Forwarded from شفیعی کدکنی
@shafiei_kadkani
ـــــــــــــــــــــــ
نومیدی روزی به آخر میرسد
#یکشنبه_ها_و_حافظ
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیرهگون شد خضر فرخپی کجاست
خون چکید از شاخِ گُل بادِ بهاران را چه شد
کس نمیگوید که یاری داشت حقّ دوستی
حقشناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
شهرِ یاران بود و خاکِ مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
اما این غزل در باب هیچ رویداد ویژهای نیست، نگاهی است که شاعر به تمامی اجتماع میافکند و دگرگونی غمانگیز شهر و شهروندان و پیوندهایشان را میبیند:
دوستان صاحبدلان و سواران و میگساران رفتند و از شهریاران نشانی نیست، نه دوستی و نه کوی دوستی! در اینجا پیوسته نوسان و رفت و برگشتی است میان ویژگیها و حالتهای آدمیان با پدیدههای طبیعت، میان یاری، مروت و مستی با شاخ گل و باد بهار و خورشید و باران و ستاره.
انسان و طبیعت هر دو سرنوشتی یگانه دارند و با هم رهسپار خانهٔ فراموشی هستند و تا کرانهٔ جهان تا نهانگاه آب حیات که روشنائی است میروند. اما انگار روشنایی مرده و چراغ رستگاری خاموش است. نهاد جهان پریشان است.
شاعر آنگاه که به روزگار میاندیشد کمتر به زبان
امیدواران و شادکامان سخن میگوید. اما روزگار به خود رها نشده است. آفرینش بیهوده و گردش کار جهان بیموجبی نیست. چون دست مشکلگشای دوست در پسِ پردهٔ این معمای نامعقول و سر در گم پنهان شده، بیگمان نومیدی روزی به آخر میرسد.
در پایان غزلی سراسر بیامید شاعر به خود میگوید:
حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش
ندانستن راز نشان بیوفائی دوست و رهاشدن کشتی «در سیل فنا» نیست. نوح کشتیبان را از یاد مبر!
در کوی دوست
زندهیاد استاد شاهرخ مسکوب، صفحه ۲۴۰
درسگفتارهای دربارهٔ حافظ از این رسانه منتشر میشود. با این هشتگ دنبال کنید:
#یکشنبه_ها_و_حافظ
#حافظ
ـــــــــــــــــــــــ
نومیدی روزی به آخر میرسد
#یکشنبه_ها_و_حافظ
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیرهگون شد خضر فرخپی کجاست
خون چکید از شاخِ گُل بادِ بهاران را چه شد
کس نمیگوید که یاری داشت حقّ دوستی
حقشناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
شهرِ یاران بود و خاکِ مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
اما این غزل در باب هیچ رویداد ویژهای نیست، نگاهی است که شاعر به تمامی اجتماع میافکند و دگرگونی غمانگیز شهر و شهروندان و پیوندهایشان را میبیند:
دوستان صاحبدلان و سواران و میگساران رفتند و از شهریاران نشانی نیست، نه دوستی و نه کوی دوستی! در اینجا پیوسته نوسان و رفت و برگشتی است میان ویژگیها و حالتهای آدمیان با پدیدههای طبیعت، میان یاری، مروت و مستی با شاخ گل و باد بهار و خورشید و باران و ستاره.
انسان و طبیعت هر دو سرنوشتی یگانه دارند و با هم رهسپار خانهٔ فراموشی هستند و تا کرانهٔ جهان تا نهانگاه آب حیات که روشنائی است میروند. اما انگار روشنایی مرده و چراغ رستگاری خاموش است. نهاد جهان پریشان است.
شاعر آنگاه که به روزگار میاندیشد کمتر به زبان
امیدواران و شادکامان سخن میگوید. اما روزگار به خود رها نشده است. آفرینش بیهوده و گردش کار جهان بیموجبی نیست. چون دست مشکلگشای دوست در پسِ پردهٔ این معمای نامعقول و سر در گم پنهان شده، بیگمان نومیدی روزی به آخر میرسد.
در پایان غزلی سراسر بیامید شاعر به خود میگوید:
حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش
ندانستن راز نشان بیوفائی دوست و رهاشدن کشتی «در سیل فنا» نیست. نوح کشتیبان را از یاد مبر!
در کوی دوست
زندهیاد استاد شاهرخ مسکوب، صفحه ۲۴۰
درسگفتارهای دربارهٔ حافظ از این رسانه منتشر میشود. با این هشتگ دنبال کنید:
#یکشنبه_ها_و_حافظ
#حافظ