه می‌داند
او مست می‌کند
و مشت می‌زند به در و دیوار
و سعی می‌کند که بگوید
بسیار دردمند و خسته و مأیوس است
او ناامیدیش را هم
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش
همراه خود به کوچه و بازار می‌برد
و نا امیدیش
آن‌قدر کوچک است که هر شب
در ازدحام میکده گم می‌شود

و خواهرم که دوست گل‌ها بود
و حرف‌های ساده‌ی قلبش را
وقتی که مادر او را می‌زد
به جمع مهربان و ساکت آنها می‌برد
و گاه گاه خانواده‌ی ماهی‌ها را
به آفتاب و شیرینی مهمان می‌کرد...
او خانه‌اش در آن سوی شهر است
او در میان خانه مصنوعیش
با ماهیان قرمز مصنوعیش
و در پناه عشق همسر مصنوعیش
و زیر شاخه‌های درختان سیب مصنوعی
آوازهای مصنوعی می‌خواند
و بچه‌های طبیعی می‌سازد
او
هر وقت که به دیدن ما می‌آید
و گوشه‌های دامنش از فقر باغچه آلوده می‌شود
حمام ادکلن می‌گیرد
او
هر وقت که به دیدن ما می‌آید
آبستن است

حیاط خانه‌ی ما تنها است
حیاط خانه‌ی ما تنها است
تمام روز
از پشت در صدای تکه تکه شدن می‌آید
و منفجر شدن
همسایه‌های ما همه در خاک باغچه‌هاشان به جای گل
خمپاره و مسلسل می‌کارند
همسایه‌های ما همه بر روی حوض‌های کاشیشان
سر پوش می‌گذارند
و حوض‌های کاشی
بی‌آنکه خود بخواهند
انبارهای مخفی باروتند
و بچه‌های کوچه‌ی ما کیف‌های مدرسه‌شان را
از بمب‌های کوچک
پر کرده اند
حیاط خانه‌ی ما گیج است

من از زمانی
که قلب خود را گم کرده‌است می‌ترسم
من از تصور بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت می‌ترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه‌اش را
دیوانه‌وار دوست می‌دارد تنها هستم
و فکر می‌کنم که باغچه را می‌شود به بیمارستان برد
من فکر می‌کنم ...
من فکر می‌کنم ...
من فکر می‌کنم ...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می‌شود

#فروغ_فرخزاد
[از کارهای خوب فروغ که ارزش بارها خوندن رو داره. شعری سمبلیک و حاوی واقعیت‌های اجتماعی...]

@PoemAndLiterature
1
دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت
ای دختر بهار حسد می‌برم به تو
عطر و گل و ترانه و سر‌مستی تو را
با هر چه طالبی به خدا می‌خرم ز تو

بر شاخ نوجوان درختی شکوفه‌ای
با ناز می‌گشود دو چشمان بسته را
می‌شست کاکلی به لب آب نقره‌فام
آن بال‌های نازک زیبای خسته را

خورشید خنده کرد و ز امواج خنده‌اش
بر چهره روز روشنی دلکشی دوید
موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او
رازی سرود و موج به نرمی از او رمید

خندید باغبان که سرانجام شد بهار
دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم
دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار
ای بس بهارها که بهاری نداشتم

خورشید تشنه‌کام در آن سوی آسمان
گویی میان مجمری از خون نشسته بود
می‌رفت روز و خیره در اندیشه‌ای غریب
دختر کنار پنجره محزون نشسته بود...

#فروغ_فرخزاد
@PoemAndLiterature
اما به هرحال،
همیشه تنها هستی و تنهایی تو را می‌خورد
و خُرد می‌کند.
من قیافه‌ام خیلی شکسته شده
و موهایم سفید شده
و فکر آینده خفه‌ام می‌کند.

ولی
بگذریم...
بگذریم...

از نامه‌های #فروغ_فرخزاد‌ به ابراهیم گلستان

@PoemAndLiterature
نمی‌توانستم، دیگر نمی‌توانستم
صدای پایم از انکار راه برمی‌خاست
و یأسم، از صبوری روحم وسیع‌تر شده‌بود؛ و آن بهار، و آن وهم سبز‌رنگ
که بر دریچه گذر داشت، با دلم می‌گفت: «نگاه کن؛ تو هیچ‌گاه پیش نرفتی، تو فرو رفتی»

