Forwarded from میراث عرفا
جان به جانان کی رسد
جانان کجا و جان کجا
ذره است این، آفتاب است
آن کجا و این کجا
👤هاتف اصفهانی🌿
@miraseorafa
جانان کجا و جان کجا
ذره است این، آفتاب است
آن کجا و این کجا
👤هاتف اصفهانی🌿
@miraseorafa
هيچ شكل از كودکكشی را به كثيفی جنگ نمیدانم ؛
معركهای كه در آن انبوهی از بيست سالگان سلاخی میشوند ...
#اوريانا_فالاچی
معركهای كه در آن انبوهی از بيست سالگان سلاخی میشوند ...
#اوريانا_فالاچی
گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را
تا زودتر از واقعه گویم گله ها را
چون آیینه پیش تو نشستم که ببینی
در من اثر سخت ترین زلزله ها را
پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست
از بس که گره زد به گره حوصله ها را
ما تلخیِ نه گفتنمان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بله ها را
بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بار دگر پر زدن چلچله ها را
یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش
بگذار که دل حل کند این مسئله ها را
#محمد_علی_بهمنی
تا زودتر از واقعه گویم گله ها را
چون آیینه پیش تو نشستم که ببینی
در من اثر سخت ترین زلزله ها را
پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست
از بس که گره زد به گره حوصله ها را
ما تلخیِ نه گفتنمان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بله ها را
بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بار دگر پر زدن چلچله ها را
یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش
بگذار که دل حل کند این مسئله ها را
#محمد_علی_بهمنی
حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست
آه از این درد که جز مرگ منش درمان نیست
این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست
آنچنان سوخته این خاک بلا کش که دگر
انتظار مددی از کرم باران نیست
به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت
آن خطا را به حقیقت کم از این تاوان نیست
این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی از اوست
گر بگویم که تو در خون منی، بهتان نیست
رنج دیرینه ی انسان به مداوا نرسید
علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست
صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع
لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست
تب و تاب غم عشقت، دل دریا طلبد
هر تُنُک حوصله را طاقت این توفان نیست
سایه! صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
#هوشنگ_ابتهاج
آه از این درد که جز مرگ منش درمان نیست
این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست
آنچنان سوخته این خاک بلا کش که دگر
انتظار مددی از کرم باران نیست
به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت
آن خطا را به حقیقت کم از این تاوان نیست
این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی از اوست
گر بگویم که تو در خون منی، بهتان نیست
رنج دیرینه ی انسان به مداوا نرسید
علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست
صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع
لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست
تب و تاب غم عشقت، دل دریا طلبد
هر تُنُک حوصله را طاقت این توفان نیست
سایه! صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
#هوشنگ_ابتهاج
به همين سادگی آدم اسير می شود و هيچ كاری هم نمی شود كرد...
نبايد هرگز به زنان و مردان عاشق خنديد...
همين جوری دو تا نگاه در هم گره می خورد و آدم ديگر نمی تواند در بدن خودش زندگی كند؛ می خواهد پر بكشد.
سال بلوا
#عباس_معروفى
نبايد هرگز به زنان و مردان عاشق خنديد...
همين جوری دو تا نگاه در هم گره می خورد و آدم ديگر نمی تواند در بدن خودش زندگی كند؛ می خواهد پر بكشد.
سال بلوا
#عباس_معروفى
Forwarded from رادیو شعر و داستان
شهادت حضرت رقیه س به روایت کتاب آه
ویرایش یاسین حجازی
حسین را دخترکی خردسال بود چهار ساله ...
روایت شهادت حضرت رقیه (س) را در شب شهادت این بانو بشنوید.
...
📻رادیو شعر و داستان را روشن کنید:
@poemstoryradio
روایت شهادت حضرت رقیه (س) را در شب شهادت این بانو بشنوید.
...
📻رادیو شعر و داستان را روشن کنید:
@poemstoryradio
«فلسفه برای زندگی»
با موضوعِ
«من (خود)؛ چشم اندازی فلسفی»
برای ذهن تشنه و پرسشگر انسان، اندیشهٔ فلسفی میتواند چشمهٔ آب روانی باشد. البته هر بهرهبرداری قواعد خاص خودش را دارد که اندیشیدن فلسفی نیز از آن مستثنی نیست.
گویی، در عالمِ فلسفه تنها یک حقیقت مطلق است و آن هم اینکه « #هیچ_حقیقتی_مطلق_نیست ».
