هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظرست
#عشقبازی دگر و #نفس_پرستی دگرست
نه هر آن چشم که بینند سیاهست و سپید
یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصرست!
هر که در آتش عشقش نبود طاقتِ سوز
گو به نزدیک مرو کآفتِ پروانه #پَرَست
گر من از دوست بنالم نَفَسَم صادق نیست
خبر از دوست ندارد که ز خود با خبرست!
#آدمی_صورت اگر دفع کند شهوتِ نفس
#آدمی_خوی شود ور نه همان جانورست
شربت از دست دلارام چه #شیرین و چه #تلخ!
بده ای دوست که مستسقی از آن تشنهترست
ور به تیغم بزنی با تو مرا خصمی نیست
خصمِ آنم که میان من و تیغت سپرَست!
من از این بند نخواهم به درآمد همه عمر
بند پایی که به دست تو بُوَد #تاج سرست
دست سعدی به جفا نگسلد از دامن دوست
ترک لؤلؤ نتوان گفت که دریا خطرست
#سعدی
#عشقبازی دگر و #نفس_پرستی دگرست
نه هر آن چشم که بینند سیاهست و سپید
یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصرست!
هر که در آتش عشقش نبود طاقتِ سوز
گو به نزدیک مرو کآفتِ پروانه #پَرَست
گر من از دوست بنالم نَفَسَم صادق نیست
خبر از دوست ندارد که ز خود با خبرست!
#آدمی_صورت اگر دفع کند شهوتِ نفس
#آدمی_خوی شود ور نه همان جانورست
شربت از دست دلارام چه #شیرین و چه #تلخ!
بده ای دوست که مستسقی از آن تشنهترست
ور به تیغم بزنی با تو مرا خصمی نیست
خصمِ آنم که میان من و تیغت سپرَست!
من از این بند نخواهم به درآمد همه عمر
بند پایی که به دست تو بُوَد #تاج سرست
دست سعدی به جفا نگسلد از دامن دوست
ترک لؤلؤ نتوان گفت که دریا خطرست
#سعدی
پرسیدی و شرحی به جز حال خرابم نیست
بیدارم و #خاموش؛ غیر از این جوابم نیست
زهری به غایت #تلخ در رگ جای خون دارم
در خویش میپیچم؛ گریز از پیچوتابم نیست
فانوس سرگردان این شهرم ولی افسوس
جانم برآمد از دهان و آفتابم نیست
تا شب هراسانم؛ غرورم هست و شورم نه
تا صبح بیدارم؛ خیالم هست و خوابم نیست
در پای خود میریزم و خاموش میسوزم
پروای این #اندوهِ بیرون از حسابم نیست
آنقدر نومیدم که وقت تشنگی حتی
ذوق توهم بین دریا و سرابم نیست
پنداشتی دریای آرامم ولی از ترس
روحم ترک برداشت و دیدی حبابم نیست
#عبدالجبار_کاکایی
@PoemAndLiterature
بیدارم و #خاموش؛ غیر از این جوابم نیست
زهری به غایت #تلخ در رگ جای خون دارم
در خویش میپیچم؛ گریز از پیچوتابم نیست
فانوس سرگردان این شهرم ولی افسوس
جانم برآمد از دهان و آفتابم نیست
تا شب هراسانم؛ غرورم هست و شورم نه
تا صبح بیدارم؛ خیالم هست و خوابم نیست
در پای خود میریزم و خاموش میسوزم
پروای این #اندوهِ بیرون از حسابم نیست
آنقدر نومیدم که وقت تشنگی حتی
ذوق توهم بین دریا و سرابم نیست
پنداشتی دریای آرامم ولی از ترس
روحم ترک برداشت و دیدی حبابم نیست
#عبدالجبار_کاکایی
@PoemAndLiterature