«فلسفه برای زندگی»
با موضوعِ
«من (خود)؛ چشم اندازی فلسفی»
برای ذهن تشنه و پرسشگر انسان، اندیشهٔ فلسفی میتواند چشمهٔ آب روانی باشد. البته هر بهرهبرداری قواعد خاص خودش را دارد که اندیشیدن فلسفی نیز از آن مستثنی نیست.
گویی، در عالمِ فلسفه تنها یک حقیقت مطلق است و آن هم اینکه « #هیچ_حقیقتی_مطلق_نیست ».
بنابراین، در فلسفه به دنبال یک پاسخِ مطلقبودن راهِ کج رفتن است.
کاری که فلسفه میکند زدودن اشتباهات و پیشفرضهای اشتباه است و بدینسان است که فلسفه انسان را در اندیشیدن صحیح یاری میکند.
اما اندیشهٔ فلسفی درباب این پرسشهای مهم چگونه کمک میکند: «خود» چیست؟٬ آیا اساساً «خود» وجود دارد؟، آیا هر شخص انسانی هویتی واحد و ثابت (ایستا) دارد؟٬ آیا فرض هویّتی متکثّر و متغیّر (پویا) برای او ناموجّه است؟ به زبان تمثیل، آیا انسان «هولویی هستهدار» است یا «پیازی لایهلایه»؟
گفته شد در فلسفه نباید به دنبال پاسخی مطلق بود، اما سودمند است که نگاهی به نظریههای متفاوت فلاسفه در باب «خود» داشته باشیم تا از رهگذر درگیری و رفتوآمد میان آنها، پاسخی درخور و از آنِ خود داشته باشیم.
شاید در تاریخ فلسفهٔ غرب، اولین نظریهها را بتوانیم نزد فلاسفهٔ بزرگی مانند افلاطون و ارسطو بیابیم.
اما اولین فیلسوفی که به صورت نظاممند نظریهای را در دربارهٔ «خود» (من) مطرح کرد،# دکارت بود که این نظریه تا به امروز موضوع اقتباس و انتقاد فلاسفهٔ بعدی بوده است.
دکارت انسان را دارای دو جوهر میداند: «ذهنِ اندیشنده» و «جسمِ ممتد». اما چنانکه از گفتهْ مشهورش، «من میاندیشم پس هستم»، برمیآید، در نظرگاه او، «خودِ» هر فرد انسانی، در درجهٔ نخست، متعلّق به جوهرِ اندیشنده (ذهن) است. البته دکارت جسم و ذهن را گرچه متضاد، اما حقیقی میدانست. درحالیکه برای افلاطون، جسم حقیقتی سایهوار داشت و «خود» معادل جزءِ عقلانی روح، از اجزاءِ مؤلّفهٔ «شهوت، اراده و عقل»، بود. در واقع، مشکل اصلی دکارت عدمِ توضیحی قانعکننده برای رابطهٔ آن دو، به مثابهٔ دو جوهر متضاد، بود.
#هیوم، یک قرن بعد از دکارت، نقدی جدی به مفهوم «من جوهری» دکارت وارد کرد؛ او میگوید که هر چه در خود مینگرد «خود» را نمییابد. هیوم با توهّم دانستن «من»٬ به مثابهٔ جوهر، قائل به «منِ تجربی» (منِ روانشناختی) است، زیرا در اندیشهٔ او، لازمهٔ «وجود داشتن به تجربه درآمدن است» و از آنجاکه در جریانِ دروننگریها تنها چیزی که به تجربه در میآید، افکار و احساسات و در یک کلام «تأثرات»، هستند، «خود» (من) در تجربه نمیگنجد. در واقع، هیوم، باور به «منِ جوهری» را حاصل سازوکارهای روانشناختی، مانند «تداعی» و «عادت» میانگارد.
فیلسوف آلمانی #کانت تا حدی اندیشهٔ هیوم را میپذیرد و تا این حد با تجربهگراها موافق است که تنها آنچه که تجربهپذیر است شناختپذیر است. اما کانت از مسیری دیگر به مفهوم «من» میرسد؛ مسیری که نقطهٔ عزیمت آن «اخلاق» است؛ کانت اخلاق را حقیقتی انکارناپذیر میانگارد که ضرورتهایی به دنبال خود دارد از جمله نفس و آزادی آن.