بنابراین، در فلسفه به دنبال یک پاسخِ مطلقبودن راهِ کج رفتن است.
کاری که فلسفه میکند زدودن اشتباهات و پیشفرضهای اشتباه است و بدینسان است که فلسفه انسان را در اندیشیدن صحیح یاری میکند.
اما اندیشهٔ فلسفی درباب این پرسشهای مهم چگونه کمک میکند: «خود» چیست؟٬ آیا اساساً «خود» وجود دارد؟، آیا هر شخص انسانی هویتی واحد و ثابت (ایستا) دارد؟٬ آیا فرض هویّتی متکثّر و متغیّر (پویا) برای او ناموجّه است؟ به زبان تمثیل، آیا انسان «هولویی هستهدار» است یا «پیازی لایهلایه»؟
گفته شد در فلسفه نباید به دنبال پاسخی مطلق بود، اما سودمند است که نگاهی به نظریههای متفاوت فلاسفه در باب «خود» داشته باشیم تا از رهگذر درگیری و رفتوآمد میان آنها، پاسخی درخور و از آنِ خود داشته باشیم.
شاید در تاریخ فلسفهٔ غرب، اولین نظریهها را بتوانیم نزد فلاسفهٔ بزرگی مانند افلاطون و ارسطو بیابیم.
اما اولین فیلسوفی که به صورت نظاممند نظریهای را در دربارهٔ «خود» (من) مطرح کرد،# دکارت بود که این نظریه تا به امروز موضوع اقتباس و انتقاد فلاسفهٔ بعدی بوده است.
دکارت انسان را دارای دو جوهر میداند: «ذهنِ اندیشنده» و «جسمِ ممتد». اما چنانکه از گفتهْ مشهورش، «من میاندیشم پس هستم»، برمیآید، در نظرگاه او، «خودِ» هر فرد انسانی، در درجهٔ نخست، متعلّق به جوهرِ اندیشنده (ذهن) است. البته دکارت جسم و ذهن را گرچه متضاد، اما حقیقی میدانست. درحالیکه برای افلاطون، جسم حقیقتی سایهوار داشت و «خود» معادل جزءِ عقلانی روح، از اجزاءِ مؤلّفهٔ «شهوت، اراده و عقل»، بود. در واقع، مشکل اصلی دکارت عدمِ توضیحی قانعکننده برای رابطهٔ آن دو، به مثابهٔ دو جوهر متضاد، بود.
#هیوم، یک قرن بعد از دکارت، نقدی جدی به مفهوم «من جوهری» دکارت وارد کرد؛ او میگوید که هر چه در خود مینگرد «خود» را نمییابد. هیوم با توهّم دانستن «من»٬ به مثابهٔ جوهر، قائل به «منِ تجربی» (منِ روانشناختی) است، زیرا در اندیشهٔ او، لازمهٔ «وجود داشتن به تجربه درآمدن است» و از آنجاکه در جریانِ دروننگریها تنها چیزی که به تجربه در میآید، افکار و احساسات و در یک کلام «تأثرات»، هستند، «خود» (من) در تجربه نمیگنجد. در واقع، هیوم، باور به «منِ جوهری» را حاصل سازوکارهای روانشناختی، مانند «تداعی» و «عادت» میانگارد.
فیلسوف آلمانی #کانت تا حدی اندیشهٔ هیوم را میپذیرد و تا این حد با تجربهگراها موافق است که تنها آنچه که تجربهپذیر است شناختپذیر است. اما کانت از مسیری دیگر به مفهوم «من» میرسد؛ مسیری که نقطهٔ عزیمت آن «اخلاق» است؛ کانت اخلاق را حقیقتی انکارناپذیر میانگارد که ضرورتهایی به دنبال خود دارد از جمله نفس و آزادی آن.
