Forwarded from میراث عرفا
💠 بِسْمِ اللَّهِ رَبِّ الْاَرْضِ وَ السَّمآء
به نام خدا، پروردگار زمين و آسمان🙏🏼
🔸از جنبش صد زلزله سُستی نپذیرد
کوهی که چو حکم تو ُبوَد ثابت و محکم🔸
👤قاآنی🌸
@miraseorafa
به نام خدا، پروردگار زمين و آسمان🙏🏼
🔸از جنبش صد زلزله سُستی نپذیرد
کوهی که چو حکم تو ُبوَد ثابت و محکم🔸
👤قاآنی🌸
@miraseorafa
اللَّيْلُ يخْلقُ الكَلماتِ ليَقْتُلَ بهَا صَمْتَهُ و یتخِّذَ من الدَّمْعِ جِوَاراً ...
#محمد_أكرم_السالم
#محمد_أكرم_السالم
شعر و ادبیات
اللَّيْلُ يخْلقُ الكَلماتِ ليَقْتُلَ بهَا صَمْتَهُ و یتخِّذَ من الدَّمْعِ جِوَاراً ... #محمد_أكرم_السالم
شب، کلمات را میآفریند تا با آن، سکوت خویش را بکشد و از اشک، همنشینی جوید ...
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت،
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند،
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست ِ محبت سوی کس یازی،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛
که سرما سخت سوزان است
نفس، کز گرمگاه سینه میآید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر ِ پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی...
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای!
منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپا خورده ی رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه میگویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت میدهد، بر آسمان این سرخی ِ بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی ِ سرد ِ زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی ِ مرگ اندود، پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان،
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین،
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده، سقفِ آسمان کوتاه،
غبار آلوده مهر و ماه،
زمستان است
#مهدی_اخوان_ثالث
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند،
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست ِ محبت سوی کس یازی،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛
که سرما سخت سوزان است
نفس، کز گرمگاه سینه میآید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر ِ پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی...
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای!
منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپا خورده ی رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه میگویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت میدهد، بر آسمان این سرخی ِ بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی ِ سرد ِ زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی ِ مرگ اندود، پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان،
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین،
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده، سقفِ آسمان کوتاه،
غبار آلوده مهر و ماه،
زمستان است
#مهدی_اخوان_ثالث
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وآن چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگانِ لبِ دریا میکرد
مشکل خویش برِ پیرِ مُغان بردم دوش
کو به تاییدِ نظر حلّ معما میکرد
دیدمش خرم و خندان، قدحِ باده به دست
واندر آن آینه صد گونه تماشا میکرد
گفتم این جام جهانبین به تو کِی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد
بیدلی، در همه احوال، خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد
این همه شعبده ی خویش که میکرد اینجا
سامری پیش عصا و ید بیضا میکرد
گفت آن یار، کز او گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد
گفتمش سلسله ی زلف بتان از پی چیست
گفت #حافظ گلهای از دل شیدا میکرد
وآن چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگانِ لبِ دریا میکرد
مشکل خویش برِ پیرِ مُغان بردم دوش
کو به تاییدِ نظر حلّ معما میکرد
دیدمش خرم و خندان، قدحِ باده به دست
واندر آن آینه صد گونه تماشا میکرد