با این تفاصیل، باید دید اگر انسان واقعاً دارای «خودِ جوهری» است آیا این خود قابل استدلال است؟ و این خود٬ در درجهٔ نخست، متعلق به کدام ساحت اوست: بدن، ذهن، نفس؟
اگر بگوییم که «ثبات و تغییرناپذیری» ویژگیِ اصلیِ «منِ جوهری» است، پس باید متعلّق به ساحتی تغییرناپذیر باشد. اما «بدن» و «ذهن»، هر کدام به گونهای، به دلیلِ تغییرپذیریِ غیرقابل انکارشان، چنین شایستگیای را ندارند. بنابراین، تنها گزینهْ پیش رو «نفس» است که برای آن هم گویی استدلالهای نیرومندی نیست. میتوان گفت بزرگترین چالش دربارهٔ «نفس» مبهم بودن چیستی و ماهیت آن است، چراکه دربارهٔ «نفس»٬ بر خلاف «بدن»٬ و همچنین «ذهن»، به مثابهٔ «سیالهٔ آگاهی»، هیچ درک روشنی وجود ندارد. در واقع، در زمانهٔ ما تردیدهای هیومی بسیار بیشتر مقبول طبع صاحبنظران فلسفهٔ ذهن و علوم شناختی میافتند تا تلاشهایی مانند کانت که خواسته بود دوباره وجهی برای باور به «منِ جوهری»، به مثابهٔ «فاعل اخلاقی»، بتراشد. (میتوان گفت زندهبودن کانت در مباحث فلسفهٔ ذهن و نزد فلاسفهای مثل #جان_سرل، آنجاست که ضرورت فرض «منطقی - معرفتشناختی» یک «منِ پیشاتجربی (استعلایی)» را پیش میکشد.)
بنابراین این سوال که «خود چیست؟» همچنان باقی است! اما امید است که مسیر اندیشدن دربارهٔ آن هموارتر شده باشد.
مسعود زنجانی
با موضوعِ
«من (خود)؛ چشم اندازی فلسفی»
برای ذهن تشنه و پرسشگر انسان، اندیشهٔ فلسفی میتواند چشمهٔ آب روانی باشد. البته هر بهرهبرداری قواعد خاص خودش را دارد که اندیشیدن فلسفی نیز از آن مستثنی نیست.
گویی، در عالمِ فلسفه تنها یک حقیقت مطلق است و آن هم اینکه « #هیچ_حقیقتی_مطلق_نیست ».
بنابراین، در فلسفه به دنبال یک پاسخِ مطلقبودن راهِ کج رفتن است.
کاری که فلسفه میکند زدودن اشتباهات و پیشفرضهای اشتباه است و بدینسان است که فلسفه انسان را در اندیشیدن صحیح یاری میکند.
اما اندیشهٔ فلسفی درباب این پرسشهای مهم چگونه کمک میکند: «خود» چیست؟٬ آیا اساساً «خود» وجود دارد؟، آیا هر شخص انسانی هویتی واحد و ثابت (ایستا) دارد؟٬ آیا فرض هویّتی متکثّر و متغیّر (پویا) برای او ناموجّه است؟ به زبان تمثیل، آیا انسان «هولویی هستهدار» است یا «پیازی لایهلایه»؟
گفته شد در فلسفه نباید به دنبال پاسخی مطلق بود، اما سودمند است که نگاهی به نظریههای متفاوت فلاسفه در باب «خود» داشته باشیم تا از رهگذر درگیری و رفتوآمد میان آنها، پاسخی درخور و از آنِ خود داشته باشیم.
شاید در تاریخ فلسفهٔ غرب، اولین نظریهها را بتوانیم نزد فلاسفهٔ بزرگی مانند افلاطون و ارسطو بیابیم.
اما اولین فیلسوفی که به صورت نظاممند نظریهای را در دربارهٔ «خود» (من) مطرح کرد،# دکارت بود که این نظریه تا به امروز موضوع اقتباس و انتقاد فلاسفهٔ بعدی بوده است.
دکارت انسان را دارای دو جوهر میداند: «ذهنِ اندیشنده» و «جسمِ ممتد». اما چنانکه از گفتهْ مشهورش، «من میاندیشم پس هستم»، برمیآید، در نظرگاه او، «خودِ» هر فرد انسانی، در درجهٔ نخست، متعلّق به جوهرِ اندیشنده (ذهن) است. البته دکارت جسم و ذهن را گرچه متضاد، اما حقیقی میدانست. درحالیکه برای افلاطون، جسم حقیقتی سایهوار داشت و «خود» معادل جزءِ عقلانی روح، از اجزاءِ مؤلّفهٔ «شهوت، اراده و عقل»، بود. در واقع، مشکل اصلی دکارت عدمِ توضیحی قانعکننده برای رابطهٔ آن دو، به مثابهٔ دو جوهر متضاد، بود.
#هیوم، یک قرن بعد از دکارت، نقدی جدی به مفهوم «من جوهری» دکارت وارد کرد؛ او میگوید که هر چه در خود مینگرد «خود» را نمییابد. هیوم با توهّم دانستن «من»٬ به مثابهٔ جوهر، قائل به «منِ تجربی» (منِ روانشناختی) است، زیرا در اندیشهٔ او، لازمهٔ «وجود داشتن به تجربه درآمدن است» و از آنجاکه در جریانِ دروننگریها تنها چیزی که به تجربه در میآید، افکار و احساسات و در یک کلام «تأثرات»، هستند، «خود» (من) در تجربه نمیگنجد. در واقع، هیوم، باور به «منِ جوهری» را حاصل سازوکارهای روانشناختی، مانند «تداعی» و «عادت» میانگارد.