با این تفاصیل، باید دید اگر انسان واقعاً دارای «خودِ جوهری» است آیا این خود قابل استدلال است؟ و این خود٬ در درجهٔ نخست، متعلق به کدام ساحت اوست: بدن، ذهن، نفس؟
اگر بگوییم که «ثبات و تغییرناپذیری» ویژگیِ اصلیِ «منِ جوهری» است، پس باید متعلّق به ساحتی تغییرناپذیر باشد. اما «بدن» و «ذهن»، هر کدام به گونهای، به دلیلِ تغییرپذیریِ غیرقابل انکارشان، چنین شایستگیای را ندارند. بنابراین، تنها گزینهْ پیش رو «نفس» است که برای آن هم گویی استدلالهای نیرومندی نیست. میتوان گفت بزرگترین چالش دربارهٔ «نفس» مبهم بودن چیستی و ماهیت آن است، چراکه دربارهٔ «نفس»٬ بر خلاف «بدن»٬ و همچنین «ذهن»، به مثابهٔ «سیالهٔ آگاهی»، هیچ درک روشنی وجود ندارد. در واقع، در زمانهٔ ما تردیدهای هیومی بسیار بیشتر مقبول طبع صاحبنظران فلسفهٔ ذهن و علوم شناختی میافتند تا تلاشهایی مانند کانت که خواسته بود دوباره وجهی برای باور به «منِ جوهری»، به مثابهٔ «فاعل اخلاقی»، بتراشد. (میتوان گفت زندهبودن کانت در مباحث فلسفهٔ ذهن و نزد فلاسفهای مثل #جان_سرل، آنجاست که ضرورت فرض «منطقی - معرفتشناختی» یک «منِ پیشاتجربی (استعلایی)» را پیش میکشد.)
بنابراین این سوال که «خود چیست؟» همچنان باقی است! اما امید است که مسیر اندیشدن دربارهٔ آن هموارتر شده باشد.
مسعود زنجانی
با موضوعِ
«من (خود)؛ چشم اندازی فلسفی»
برای ذهن تشنه و پرسشگر انسان، اندیشهٔ فلسفی میتواند چشمهٔ آب روانی باشد. البته هر بهرهبرداری قواعد خاص خودش را دارد که اندیشیدن فلسفی نیز از آن مستثنی نیست.
گویی، در عالمِ فلسفه تنها یک حقیقت مطلق است و آن هم اینکه « #هیچ_حقیقتی_مطلق_نیست ».
بنابراین، در فلسفه به دنبال یک پاسخِ مطلقبودن راهِ کج رفتن است.
کاری که فلسفه میکند زدودن اشتباهات و پیشفرضهای اشتباه است و بدینسان است که فلسفه انسان را در اندیشیدن صحیح یاری میکند.
اما اندیشهٔ فلسفی درباب این پرسشهای مهم چگونه کمک میکند: «خود» چیست؟٬ آیا اساساً «خود» وجود دارد؟، آیا هر شخص انسانی هویتی واحد و ثابت (ایستا) دارد؟٬ آیا فرض هویّتی متکثّر و متغیّر (پویا) برای او ناموجّه است؟ به زبان تمثیل، آیا انسان «هولویی هستهدار» است یا «پیازی لایهلایه»؟
گفته شد در فلسفه نباید به دنبال پاسخی مطلق بود، اما سودمند است که نگاهی به نظریههای متفاوت فلاسفه در باب «خود» داشته باشیم تا از رهگذر درگیری و رفتوآمد میان آنها، پاسخی درخور و از آنِ خود داشته باشیم.
شاید در تاریخ فلسفهٔ غرب، اولین نظریهها را بتوانیم نزد فلاسفهٔ بزرگی مانند افلاطون و ارسطو بیابیم.
اما اولین فیلسوفی که به صورت نظاممند نظریهای را در دربارهٔ «خود» (من) مطرح کرد،# دکارت بود که این نظریه تا به امروز موضوع اقتباس و انتقاد فلاسفهٔ بعدی بوده است.
دکارت انسان را دارای دو جوهر میداند: «ذهنِ اندیشنده» و «جسمِ ممتد». اما چنانکه از گفتهْ مشهورش، «من میاندیشم پس هستم»، برمیآید، در نظرگاه او، «خودِ» هر فرد انسانی، در درجهٔ نخست، متعلّق به جوهرِ اندیشنده (ذهن) است. البته دکارت جسم و ذهن را گرچه متضاد، اما حقیقی میدانست. درحالیکه برای افلاطون، جسم حقیقتی سایهوار داشت و «خود» معادل جزءِ عقلانی روح، از اجزاءِ مؤلّفهٔ «شهوت، اراده و عقل»، بود. در واقع، مشکل اصلی دکارت عدمِ توضیحی قانعکننده برای رابطهٔ آن دو، به مثابهٔ دو جوهر متضاد، بود.
