خانه دل تنگ ِ غروبی خفه بود
مثل ِ امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید
زود بر خواهد گشت
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست اینهمه درد
در کمین ِ دل ِ آن کودک ِ خرد؟
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر ؟
آه ای واژه ی شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم، آه!
#سایه
مثل ِ امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید
زود بر خواهد گشت
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست اینهمه درد
در کمین ِ دل ِ آن کودک ِ خرد؟
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر ؟
آه ای واژه ی شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم، آه!
#سایه
Forwarded from شفیعی کدکنی
.
.
@shafiei_kadkani
ـــــــــــــــــــــــ
پرتو شعلۀ عصیان زمانی سایه
هرچه خوانند تو را برتر از آنی سایه
نیست امروز کسی عارف و زندیق بهم
تو درین ره همهجا ورد زبانی سایه
نوجوان بودی و شعرت همه آفاق گرفت
در نود سالگیات نیز همانی سایه
چشم بد دور ازین شعبده در کار هنر
آفتابی تو که در سایه نهانی سایه
از طلسمات غزل آنچه گشودند تو را
رهرو واقف این گنج روانی سایه
از دَد و دیو چه بیمت که بدین خاتم شعر
راستی را که سلیمان زمانی سایه
هر که یک لحظه تو را دید همه عمر خوش است
کیمیای دل هر پیر و جوانی سایه
کبریایی که به سلطانیِ فقر است تو را
فارغ از کوکبۀ کون و مکانی سایه
دورم از مجلسِ یاران که ندیمند تو را
همّتم لیک نه دور است و تو دانی سایه
خواست خوشنام پیامی پیِ بزم یاران
گم شدم دل که در آن سوی گمانی سایه
نیّت خیر مگردان و بیا جانب ما
که وطن را به سحر مژده رسانی سایه
لحظهای نیست که غافل شود از یاد تو دل
ای خوشا من که توام جان جهانی سایه
سرودهٔ منتشر نشدهٔ استاد #محمدرضا_شفیعی_کدکنی برای #سایه به مناسبت جلسهٔ بزرگداشت ۹۰ سالگی ایشان در آلمان
این سروده در شمارهٔ نوروزی مجلهٔ #بخارا چاپ خواهد شد.
https://www.instagram.com/shafiei_kadkani/
.
@shafiei_kadkani
ـــــــــــــــــــــــ
پرتو شعلۀ عصیان زمانی سایه
هرچه خوانند تو را برتر از آنی سایه
نیست امروز کسی عارف و زندیق بهم
تو درین ره همهجا ورد زبانی سایه
نوجوان بودی و شعرت همه آفاق گرفت
در نود سالگیات نیز همانی سایه
چشم بد دور ازین شعبده در کار هنر
آفتابی تو که در سایه نهانی سایه
از طلسمات غزل آنچه گشودند تو را
رهرو واقف این گنج روانی سایه
از دَد و دیو چه بیمت که بدین خاتم شعر
راستی را که سلیمان زمانی سایه
هر که یک لحظه تو را دید همه عمر خوش است
کیمیای دل هر پیر و جوانی سایه
کبریایی که به سلطانیِ فقر است تو را
فارغ از کوکبۀ کون و مکانی سایه
دورم از مجلسِ یاران که ندیمند تو را
همّتم لیک نه دور است و تو دانی سایه
خواست خوشنام پیامی پیِ بزم یاران
گم شدم دل که در آن سوی گمانی سایه
نیّت خیر مگردان و بیا جانب ما
که وطن را به سحر مژده رسانی سایه
لحظهای نیست که غافل شود از یاد تو دل
ای خوشا من که توام جان جهانی سایه
سرودهٔ منتشر نشدهٔ استاد #محمدرضا_شفیعی_کدکنی برای #سایه به مناسبت جلسهٔ بزرگداشت ۹۰ سالگی ایشان در آلمان
این سروده در شمارهٔ نوروزی مجلهٔ #بخارا چاپ خواهد شد.
https://www.instagram.com/shafiei_kadkani/
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
متن کامل شعر ارغوان
با صدای #سایه جان 💚
با صدای #سایه جان 💚
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینهی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چلهی این کهنه کمان است
از روی تو دلکندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابهفشان است!
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچهی ایام، دل آدمیان است!
دل بر گذر قافلهی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردیست درین سینه که همزاد جهان است!
فریاد، ز داد آن همه گفتند و نکردند
یارب چهقَدَر فاصلهی دست و زبان است!؟
خون میچکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من میکنم افشردن جان است!
از راه مرو #سایه که آن گوهر مقصود
گنجیست که اندر قدم راهروان است
#هوشنگ_ابتهاج
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینهی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چلهی این کهنه کمان است
از روی تو دلکندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابهفشان است!
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچهی ایام، دل آدمیان است!
دل بر گذر قافلهی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردیست درین سینه که همزاد جهان است!
فریاد، ز داد آن همه گفتند و نکردند
یارب چهقَدَر فاصلهی دست و زبان است!؟
خون میچکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من میکنم افشردن جان است!
از راه مرو #سایه که آن گوهر مقصود
گنجیست که اندر قدم راهروان است
#هوشنگ_ابتهاج
شعر و ادبیات
به جامهای ز ابر و دامنی ز آب به سوی خود كشاندیام در این کویرِ هولناکِ خواب. کنون سوارهای و میروی پیاده هرچه میدوم، به تو نمیرسم؛ که تو سراب بودی و سراب بودی و سراب. #مریم_سیدان @PoemAndLiterature
غیر از اثری که #سایه در محتوا و نهانِ شعر دارد، ناخودآگاه تأثیرپذیری از ذهن و زبان #فروغ_فرخزاد در ظاهر و فرم این شعر حس میشود.
یک بار دیگر «آفتاب میشود» فروغ را بخوانید و ریتمش را حس کنید. «همزاد» سایه را بخوانید و مضمونیابی کنید!
#یادداشت
@PoemAndLiterature
یک بار دیگر «آفتاب میشود» فروغ را بخوانید و ریتمش را حس کنید. «همزاد» سایه را بخوانید و مضمونیابی کنید!
#یادداشت
@PoemAndLiterature