شعر و ادبیات
179 subscribers
1.2K photos
92 videos
55 files
184 links
«تو همان روح لطیفی که خداوندِ غزل
به تو خورده‌ست میان کلماتش سوگند»

همراهمان باشید تا کمی ادبیات بچشیم!

@Fateme_Rahaei
Download Telegram
در درون تنگنا، با کوره اش، آهنگر
فرتوت
دست او بر پتک
و به فرمان عروقش دست
دائماً فریاد او این است، و این است فریاد تلاش او:
« ـــ کی به دست من
آهن من گرم خواهد
شد
و من او را نرم خواهم دید؟
آهن سرسخت!
قد برآور، باز شو، از هم دوتا شو، با خیال من یکی تر زندگانی کن!»

زندگانی چه هوسناک است، چه شیرین!
چه برومندی دمی با زندگی آزاد بودن،
خواستن بی ترس، حرف از خواستن بی ترس گفتن، شاد بودن!
او به هنگامی که تا دشمن از او
در بیم باشد
( آفریدگار شمشیری نخواهد بود چون)
و به هنگامی که از هیچ آفریدگار شمشیری نمی ترسد،
ز استغاثه های آنانی که در زنجیر زنگ آلوده ای را می دهد تعمیر...

بر سر آن ساخته کاو راست در دست،
می گذارد او ( آن آهنگر)
دست مردم را به جای دست های خود.

او
به آنان، دست، با این شیوه خواهد داد.
ساخته ناساخته،یا ساخته ی کوچک،
او، به دست کارهای بس بزرگ ابزار می بخشد.
او، جهان زندگی را می دهد پرداخت!

1331
#نیما_یوشیج
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند

نگران با من استاده سحر
صبح می خواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را
بلکه خبر

در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم می شکند

نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم می شکند

دست ها می سایم
تا دری بگشایم
بر عبث می پایم
که به در کس آید
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند

می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در
می گوید با خود:
غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند


#نیما_یوشیج
‎ياد بعضی نفرات
‎روشنَم می دارد
‎قوّتم می بخشد
‎ره می اندازد

‎و اجاقِ كهنِ سردِ سَرايم
‎گرم می آيد از گرمیِِ عالی دَمِشان

‎نام بعضی نفرات
‎رزقِ روحم شده است

‎وقت هر دلتنگی
‎سويشان دارم دست
‎جرأتم می بخشد
‎روشنم می دارد

#نیما_یوشیج
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند
نگران با من استاده سحر
صبح می خواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را ، بلکه خبر
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم می شکند
نازک آرای تن ساقه گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم می شکند.
دست ها می سایم
تا دری بگشایم
بر عبث می پایم
که به در کس آید
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند.
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در می گوید با خود
غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند

#نیما_یوشیج
Forwarded from شفیعی کدکنی
نیما یوشیج توانست ساخت و صورتی نو به شعر فارسی عرضه دارد.

از آنجا که ساخت و صورت های شعری، در اساس و نه در حواشی، به ندرت امکان تحول می یابند، امکان ظهور «نیما» در تاریخ، کمتر است تا ظهور «بهار». با این همه، پیدایش یک حال و هوای نو و جایگزین شدن در یک ساختار آزموده و با سابقه، آن هم، توفیق بزرگی است که نصیب نوابغ فقط می تواند بشود.

یادآوری این نکته ضرور است که اکثر بزرگان، از قبیل فردوسی و خیام و سعدی و حافظ و مولوی، در موقعیت بهار قرار دارند و نه در شرایط نیما یوشیج.
.
.
.
_____________________
محمد رضا شفیعی کدکنی
تازیانه های سلوک، صص ۲۲ و ۲۱
#بهار
#نیما_یوشیج
https://telegram.me/shafiei_kadkani
در درون شهر کوران
دردها دارم ز بینایی

#نیما_یوشیج
زردها بی‌خود قرمز نشده‌اند
قرمزی رنگ نینداخته است
بی‌خودی بر دیوار.
صبح پیدا شده از آن طرفِ کوهِ ازاکو اما
وازنا پیدا نیست
گرته‌ی روشنی مرده‌ی برفی ـــ همه کارش آشوب ـــ
بر سرِ شیشه‌ی هر پنجره بگرفته قرار.

وازنا پیدا نیست
من دلم سخت گرفته است از این
میهمان‌خانه‌ی مهمان‌کُشِ روزش تاریک
که به جانِ هم نشناخته انداخته است:
چند تن خواب‌آلود
چند تن ناهموار
چند تن ناهشیار.....