#هیوم، یک قرن بعد از دکارت، نقدی جدی به مفهوم «من جوهری» دکارت وارد کرد؛ او میگوید که هر چه در خود مینگرد «خود» را نمییابد. هیوم با توهّم دانستن «من»٬ به مثابهٔ جوهر، قائل به «منِ تجربی» (منِ روانشناختی) است، زیرا در اندیشهٔ او، لازمهٔ «وجود داشتن به تجربه درآمدن است» و از آنجاکه در جریانِ دروننگریها تنها چیزی که به تجربه در میآید، افکار و احساسات و در یک کلام «تأثرات»، هستند، «خود» (من) در تجربه نمیگنجد. در واقع، هیوم، باور به «منِ جوهری» را حاصل سازوکارهای روانشناختی، مانند «تداعی» و «عادت» میانگارد.
فیلسوف آلمانی #کانت تا حدی اندیشهٔ هیوم را میپذیرد و تا این حد با تجربهگراها موافق است که تنها آنچه که تجربهپذیر است شناختپذیر است. اما کانت از مسیری دیگر به مفهوم «من» میرسد؛ مسیری که نقطهٔ عزیمت آن «اخلاق» است؛ کانت اخلاق را حقیقتی انکارناپذیر میانگارد که ضرورتهایی به دنبال خود دارد از جمله نفس و آزادی آن.
با این تفاصیل، باید دید اگر انسان واقعاً دارای «خودِ جوهری» است آیا این خود قابل استدلال است؟ و این خود٬ در درجهٔ نخست، متعلق به کدام ساحت اوست: بدن، ذهن، نفس؟
اگر بگوییم که «ثبات و تغییرناپذیری» ویژگیِ اصلیِ «منِ جوهری» است، پس باید متعلّق به ساحتی تغییرناپذیر باشد. اما «بدن» و «ذهن»، هر کدام به گونهای، به دلیلِ تغییرپذیریِ غیرقابل انکارشان، چنین شایستگیای را ندارند. بنابراین، تنها گزینهْ پیش رو «نفس» است که برای آن هم گویی استدلالهای نیرومندی نیست. میتوان گفت بزرگترین چالش دربارهٔ «نفس» مبهم بودن چیستی و ماهیت آن است، چراکه دربارهٔ «نفس»٬ بر خلاف «بدن»٬ و همچنین «ذهن»، به مثابهٔ «سیالهٔ آگاهی»، هیچ درک روشنی وجود ندارد. در واقع، در زمانهٔ ما تردیدهای هیومی بسیار بیشتر مقبول طبع صاحبنظران فلسفهٔ ذهن و علوم شناختی میافتند تا تلاشهایی مانند کانت که خواسته بود دوباره وجهی برای باور به «منِ جوهری»، به مثابهٔ «فاعل اخلاقی»، بتراشد. (میتوان گفت زندهبودن کانت در مباحث فلسفهٔ ذهن و نزد فلاسفهای مثل #جان_سرل، آنجاست که ضرورت فرض «منطقی - معرفتشناختی» یک «منِ پیشاتجربی (استعلایی)» را پیش میکشد.)
بنابراین این سوال که «خود چیست؟» همچنان باقی است! اما امید است که مسیر اندیشدن دربارهٔ آن هموارتر شده باشد.
مسعود زنجانی
به فلک میرسد از روی چو خورشید تو نور
قل هو الله احد چشم بد از روی تو دور
آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد
بلکه در جنت فردوس نباشد چو تو حور
حور فردا که چنین روی بهشتی بیند
گرش انصاف بود معترف آید به قصور
شب ما روز نباشد مگر آن گاه که تو
از شبستان به درآیی چو صباح از دیجور
زندگان را نه عجب گر به تو میلی باشد
مردگان بازنشینند به عشقت ز قبور
آن بهایم نتوان گفت که جانی دارد
که ندارد نظری با چو تو زیبامنظور
سحر چشمان تو باطل نکند چشم آویز
مست چندان که بکوشند نباشد مستور
این حلاوت که تو داری نه عجب کز دستت
عسلی دوزد و زنار ببندد زنبور
آن چه در غیبتت ای دوست به من میگذرد
نتوانم که حکایت کنم الا به حضور
منم امروز و تو انگشت نمای زن و مرد
من به شیرین سخنی تو به نکویی مشهور
سختم آید که به هر دیده تو را مینگرند
#سعدیا غیرتت آمد نه عجب سعد غیور
قل هو الله احد چشم بد از روی تو دور
آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد
بلکه در جنت فردوس نباشد چو تو حور
حور فردا که چنین روی بهشتی بیند
گرش انصاف بود معترف آید به قصور
شب ما روز نباشد مگر آن گاه که تو
از شبستان به درآیی چو صباح از دیجور
زندگان را نه عجب گر به تو میلی باشد
مردگان بازنشینند به عشقت ز قبور
آن بهایم نتوان گفت که جانی دارد
که ندارد نظری با چو تو زیبامنظور
سحر چشمان تو باطل نکند چشم آویز
مست چندان که بکوشند نباشد مستور
این حلاوت که تو داری نه عجب کز دستت
عسلی دوزد و زنار ببندد زنبور
آن چه در غیبتت ای دوست به من میگذرد
نتوانم که حکایت کنم الا به حضور
منم امروز و تو انگشت نمای زن و مرد
من به شیرین سخنی تو به نکویی مشهور
سختم آید که به هر دیده تو را مینگرند
#سعدیا غیرتت آمد نه عجب سعد غیور
فریدون مشیری....