#فروغ_فرخزاد
@PoemAndLiterature
همهٔ هستی من آیهٔ تاریکی‌ست
که تو را در خود تکرار‌کنان
به سحرگاه شکفتن‌ها و رستن‌های ابدی خواهد برد
من در این آیه تو را آه کشیدم آه
من در این آیه تو را
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می‌گذرد
زندگی شاید
ریسمانی‌ست که مردی با آن خود را از شاخه می‌آویزد
زندگی شاید طفلی‌ست که از مدرسه بر می‌گردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصلهٔ رخوتناک دو هم‌آغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد 
که کلاه از سر بر می‌دارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی‌معنی می‌گوید صبح به‌خیر
زندگی شاید آن لحظهٔ مسدودی‌ست
که نگاه من در نی‌نی چشمان تو خود را ویران می‌سازد
و در این حسی‌ست
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازهٔ یک تنهایی‌ست
دل من
که به اندازهٔ یک عشق است
 به بهانه‌های سادهٔ خوشبختی خود می‌نگرد
به زوال زیبای گل‌ها در گلدان
 به نهالی که تو در باغچهٔ خانهٔ‌مان کاشته‌ای
و به آواز قناری‌ها
 که به اندازهٔ یک پنجره می‌خوانند
 آه...
سهم من این است
سهم من این است
سهم من
آسمانی‌ست که آویختن پرده‌ای آن را از من می‌گیرد
سهم من پایین رفتن از یک پلهٔ متروک است
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن‌آلودی در باغ خاطره‌هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من می‌گوید
دست‌هایت را دوست می‌دارم
دست‌هایم را در باغچه می‌کارم
 سبز خواهم شد می‌دانم می‌دانم می‌دانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهری‌ام
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم می‌آویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن‌هایم برگ گل کوکب می‌چسبانم
کوچه‌ای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند هنوز
با همان موهای درهم و گردن‌های باریک و پاهای لاغر
 به تبسم معصوم دخترکی می‌اندیشند که یک شب او را باد با خود برد
کوچه‌ای هست که قلب من آن را
از محله‌های کودکی‌ام دزدیده‌است
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه برمی‌گردد
و بدین‌سان‌ است
که کسی می‌میرد
و کسی می‌ماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می‌ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد
من
پری کوچک غمگینی را
می‌شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی‌لبک چوبین
می‌نوازد آرام آرام
پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می‌میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد

«تولدی دیگر»
#فروغ_فرخزاد

@PoemAndLiterature
در آستانهٔ فصلی سرد
در محفل عزای آینه‌ها
و اجتماع سوگوار تجربه‌های پریده‌رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه می‌شود به آن کسی که می‌رود این سان
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست داد؟

#فروغ_فرخزاد

@PoemAndLiterature
وه، چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پرشور و رنگ‌آمیز بودم

#فروغ_فرخزاد
@PoemAndLiterature
سلام
ای غرابت تنهایی!
اتاق را به تو تسلیم می‌کنم
چرا که ابرهای تیره
همیشه پیغمبران آیه‌های تازهٔ تطهیرند
و در شهادت یک شمع،
راز منوّری ست که آن را
آن آخرین و آن کشیده‌ترین شعله خوب می‌داند...
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد...

«ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»
#فروغ_فرخزاد
@PoemAndLiterature
شعر و ادبیات
به جامه‌ای ز ابر و دامنی ز آب به سوی خود كشاندی‌ام در این کویرِ هولناکِ خواب. کنون سواره‌ای و می‌روی پیاده هرچه می‌دوم، به تو نمی‌رسم؛ که تو سراب بودی و سراب بودی و سراب. #مریم_سیدان @PoemAndLiterature
غیر از اثری که #سایه در محتوا و نهانِ شعر دارد، ناخودآگاه تأثیرپذیری از ذهن و زبان #فروغ_فرخزاد در ظاهر و فرم این شعر حس می‌شود.
یک بار دیگر «آفتاب می‌شود» فروغ را بخوانید و ریتمش را حس کنید. «همزاد» سایه را بخوانید و مضمون‌یابی کنید!

#یادداشت
@PoemAndLiterature
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می‌روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده‌ٔ شب می‌کشم
چراغ‌های رابطه تاریک‌اند
چراغ‌های رابطه تاریک‌اند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک‌ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی است...

#فروغ_فرخزاد
@PoemAndLiterature
من از جهان بی‌تفاوتی فکرها و حرف‌ها و صداها می‌آیم
و این جهان به لانهٔ ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی ا‌ست
که هم‌چنان که تو را می‌بوسند
در ذهن خود طناب دار تو را می‌بافند

#فروغ_فرخزاد
@PoemAndLiterature
Forwarded from شعر و ادبیات (Fateme Rahaei)
دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت
ای دختر بهار حسد می‌برم به تو
عطر و گل و ترانه و سرمستی تو را
با هر چه طالبی به‌خدا می‌خرم ز تو

بر شاخ نوجوانِ درختی، شکوفه‌ای
با ناز می‌گشود دو چشمان بسته را
می‌شست کاکلی به لب آب نقره‌فام
آن بال‌های نازک زیبای خسته را

خورشید خنده کرد وز امواج خنده‌اش
بر چهر روز روشنی دلکشی دوید
موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او
رازی سرود و موج به‌نرمی از او رمید

خندید باغبان که سرانجام شد بهار
دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم
دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار
ای بس بهارها که بهاری نداشتم

خورشید تشنه‌کام در آن سوی آسمان
گویی میان مجمری از خون نشسته بود
می‌رفت روز و خیره در اندیشه‌ای غریب
دختر کنار پنجره محزون نشسته بود

#فروغ_فرخزاد

@PoemAndLiterature
تو را افسون چشمانم ز ره برده‌ست و می‌دانم
چرا بیهوده می‌گویی دل چون آهنی دارم

نمی‌دانی نمی‌دانی که من جز چشم افسونگر
در این جام لبانم باده‌ی مردافکنی دارم
.