#نیما_یوشیج
آی آدم‌ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می‌سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می‌زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید
آن ‌زمان که مست هستید از خیال دست‌یابیدن به دشمن
آن ‌زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می‌بندید
بر کمرهاتان کمربند

در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می‌کند بیهوده جان، قربان

آی آدم‌ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره، جامه‌تان بر تن
یک نفر در آب می‌خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می‌کوبد
باز می‌دارد دهان با چشمِ از وحشت‌دریده
سایه‌هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی‌تابیش افزون
می‌کند زین آب‌ها بیرون
گاه سر، گه پا

آی آدم‌ها
او ز راه دور این کهنه جهان را باز می‌پاید
می‌زند فریاد و امید کمک دارد

آی آدم‌ها که روی ساحل آرام، در کار تماشایید
موج می‌کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می‌گردد چنان مستی به جای افتاده، بس مدهوش
می‌رود نعره‌زنان وین بانگ باز از دور می‌آید:
آی آدم‌ها

و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگ او رساتر
از میان آب‌های دوری و نزدیک
باز در گوش این نداها
آی آدم‌ها…

#نیما_یوشیج
ری را… صدا می‌آید امشب
از پشت کاچ که بندآب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم می‌کشاند.
گویا کسی‌ست که می‌خواند…

اما صدای آدمی این نیست.
با نظم هوش ربایی من
آوازهای آدمیان را شنیده‌ام
در گردش شبانی سنگین؛
ز اندوه‌های من
سنگین‌تر.
و
آوازهای آدمیان را یک‌سر
من دارم از بر.
یک شب درون قایق دلتنگ
خواندند آن چنان
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
می‌بینم.
ری را… ری را…
دارد هوا که بخواند
در این شب سیا
او نیست با خودش.
او رفته با صدایش اما
خواندن نمی‌تواند.

#نیما_یوشیج
قُقنوس، مرغ خوش‌خوان، آوازه‌ی جهان،
آواره مانده از وزش بادهای سرد
بر شاخ خِیزَران
بنشسته‌است فرد.
بر گرد او به هر سر شاخی پرندگان.
او ناله‌های گم‌شده ترکیب می‌کند،
از رشته‌های پاره‌ی صدها صدای دور،
در ابرهای مثل خطی تیره روی کوه
دیوار یک بنای خیالی می‌سازد.
از آن زمان که زردی خورشید روی موج
کم‌رنگ مانده‌است و به ساحل گرفته اوج
بانگ شغال و مرد دهاتی
کرده‌ست روشن آتش پنهان خانه را
قرمز به چشم، شعله‌ی خردی
خط می‌کشد به زیر دو چشم درشت شب
واندر نقاط دور
خلق‌اند در عبور …
او آن نوای نادره، پنهان چنان که هست،
از آن مکان که جای گزیده‌ست می‌پرد
در بین چیزها که گره خورده می‌شود
با روشنی و تیرگی این شب دراز
می‌گذرد.
یک شعله را به پیش
می‌نگرد.
جایی که نه گیاه در آن‌جاست، نه دمی
ترکیده آفتاب سمج روی سنگ‌هاش،
نه این زمین و زندگی اش چیز دل‌کش است
حس می‌کند که آرزوی مرغ‌ها چو او
تیره‌ست هم‌چو دود. اگر چند امیدشان
چون خرمنی ز آتش
در چشم می‌نماید و صبح سپیدشان.
حس می‌کند که زندگی او چنان
مرغان دیگر ار به سر آید
در خواب و خورد
رنجی بود کز آن نتوانند نام برد.
آن مرغ نغزخوان،
در آن مکان که آتش تجلیل یافته،
اکنون، به یک جهنم تبدیل یافته،
بسته‌ست دم به دم نظر و می‌دهد تکان
چشمان تیزبین.
وز روی تپه،
ناگاه، چون به‌جای پر و بال می‌زند
بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ
که معنیش نداند هر مرغ رهگذر.
وانگه ز رنج‌های درونیش مست،
خود را به روی هیبت آتش می‌افکند.
باد شدید می‌دمد و سوخته‌ست مرغ!
خاکستر تنش را اندوخته‌ست مرغ!
پس جوجه‌هاش از دل خاکسترش به در

#نیما_یوشیج
به تو که می رسم مکث می کنم
انگار در زیبایی ات چیزی جا گذاشته ام
مثلا در صدایت آرامش
یا در چشم هایت زندگی