شاعری که کوچه اش را تقریبا همه از حفظیم با عاشقانه اش زندگی کرده ایم و هم نوا با او از مرگ انسانیت خواندیم.
آب از دیار دریا
با مهر مادرانه
آهنگ خاک می کرد
گرد ملال او را از چهره پاک میکرد
از خاکیان ندانم
ساحل به او چه می گفت
کان موج ناز پرورد
سر را به سنگ می کوفت
خود را هلاک می کرد
فریدون مشیری در سی ام شهریور ۱۳۰۵ در تهران به دنیا آمد، جد پدری او به دلیل مأموریت اداری به همدان منتقل شده بود و پدرش ابراهیم مشیری افشار در سال ۱۲۷۵ خورشیدی در همدان متولد شد و در روزهای جوانی به تهران آمد و از سال ۱۲۹۸ در وزارت پست مشغول خدمت گردید.
فریدون مشیری سالهای اول و دوم تحصیلات ابتدایی را در تهران انجام داد و سپس به علت مأموریت اداری پدرش به مشهد رفت و بعد از چند سال دوباره به تهران بازگشت و سه سال اول دبیرستان را در دارالفنون گذراند و آنگاه به دبیرستان ادیب رفت.
به گفتهٔ خودش: «در سال ۱۳۲۰ که ایران دچار آشفتگیهایی بود و نیروهای متفقین از شمال و جنوب به کشور حمله کرده و در ایران بودند ما دوباره به تهران آمدیم و من به ادامه تحصیل مشغول شدم، دبیرستان و بعد به دانشگاه رفتم. با اینکه در همه دوران کودکی... از استخدام در ادارات و زندگی کارمندی پرهیز داشتم ولی... در سن ۱۸ سالگی در وزارت پست و تلگراف مشغول به کار شدم و این کار ۳۳ سال ادامه یافت.»
سرودن شعر را از نوجوانی و تقریباً از پانزده سالگی شروع کرد.
اولین مجموعه شعرش با نام تشنه توفان در ۲۸ سالگی او با مقدمه محمدحسین شهریار و علی دشتی در ۱۳۳۴ به چاپ رسید.
خود او دربارهٔ این مجموعه میگوید: «چهارپارههایی بود که گاهی سه مصرع مساوی با یک قطعه کوتاه داشت و هم وزن داشت، هم قافیه و هم معنا، آن زمان چندین نفر از جمله نادر نادرپور، هوشنگ ابتهاج (سایه)، سیاوش کسرایی، مهدی اخوان ثالث و محمد زهری بودند که به همین سبک شعر میگفتند و همه شاعران نامدار شدند، زیرا به شعر گذشته بیاعتنا نبودند. اخوان ثالث، نادرپور و من به شعر قدیم احاطه کامل داشتیم، یعنی آثار سعدی و حافظ و فردوسی را خوانده بودیم، در مورد آنها بحث میکردیم و بر آن تکیه میکردیم.»
معروفترین اثر وی شعر «کوچه» نام دارد که در اردیبهشت ۱۳۳۹ در مجله «روشنفکر» چاپ شد.
این شعر از زیباترین و عاشقانه ترین شعرهای نو زبان فارسی است.
با توجه به علاقه ای که وی به عرفان و تصوف ایرانی داشت، مجموعه ای از ۱۰۰ ماجرا منسوب به شیخ ابو سعید ابوالخیر را باعنوان «یکسو نگریستن و یکسان نگریستن» و با مقدمه ای به قلم دکتر جواد نوربخش در اوایل دهه ۱۳۴۰ منتشر نمود.
فریدون مشیری در سال ۱۳۳۳ با خانم اقبال اخوان ازدواج کرد و اکنون دو فرزند به نامهای بابک و بهار از او به یادگار ماندهاست.