چرا بیهوده می‌کوشی که بگریزی ز آغوشم
از این سوزنده‌تر هرگز نخواهی یافت آغوشی

نمی‌ترسی نمی‌ترسی که بنویسند نامت را
به سنگ تیره‌ی گوری شب غمناک خاموشی
.

بیا دنیا نمی‌ارزد به این پرهیز و این دوری
فدای لحظه‌ای شادی کن این رویای هستی را

لبت را بر لبم بگذار کز این ساغر پر می
چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را
.

تو را افسون چشمانم ز ره برده‌ست و می‌دانم
که سر تا پا به سوز خواهشی بیمار می‌سوزی

دروغ است این اگر پس آن دو چشم رازگویت را
چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می‌دوزی

#فروغ_فرخزاد
@PoemAndLiterature
ديشب در سالن نمايش با دختری كه سكرتر درک هيل است آشنا شدم و شنيدن اسم تو از دهان او، يک مرتبه ميان آن همه شلوغی و غريبگی، چطور گيج و آشفته‌ام كرد.
ديگر نتوانستم حرف بزنم...
زبانم به لكنت افتاد و كلمات در ذهنم گم شدند.
داشتم از اضطراب خفه می‌شدم.
دوستت دارم...
خدا می‌داند كه چقدر دوستت دارم..
آنقدر به تو بسته‌ام و از تو هستم كه انگار اصلاً در تن تو به دنيا آمده‌ام و در رگ‌های تو زندگی كرده‌ام و از دست‌های تو سرازير شده‌ام و شكل گرفته‌ام و از صبح تا شب در دايره‌ای كه مركزش يادها و خاطرات توست، دارم دور می‌زنم، دور می‌زنم و هيچ چيز راحتم نمی‌كند...
نه دريا،
نه آفتاب،
نه درخت‌ها،
نه آدم‌ها،
نه فيلم‌ها،
نه لباس‌هايی كه تازه خريده‌ام...
نمی‌دانم چه كار كنم!
بروم و سرم را به درخت‌ها بكوبم!
داد بزنم!
گريه كنم!
نمی‌دانم...
فقط می‌خواهمت...
مثل اين دريا كه يک حالت فروكشنده‌ی وحشتناک دارد، می‌خواهمت...
و اين همه خواستن قابل تحمل نيست. مثل سيل از قلبم پايين می‌ريزد و تنم را خرد می‌كند.
می‌خواهم بيدار شوم و ببينم كه پهلويم هستی.
چقدر می‌توانم بيدار شوم و ببينم كه پهلويم نيستی و زندگيم يخ كرده و منجمد است...
چقدر؟ تا كی؟ تا كجا؟

#فروغ_فرخزاد در نامه به ابراهیم گلستان
@PoemAndLiterature
2
سلام ای شب معصوم!
سلام ای شبی که چشم‌های گرگ‌های بیابان را
به حفره‌های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می‌کنی
و در کنار جویبارهای تو، ارواح بیدها
ارواح مهربان تبرها را می‌بویند
من از جهان بی‌تفاوتی فکرها و حرف‌ها و صداها می‌آیم
و این جهان به لانه‌ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی‌ست
که همچنان که تو را می‌بوسند
در ذهن خود طناب دار تو را می‌بافند
سلام ای شب معصوم!
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله‌ای‌ست
چرا نگاه نکردم؟

#فروغ_فرخزاد
@PoemAndLiterature
Tavalodi Digar (www.VavMusic.com)
Forough Farrokhzad (www.VavMusic.com)
هیچ صیادی
در جوی حقیری که به گودالی می‌ریزد
مرواریدی صید نخواهد کرد

🗣 #فروغ_فرخزاد

۲۴ بهمن، سالروز درگذشت پریشادخت شعر

@Nafsatolmasdur
‏ذهنم مغشوش است و دلم گرفته است و از تماشاچی بودن دیگر خسته‌ام. به محض اینکه به خانه برمی‌گردم و با خودم تنها می‌شوم، یک مرتبه احساس می‌کنم که تمام روزم به سرگردانی و گمشدگی در میان انبوهی از چیزهایی که از من نیست و باقی نمی‌ماند گذشته است.

از نامه‌ی #فروغ_فرخزاد به #ابراهیم_گلستان
@PoemAndLiterature
تولدی دیگر
<unknown>
سهم من
گردش حزن‌آلودی
در باغ خاطره‌هاست...

🎧 تولدی دیگر
#فروغ_فرخزاد
@PoemAndLiterature