شعر و ادبیات
179 subscribers
1.2K photos
92 videos
55 files
184 links
«تو همان روح لطیفی که خداوندِ غزل
به تو خورده‌ست میان کلماتش سوگند»

همراهمان باشید تا کمی ادبیات بچشیم!

@Fateme_Rahaei
Download Telegram
روزی سه ملا با هم خربزه می خوردند و فقیری در طرف دیگر آنها را نظاره می نمود،

برای آنکه هیچ کدام دلشان نمیامد از سهم خود به آن فقیر بدهند،

یکی گفت: روایت است از چیز هایی که بخشش آن کراهت دارد یکی انار است و دیگری خربزه.

دومی گفت: همچنین روایت است که خربزه را باید آنقدر خورد که خورنده را جواب کند.

سومی گفت: و نیز روایت است که هر کس سر از روی خربزه بلند نکند به وزن همان خربزه به گوشتش اضافه می شود.
وقتی خربزه تمام شد، باز نتوانستند از پوستش دل کنده برای فقیر بگذارند. باز ذکر روایت شروع شد.

یکی گفت: دندان زدن پوست خربزه دندان را سفید و اشتها را زیاد می کند،

دومی گفت: پوست خربزه چشم را درشت و رنگ پوست را شفاف می کند.

سومی گفت: دندان زدن پوستِ خربزه تکبر را کم و آدمی را به خدا نزدیک می نماید و آنقدر دندان زدند و لیف کشیدند تا پوست خربزه را به نازکی کاغذی رسانیدند .

فقیر که همچنان آنان را می نگریست گفت:
من رفتم، که اگر دقیقه ای دیگر در اینجا بمانم و به شما ها بنگرم می ترسم با روایات شما، پوست خربزه مقامش به جایی برسد که لازم باشد مردم آن را بجای ورق قرآن در بغل بگذارند و تخمه اش را تسبیح کرده با آن ذکر " یا قدوس" بگویند

#طنز
#عبید_زاکانی
دل داده را ز تیر ملامت گزند نیست
دیوانه را طریقه‌ی عاقل پسند نیست

از درد ما چه فکر و ز احوال ما چه باک
آن را که دلْ مقید و پا در کمند نیست

#عبید_زاکانی
ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﺍﻯ ﺑﻤﺮﺩ.ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺧﻴﻠﻰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﺑﺮ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ ﺩﻓﻦ ﻛﺮﺩ.
ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﺭﺳﻴﺪ و ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ؛ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﺳﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑه خاک ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﻗﺎﺿﻰ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ،گفت:
ﺍﻯ ﻗﺎﺿﻰ!اﻳﻦ ﺳﮓ ﻭﺻﻴﺘﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﺮﺽ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﺫﻣﻪ ﻣﻦ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ.
ﻗﺎﺿﻰ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﻭﺻﻴﺖ ﭼﻴﺴﺖ؟
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺳﮓ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺕ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ.ﭘﺲ ﻭﺻﻴﺖ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﺪﻫﻢ و ﺳﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ.ﺍﻳﻨﻚ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺖ.
ﻗﺎﺿﻰ ﺑﺎ ﺗﺎﺛﺮ ﻭ ﺗﺎﺳﻒ ﮔﻔﺖ:
ﻋﻠﺖ ﻓﻮﺕ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳﮓ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟آﻳﺎ ﺑﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻭﺻﻴﺖ ﻧﻜﺮﺩ؟خداوند ﺑﻪ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺍُﺧﺮﻭﻯ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻨّﺖ ﻧﻬﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮو!ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻭﺻﺎﻳﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺗﺎ بدان ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻴﻢ!!

#عبید_زاکانی
مردی خرش را گم کرده بود، دور شهر می‌گشت و شکر می‌گفت !
گفتند : چرا شکر میکنی ؟
گفت : از آن جهت که من بر خر ننشسته بودم ، و گرنه من نیز امروز چهار روز بود که گم شده بودم !

#عبید_زاکانی
#دل_پاک
زشت رویی را پرسیدند :

آن روز کـــه جــمــال
پخش می‌کردند کجا بودی ؟
گفت :
در صف کمال ...!!

#عبید_زاکانی
#دل_پاک
ابوبکر ربابی اکثر شب‌ها به دزدی می‌رفت. شبی هر چه تلاش کرد، چیزی نیافت، در نتیجه دستار خود را دزدید و در بغل نهاد و به خانه‌اش رفت
زنش گفت: چه آورده‌ای؟
گفت: این دستار آورده‌ام.
زن گفت: این که دستار خود توست.
گفت: خاموش، تو ندانی... از بهر آن دزدیده‌ام تا آرمان دزدی‌ام باطل نشود.

#عبید_زاکانی
Forwarded from آرشیو ۱ (Afshin Shafiee افشین شفیعی)
بخوانیم چند بیتی از #عبید_زاکانی که بخوبی سرگشتگی انسان را نشان می‌دهد. دیروز و امروز هم ندارد. تا بوده، همین بوده.

باز در میکده سر حلقهٔ رندان شده‌ام
باز در کوی مغان بی سر و سامان شده‌ام

نه به مسجد بودم راه و نه در میکده جای
من سرگشته در این واقعه حیران شده‌ام

بر من خستهٔ بیچاره ببخشید که من
مبتلای دل شوریدهٔ نالان شده‌ام

#افشین_شفیعی
«پیری مست را به حضور هشام‌بن‌عبدالملک آوردند و با او شیشه‌ای شراب و عودی بود.
هشام گفت: دنبک بر سرش بشکنید و به خوردن این گندابه‌اش حد زنید.
شیخ بنشست و بگریست.
او را گفتند: پیش از آن‌که زنیمت، گریستن چرا؟
گفت: مرا گریه از زدن نیست، لیکن از آن گریم که شما عود را خوار داشتید و دنبک نامیدید و می ناب چون مشک را، گندابه نامیدید.»

#عبید_زاکانی

اشک و ناراحتی ما از قاچاق اشیاء باستانی کشور و فروش آن به بیگانگان نیست، بلکه از آن است که با جماعتی طرفیم که هیچ شناختی از ارزش هویت و تاریخ و آثار باستانی ندارد و در همه چیز دنبال تجارت و دلالی و کاسبی است.
@PoemAndLiterature
زن طلخک فرزندی زایید، سلطان محمود او را پرسيد كه چه زاده است؟
گفت: از درويشان چه زايد؟ پسری يا دختری!
سلطان گفت: مگر از بزرگان چه زايد؟
گفت: ظلم و جور و خانه‌براندازی خلق!

#عبید_زاکانی
@PoemAndLiterature