گفتم این جام جهانبین به تو کِی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد
بیدلی، در همه احوال، خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد
این همه شعبده ی خویش که میکرد اینجا
سامری پیش عصا و ید بیضا میکرد
گفت آن یار، کز او گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد
گفتمش سلسله ی زلف بتان از پی چیست
گفت #حافظ گلهای از دل شیدا میکرد
شعر و ادبیات
و للأسماء عطورها ايضا كلّما ناديتُك هبّت ريحُ جَنّة... #زاهی_وهبی
نام ها نیز رایحه دارند
هر بار که تو را صدا می زنم، نسیم بهشت وزیدن می گیرد
هر بار که تو را صدا می زنم، نسیم بهشت وزیدن می گیرد
Forwarded from میراث عرفا
بنگر به روی زرد من، وز سینه بنشان گرد من
تا چند باشی درد من؟
درمان من شو ساعتی
👤نظامی گنجوی🍀
@miraseorafa
تا چند باشی درد من؟
درمان من شو ساعتی
👤نظامی گنجوی🍀
@miraseorafa
و به همراه همان ابر که باران آورد
مهربانی خدا در زد و مهمان آورد
باز یک نامهی بیواژه به کنعان آورد
بوی پیراهنی از سوی خراسان آورد
به سر شعر هوای غزلی زیبا زد
دختر حضرت موسی به دل دریا زد
چادرش دست نوازش به سر دشت کشید
باز هم دفتر شعر من و بارانِ شدید
چه بگویم که بیابان به بیابان چه کشید
من به وصف سفرش هیچ به ذهنم نرسید
باور این سفر از درک من و ما دور است
شاعرانه غزلی راهی بیت النور است
آمد این گونه ولی هر چه که آمد نرسید
عشق همواره به مقصود و به مقصد نرسید
که اویس قرنی هم به محمد (ص) نرسید
عاقبت حضرت معصومه (س) به مشهد نرسید
آه بانو چه کشیدید نفس تازه کنید
خسته از راه رسیدید نفس تازه کنید
دل این شهر گرفتهست شما میدانید
تشنهی آمدنت هست و شما بارانید
و کویر دل قم رحل و شما قرآنید
به دل شعر من افتاده شما میمانید
قم کویر است کویری که تلاطم دارد
چادرت را بتکان قصد تیمم دارد
صبح، شب میشد و شب نیز سحر، هفده روز
چشم او چشمهای از خون جگر هفده روز
بین سجاده ولی چشم به در هفده روز
چشم در راه برادر شد اگر هفده روز…
…دم به دم چشم ترش روضه مرتب میخواند
شک ندارم که فقط روضهی زینب میخواند
بمان تا پنجرهی باغ ارم وا باشد
و از آن آینه در آینه پیدا باشد
حرمش موجب آرامش دلها باشد
حرم او حرم حضرت زهرا باشد
تا که ما روضهی بسیار بخوانیم در آن
روضه های در و دیوار بخوانیم در آن
#سید_حمیدرضا_برقعی
مهربانی خدا در زد و مهمان آورد
باز یک نامهی بیواژه به کنعان آورد
بوی پیراهنی از سوی خراسان آورد
به سر شعر هوای غزلی زیبا زد
دختر حضرت موسی به دل دریا زد
چادرش دست نوازش به سر دشت کشید
باز هم دفتر شعر من و بارانِ شدید
چه بگویم که بیابان به بیابان چه کشید
من به وصف سفرش هیچ به ذهنم نرسید
باور این سفر از درک من و ما دور است
شاعرانه غزلی راهی بیت النور است
آمد این گونه ولی هر چه که آمد نرسید
عشق همواره به مقصود و به مقصد نرسید
که اویس قرنی هم به محمد (ص) نرسید
عاقبت حضرت معصومه (س) به مشهد نرسید
آه بانو چه کشیدید نفس تازه کنید
خسته از راه رسیدید نفس تازه کنید
دل این شهر گرفتهست شما میدانید
تشنهی آمدنت هست و شما بارانید
و کویر دل قم رحل و شما قرآنید
به دل شعر من افتاده شما میمانید
قم کویر است کویری که تلاطم دارد
چادرت را بتکان قصد تیمم دارد
صبح، شب میشد و شب نیز سحر، هفده روز
چشم او چشمهای از خون جگر هفده روز
بین سجاده ولی چشم به در هفده روز
چشم در راه برادر شد اگر هفده روز…
…دم به دم چشم ترش روضه مرتب میخواند
شک ندارم که فقط روضهی زینب میخواند
بمان تا پنجرهی باغ ارم وا باشد
و از آن آینه در آینه پیدا باشد
حرمش موجب آرامش دلها باشد
حرم او حرم حضرت زهرا باشد
تا که ما روضهی بسیار بخوانیم در آن
روضه های در و دیوار بخوانیم در آن
#سید_حمیدرضا_برقعی
شعر و ادبیات
لِيَ اسمان يلتقيان و يفترقان ولي لُغَتان، نسيتُ بأيِّهما کُنت أحلَمُ #محمود_درویش
دو نام دارم که به هم میرسند و از هم دور میشوند
و دو زبان دارم که فراموش کردهام با کدامیک رویا پردازی میکردم
ترجمه: #فاطمه_رهائی
و دو زبان دارم که فراموش کردهام با کدامیک رویا پردازی میکردم
ترجمه: #فاطمه_رهائی
دوستان را در دل رنجها باشد که آن به هیچ داروی خوش نشود. نه به خفتن، نه به گفتن و نه به خوردن، الا به دیدار دوست.