#نیما_یوشیج
@ayeh_ha
@PoemAndLiterature
دیدمش
گفتم منم
نشناخت او

#نیما_یوشیج
@MinimalForLife
@PoemAndLiterature
قُقنوس، مرغ خوش‌خوان، آوازه‌ی جهان،
آواره مانده از وزش بادهای سرد
بر شاخ خِیزَران
بنشسته‌است فرد.
بر گرد او به هر سر شاخی پرندگان.
او ناله‌های گم‌شده ترکیب می‌کند،
از رشته‌های پاره‌ی صدها صدای دور،
در ابرهای مثل خطی تیره روی کوه
دیوار یک بنای خیالی می‌سازد.
از آن زمان که زردی خورشید روی موج
کم‌رنگ مانده‌است و به ساحل گرفته اوج
بانگ شغال و مرد دهاتی
کرده‌ست روشن آتش پنهان خانه را
قرمز به چشم، شعله‌ی خردی
خط می‌کشد به زیر دو چشم درشت شب
واندر نقاط دور
خلق‌اند در عبور …
او آن نوای نادره، پنهان چنان که هست،
از آن مکان که جای گزیده‌ست می‌پرد
در بین چیزها که گره خورده می‌شود
با روشنی و تیرگی این شب دراز
می‌گذرد.
یک شعله را به پیش
می‌نگرد.
جایی که نه گیاه در آن‌جاست، نه دمی
ترکیده آفتاب سمج روی سنگ‌هاش،
نه این زمین و زندگی اش چیز دل‌کش است
حس می‌کند که آرزوی مرغ‌ها چو او
تیره‌ست هم‌چو دود. اگر چند امیدشان
چون خرمنی ز آتش
در چشم می‌نماید و صبح سپیدشان.
حس می‌کند که زندگی او چنان
مرغان دیگر ار به سر آید
در خواب و خورد
رنجی بود کز آن نتوانند نام برد.
آن مرغ نغزخوان،
در آن مکان که آتش تجلیل یافته،
اکنون، به یک جهنم تبدیل یافته،
بسته‌ست دم به دم نظر و می‌دهد تکان
چشمان تیزبین.
وز روی تپه،
ناگاه، چون به‌جای پر و بال می‌زند
بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ
که معنیش نداند هر مرغ رهگذر.
وانگه ز رنج‌های درونیش مست،
خود را به روی هیبت آتش می‌افکند.
باد شدید می‌دمد و سوخته‌ست مرغ!
خاکستر تنش را اندوخته‌ست مرغ!
پس جوجه‌هاش از دل خاکسترش به در

#نیما_یوشیج
@PoemAndLiterature
ری را… صدا می‌آید امشب
از پشت کاچ که بندآب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم می‌کشاند.
گویا کسی‌ست که می‌خواند…

اما صدای آدمی این نیست.
با نظم هوش ربایی من
آوازهای آدمیان را شنیده‌ام
در گردش شبانی سنگین؛
ز اندوه‌های من
سنگین‌تر.
و
آوازهای آدمیان را یک‌سر
من دارم از بر.
یک شب درون قایق دلتنگ
خواندند آن چنان
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
می‌بینم.
ری را… ری را…
دارد هوا که بخواند
در این شب سیا
او نیست با خودش.
او رفته با صدایش اما
خواندن نمی‌تواند.

#نیما_یوشیج
@PoemAndLiterature
سرگذشت منی، ای فسانه!
که پریشانی و غمگساری
قلب پُر گیر و دار منی تو
که چنین ناشناسی و گمنام؟
یاد دارم شبی ماهتابی
باد سردی دمید از بر کوه
گفت با من که ای طفل محزون
از چه از خانه خود جدایی؟
ای فسانه! تو آن باد سردی؟
ناشناسا! که هستی که هر جا
با من بینوا بوده‌ای تو
ای فسانه! بگو، پاسخم ده!
بس کن از پرسش ای سوخته‌دل
باورم شد که از غصه مستی
عاشقا! تو مرا می‌شناسی
من یک آواره آسمانم
وز زمان و زمین بازمانده
هرچه هستم، برِ عاشقانم
من وجودی کهن‌کار هستم
خوانده بی‌کسان گرفتار
عاشق – «تو یکی قصه‌ای؟»
افسانه – «آری آری
قصه عاشق بی‌قراری
قصه عاشقی پُر ز بیمم
زاده اضطراب جهانم».

#نیما_یوشیج
@PoemAndLiterature
ری را… صدا می‌آید امشب
از پشت کاچ که بندآب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم می‌کشاند.
گویا کسی‌ست که می‌خواند…

اما صدای آدمی این نیست.
با نظم هوش ربایی من
آوازهای آدمیان را شنیده‌ام
در گردش شبانی سنگین؛
ز اندوه‌های من
سنگین‌تر.
و
آوازهای آدمیان را یک‌سر
من دارم از بر.
یک شب درون قایق دلتنگ
خواندند آن چنان
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
می‌بینم.
ری را… ری را…
دارد هوا که بخواند
در این شب سیا
او نیست با خودش.
او رفته با صدایش اما
خواندن نمی‌تواند.