فیلسوف آلمانی #کانت تا حدی اندیشهٔ هیوم را میپذیرد و تا این حد با تجربهگراها موافق است که تنها آنچه که تجربهپذیر است شناختپذیر است. اما کانت از مسیری دیگر به مفهوم «من» میرسد؛ مسیری که نقطهٔ عزیمت آن «اخلاق» است؛ کانت اخلاق را حقیقتی انکارناپذیر میانگارد که ضرورتهایی به دنبال خود دارد از جمله نفس و آزادی آن.
با این تفاصیل، باید دید اگر انسان واقعاً دارای «خودِ جوهری» است آیا این خود قابل استدلال است؟ و این خود٬ در درجهٔ نخست، متعلق به کدام ساحت اوست: بدن، ذهن، نفس؟
اگر بگوییم که «ثبات و تغییرناپذیری» ویژگیِ اصلیِ «منِ جوهری» است، پس باید متعلّق به ساحتی تغییرناپذیر باشد. اما «بدن» و «ذهن»، هر کدام به گونهای، به دلیلِ تغییرپذیریِ غیرقابل انکارشان، چنین شایستگیای را ندارند. بنابراین، تنها گزینهْ پیش رو «نفس» است که برای آن هم گویی استدلالهای نیرومندی نیست. میتوان گفت بزرگترین چالش دربارهٔ «نفس» مبهم بودن چیستی و ماهیت آن است، چراکه دربارهٔ «نفس»٬ بر خلاف «بدن»٬ و همچنین «ذهن»، به مثابهٔ «سیالهٔ آگاهی»، هیچ درک روشنی وجود ندارد. در واقع، در زمانهٔ ما تردیدهای هیومی بسیار بیشتر مقبول طبع صاحبنظران فلسفهٔ ذهن و علوم شناختی میافتند تا تلاشهایی مانند کانت که خواسته بود دوباره وجهی برای باور به «منِ جوهری»، به مثابهٔ «فاعل اخلاقی»، بتراشد. (میتوان گفت زندهبودن کانت در مباحث فلسفهٔ ذهن و نزد فلاسفهای مثل #جان_سرل، آنجاست که ضرورت فرض «منطقی - معرفتشناختی» یک «منِ پیشاتجربی (استعلایی)» را پیش میکشد.)
بنابراین این سوال که «خود چیست؟» همچنان باقی است! اما امید است که مسیر اندیشدن دربارهٔ آن هموارتر شده باشد.
مسعود زنجانی
در شب کوچک من، افسوس
باد با برگ درختان، میعادی دارد
در شب کوچک من، دلهرهٔ #ویرانی است
گوش کن
وزش #ظلمت را میشنوی؟
من #غریبانه به این خوشبختی مینگرم
من به #نومیدی خود #معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
در شب اکنون چیزی میگذرد
ماه سرخ است و مشوّش
و بر این بام
که هر لحظه در او بیم #فروریختن است
ابرها همچون انبوه #عزاداران
لحظهٔ باریدن را گویی منتظرند
لحظهای
و پس از آن، #هیچ
پشت این پنجره شب دارد میلرزد
و زمین دارد
باز میماند از چرخش
پشت این پنجره یک #نامعلوم
نگران من و توست
ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطرهای سوزان
در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش لبهای عاشق من بسپار
باد ما را با خود خواهد برد...
شعرِ «باد ما را با خود خواهد برد»
از کتاب «تولدی دیگر»
#فروغ_فرخزاد
[آنگاه که شعر فروغ، با پوست و گوشت و استخوانت آمیخته میشود...]
@PoemAndLiterature
باد با برگ درختان، میعادی دارد
در شب کوچک من، دلهرهٔ #ویرانی است
گوش کن
وزش #ظلمت را میشنوی؟
من #غریبانه به این خوشبختی مینگرم
من به #نومیدی خود #معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
در شب اکنون چیزی میگذرد
ماه سرخ است و مشوّش
و بر این بام
که هر لحظه در او بیم #فروریختن است
ابرها همچون انبوه #عزاداران
لحظهٔ باریدن را گویی منتظرند
لحظهای
و پس از آن، #هیچ
پشت این پنجره شب دارد میلرزد
و زمین دارد
باز میماند از چرخش
پشت این پنجره یک #نامعلوم
نگران من و توست
ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطرهای سوزان
در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش لبهای عاشق من بسپار
باد ما را با خود خواهد برد...
شعرِ «باد ما را با خود خواهد برد»
از کتاب «تولدی دیگر»
#فروغ_فرخزاد
[آنگاه که شعر فروغ، با پوست و گوشت و استخوانت آمیخته میشود...]
@PoemAndLiterature