فیه ما فیه
#مولانا
فیه ما فیه
#مولانا
آقایان دادگاە نظامی، میتوانید مرور کنید و ببینید کە من نە لات بودەام و نە دزد و نە مزدور. من همیشە یک مبارز صمیمی برای یونانی بهتر و آیندەای بهتر بودە و هستم؛ برای جامعەای کە انسان در آن ارج داشتە باشد. و اگر مرا در اینجا میبینید به علت آن است کە من بە انسان اعتقاد دارم . و اعتقاد بە انسان یعنی اعتقاد بە آزادی او؛ آزادی تفکر و بیان
یک مرد
#اوریانا_فالاچی
ترجمە: پیروز ملکی
یک مرد
#اوریانا_فالاچی
ترجمە: پیروز ملکی
کسی به فکر گلها نیست
کسی به فکر ماهیها نیست
کسی نمیخواهد
باور کند که باغچه دارد میمیرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کردهاست
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود
و حس باغچه انگار
چیزی مجرد است که در انزوای باغچه پوسیدهاست
حیاط خانهی ما تنها است
حیاط خانهی ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه میکشد
و حوض خانهی ما خالی است
ستارههای کوچک بیتجربه
از ارتفاع درختان به خاک میافتد
و از میان پنجرههای پریده رنگ خانهی ماهیها
شبها صدای سرفه میآید
حیاط خانهی ما تنها است
پدر میگوید :
( از من گذشتهاست
از من گذشتهاست
من بار خود را بردم
و کار خود را کردم )
و در اتاقش ، از صبح تا غروب ،
یا شاهنامه میخواند
یا ناسخ التواریخ
پدر به مادر میگوید :
لعنت به هر چی ماهی و هر چه مرغ
وقتی که من بمیرم دیگر
چه فرق میکند که باغچه باشد
یا باغچه نباشد
برای من حقوق تقاعد کافی است
مادر تمام زندگیش
سجادهایست گسترده
در آستان وحشت دوزخ
مادر همیشه در ته هر چیزی
دنبال جای پای معصیتی میگردد
و فکر میکند که باغچه را کفر یک گیاه
آلوده کردهاست
مادر تمام روز دعا میخواند
مادر گناهکار طبیعی است
و فوت میکند به تمام گلها
و فوت میکند به تمام ماهیها
و فوت میکند به خودش
مادر در انتظار ظهور است
و بخششی که نازل خواهد شد
برادرم به باغچه میگوید قبرستان
برادرم به اغتشاش علفها میخندد
و از جنازهی ماهیها
که زیر پوست بیمار آب
به ذره های فاسد تبدیل میشوند
شماره بر میدارد
برادرم به فلسفه معتاد است
برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه میداند
او مست میکند
و مشت میزند به در و دیوار
و سعی میکند که بگوید
بسیار دردمند و خسته و مأیوس است
او ناامیدیش را هم
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش
همراه خود به کوچه و بازار میبرد
و نا امیدیش
آن قدر کوچک است که هر شب
در ازدحام میکده گم میشود
و خواهرم که دوست گلها بود
و حرفهای سادهی قلبش را
وقتی که مادر او را میزد
به جمع مهربان و ساکت آنها میبرد
و گاه گاه خانوادهی ماهیها را
به آفتاب و شیرینی مهمان میکرد ...
او خانه اش در آن سوی شهر است
او در میان خانه مصنوعیش
با ماهیان قرمز مصنوعیش
و در پناه عشق همسر مصنوعیش
و زیر شاخههای درختان سیب مصنوعی
آوازهای مصنوعی میخواند
و بچههای طبیعی میسازد
او
هر وقت که به دیدن ما میآید
و گوشههای دامنش از فقر باغچه آلوده میشود
حمام ادکلن میگیرد
او
هر وقت که به دیدن ما میآید
آبستن است
حیاط خانهی ما تنها است
حیاط خانهی ما تنها است
تمام روز
از پشت در صدای تکه تکه شدن میآید
و منفجر شدن
همسایههای ما همه در خاک باغچه هاشان به جای گل
خمپاره و مسلسل میکارند
همسایههای ما همه بر روی حوضهای کاشیشان
سر پوش میگذارند
و حوضهای کاشی
بی آنکه خود بخواهند
انبارهای مخفی باروتند
و بچههای کوچهی ما کیف های مدرسه شان را
از بمبهای کوچک
پر کرده اند
حیاط خانهی ما گیج است
من از زمانی
که قلب خود را گم کردهاست میترسم
من از تصور بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت میترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسهاش را
دیوانه وار دوست میدارد تنها هستم
و فکر میکنم که باغچه را میشود به بیمارستان برد
من فکر میکنم ...