#نیما_یوشیج
@PoemAndLiterature
ری‌را، صدا می‌آید امشب
از پشت کاچ که بندآب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم می‌کشاند.
گویا کسی‌ست که می‌خواند…

اما صدای آدمی این نیست.
با نظم هوش‌ربایی من
آوازهای آدمیان را شنیده‌ام
در گردش شبانی سنگین؛
ز اندوه‌های من
سنگین‌تر.
و
آوازهای آدمیان را یک‌سر
من دارم از بر.
یک‌شب درون قایق دلتنگ
خواندند آن چنان
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
می‌بینم.
ری‌را! ری‌را!
دارد هوا که بخواند
در این شب سیا
او نیست با خودش.
او رفته با صدایش اما
خواندن نمی‌تواند.

شعر «ری‌را» از «مجموعهٔ اشعار»
#نیما_یوشیج

[در افسانه‌ها، ری‌را زنی بوده که سرسبزی را برای جنگل‌های مازندران به ارمغان می‌آورد.]
@PoemAndLiterature
Forwarded from شعر و ادبیات (Fateme Rahaei)
سرگذشت منی، ای فسانه!
که پریشانی و غمگساری
قلب پُر گیر و دار منی تو
که چنین ناشناسی و گمنام؟
یاد دارم شبی ماهتابی
باد سردی دمید از بر کوه
گفت با من که ای طفل محزون
از چه از خانه خود جدایی؟
ای فسانه! تو آن باد سردی؟
ناشناسا! که هستی که هر جا
با من بینوا بوده‌ای تو
ای فسانه! بگو، پاسخم ده!
بس کن از پرسش ای سوخته‌دل
باورم شد که از غصه مستی
عاشقا! تو مرا می‌شناسی
من یک آواره آسمانم
وز زمان و زمین بازمانده
هرچه هستم، برِ عاشقانم
من وجودی کهن‌کار هستم
خوانده بی‌کسان گرفتار
عاشق – «تو یکی قصه‌ای؟»
افسانه – «آری آری
قصه عاشق بی‌قراری
قصه عاشقی پُر ز بیمم
زاده اضطراب جهانم».

#نیما_یوشیج
@PoemAndLiterature
Heyrani
Homayoun Shajarian & Alireza Ghorbani
🎧 «حیرانی»

سرگذشت منی ای فسانه!
که پریشانی و غم‌گساری...

شعر: #نیما_یوشیج
آهنگ‌سازی: #مهیار_علیزاده
آواز: #علیرضا_قربانی و #همایون_شجریان
آلبوم: #افسانه_چشم‌هایت

@PoemAndLiterature
شعر و ادبیات
Channel created
همیشه در ذهنم، هفت عدد مهمی بوده است.
فکر می‌کردم اگر هفت سال از تداوم امری بگذرد، خوب جا می‌افتد و به مرز پختگی می‌رسد.

حالا می‌بینم که درست هفت سال از آغاز کار این کانال می‌گذرد...
هفت سال پیش، قدم اول را برداشتم؛ با ره‌توشه‌ای که چیزی نبود، جز علاقه‌ای وافر به ادبیات...
ماه‌ها گذشت و چه غم‌ها و شادی‌ها که در پس مطالب نهان بود و چه روزها و شب‌ها که اینجا را به زعم خویش، [تنها] عرصه‌ی بروز شعرهای دل‌نشین، متون زیبا و نواهای گوش‌نواز می‌دانستم. گهگاه، سیاهی‌هایی هم تحت عنوان یادداشت نوشتم و نه از سر ارزش ادبی، بلکه به‌واسطه‌ی دغدغه‌های بعضاً اجتماعی، در کانال منتشر کردم.

در طول این سال‌ها، بر آن بودم که فارغ از سلیقه‌ی فردی، سعی در انتشار مطالب فاخر و شاخص داشته باشم و نیز، اقبال عمومی را در نظر بگیرم. هدف، همواره این بوده است که اینجا، با شادمانی و اندوه مردم همراه شود.

بیش از هر چیز دوست دارم کانال شعر و ادبیات، مکانی باشد برای گریختن از هیاهوی زندگی و روی آوردن به آن چیزهایی که خواندنشان، روح را جلا می‌دهد.

درباره‌ی اینکه تا چه حد توفیق داشته‌ام، قضاوت با شما. به قول #حافظ عزیز:

صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید!

پیوستن رفقای جدید، مایه‌ی شادی‌ست و البته! بسیار خوش‌دلم که دوستانی در جمع حاضرند که عمر همراهی آنان، هم‌سن‌وسال کانال ماست. امیدوارم بتوانم قدر این بودن‌ها را بدانم.
#نیما_یوشیج چه خوب گفته است که:

یاد بعضی نفرات
روشنم می‌دارد.
قوّتم می‌بخشد،
ره می‌اندازد،
و اجاق کهن سرد سرایم
گرم می‌آید از گرمی عالی‌دمشان.

#یادداشت
@PoemAndLiterature
4👍1