مشیری سالها از بیماری رنج میبرد و در بامداد روز جمعه ۳ آبان ماه ۱۳۷۹ خورشیدی در سن ۷۴ سالگی در تهران درگذشت.
مزار فریدون مشیری در بهشت زهرا، قطعه ی ۸۸ (قطعه ی هنرمندان)، ردیف ۱۶۴، شماره ی ۹ می باشد.
شاعری که کوچه اش را تقریبا همه از حفظیم با عاشقانه اش زندگی کرده ایم و هم نوا با او از مرگ انسانیت خواندیم.
آب از دیار دریا
با مهر مادرانه
آهنگ خاک می کرد
گرد ملال او را از چهره پاک میکرد
از خاکیان ندانم
ساحل به او چه می گفت
کان موج ناز پرورد
سر را به سنگ می کوفت
خود را هلاک می کرد
فریدون مشیری در سی ام شهریور ۱۳۰۵ در تهران به دنیا آمد، جد پدری او به دلیل مأموریت اداری به همدان منتقل شده بود و پدرش ابراهیم مشیری افشار در سال ۱۲۷۵ خورشیدی در همدان متولد شد و در روزهای جوانی به تهران آمد و از سال ۱۲۹۸ در وزارت پست مشغول خدمت گردید.
فریدون مشیری سالهای اول و دوم تحصیلات ابتدایی را در تهران انجام داد و سپس به علت مأموریت اداری پدرش به مشهد رفت و بعد از چند سال دوباره به تهران بازگشت و سه سال اول دبیرستان را در دارالفنون گذراند و آنگاه به دبیرستان ادیب رفت.
به گفتهٔ خودش: «در سال ۱۳۲۰ که ایران دچار آشفتگیهایی بود و نیروهای متفقین از شمال و جنوب به کشور حمله کرده و در ایران بودند ما دوباره به تهران آمدیم و من به ادامه تحصیل مشغول شدم، دبیرستان و بعد به دانشگاه رفتم. با اینکه در همه دوران کودکی... از استخدام در ادارات و زندگی کارمندی پرهیز داشتم ولی... در سن ۱۸ سالگی در وزارت پست و تلگراف مشغول به کار شدم و این کار ۳۳ سال ادامه یافت.»
سرودن شعر را از نوجوانی و تقریباً از پانزده سالگی شروع کرد.
اولین مجموعه شعرش با نام تشنه توفان در ۲۸ سالگی او با مقدمه محمدحسین شهریار و علی دشتی در ۱۳۳۴ به چاپ رسید.
خود او دربارهٔ این مجموعه میگوید: «چهارپارههایی بود که گاهی سه مصرع مساوی با یک قطعه کوتاه داشت و هم وزن داشت، هم قافیه و هم معنا، آن زمان چندین نفر از جمله نادر نادرپور، هوشنگ ابتهاج (سایه)، سیاوش کسرایی، مهدی اخوان ثالث و محمد زهری بودند که به همین سبک شعر میگفتند و همه شاعران نامدار شدند، زیرا به شعر گذشته بیاعتنا نبودند. اخوان ثالث، نادرپور و من به شعر قدیم احاطه کامل داشتیم، یعنی آثار سعدی و حافظ و فردوسی را خوانده بودیم، در مورد آنها بحث میکردیم و بر آن تکیه میکردیم.»
معروفترین اثر وی شعر «کوچه» نام دارد که در اردیبهشت ۱۳۳۹ در مجله «روشنفکر» چاپ شد.
این شعر از زیباترین و عاشقانه ترین شعرهای نو زبان فارسی است.
با توجه به علاقه ای که وی به عرفان و تصوف ایرانی داشت، مجموعه ای از ۱۰۰ ماجرا منسوب به شیخ ابو سعید ابوالخیر را باعنوان «یکسو نگریستن و یکسان نگریستن» و با مقدمه ای به قلم دکتر جواد نوربخش در اوایل دهه ۱۳۴۰ منتشر نمود.
فریدون مشیری در سال ۱۳۳۳ با خانم اقبال اخوان ازدواج کرد و اکنون دو فرزند به نامهای بابک و بهار از او به یادگار ماندهاست.
مشیری سالها از بیماری رنج میبرد و در بامداد روز جمعه ۳ آبان ماه ۱۳۷۹ خورشیدی در سن ۷۴ سالگی در تهران درگذشت.
مزار فریدون مشیری در بهشت زهرا، قطعه ی ۸۸ (قطعه ی هنرمندان)، ردیف ۱۶۴، شماره ی ۹ می باشد.