من فکر میکنم ...
من فکر میکنم ...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود
#فروغ_فرخزاد
کسی به فکر ماهیها نیست
کسی نمیخواهد
باور کند که باغچه دارد میمیرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کردهاست
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود
و حس باغچه انگار
چیزی مجرد است که در انزوای باغچه پوسیدهاست
حیاط خانهی ما تنها است
حیاط خانهی ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه میکشد
و حوض خانهی ما خالی است
ستارههای کوچک بیتجربه
از ارتفاع درختان به خاک میافتد
و از میان پنجرههای پریده رنگ خانهی ماهیها
شبها صدای سرفه میآید
حیاط خانهی ما تنها است
پدر میگوید :
( از من گذشتهاست
از من گذشتهاست
من بار خود را بردم
و کار خود را کردم )
و در اتاقش ، از صبح تا غروب ،
یا شاهنامه میخواند
یا ناسخ التواریخ
پدر به مادر میگوید :
لعنت به هر چی ماهی و هر چه مرغ
وقتی که من بمیرم دیگر
چه فرق میکند که باغچه باشد
یا باغچه نباشد
برای من حقوق تقاعد کافی است
مادر تمام زندگیش
سجادهایست گسترده
در آستان وحشت دوزخ
مادر همیشه در ته هر چیزی
دنبال جای پای معصیتی میگردد
و فکر میکند که باغچه را کفر یک گیاه
آلوده کردهاست
مادر تمام روز دعا میخواند
مادر گناهکار طبیعی است
و فوت میکند به تمام گلها
و فوت میکند به تمام ماهیها
و فوت میکند به خودش
مادر در انتظار ظهور است
و بخششی که نازل خواهد شد
برادرم به باغچه میگوید قبرستان
برادرم به اغتشاش علفها میخندد
و از جنازهی ماهیها
که زیر پوست بیمار آب
به ذره های فاسد تبدیل میشوند
شماره بر میدارد
برادرم به فلسفه معتاد است
برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه میداند
او مست میکند
و مشت میزند به در و دیوار
و سعی میکند که بگوید
بسیار دردمند و خسته و مأیوس است
او ناامیدیش را هم
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش
همراه خود به کوچه و بازار میبرد
و نا امیدیش
آن قدر کوچک است که هر شب
در ازدحام میکده گم میشود
و خواهرم که دوست گلها بود
و حرفهای سادهی قلبش را
وقتی که مادر او را میزد
به جمع مهربان و ساکت آنها میبرد
و گاه گاه خانوادهی ماهیها را
به آفتاب و شیرینی مهمان میکرد ...
او خانه اش در آن سوی شهر است
او در میان خانه مصنوعیش
با ماهیان قرمز مصنوعیش
و در پناه عشق همسر مصنوعیش
و زیر شاخههای درختان سیب مصنوعی
آوازهای مصنوعی میخواند
و بچههای طبیعی میسازد
او
هر وقت که به دیدن ما میآید
و گوشههای دامنش از فقر باغچه آلوده میشود
حمام ادکلن میگیرد
او
هر وقت که به دیدن ما میآید
آبستن است
حیاط خانهی ما تنها است
حیاط خانهی ما تنها است
تمام روز
از پشت در صدای تکه تکه شدن میآید
و منفجر شدن
همسایههای ما همه در خاک باغچه هاشان به جای گل
خمپاره و مسلسل میکارند
همسایههای ما همه بر روی حوضهای کاشیشان
سر پوش میگذارند
و حوضهای کاشی
بی آنکه خود بخواهند
انبارهای مخفی باروتند
و بچههای کوچهی ما کیف های مدرسه شان را
از بمبهای کوچک
پر کرده اند
حیاط خانهی ما گیج است
من از زمانی
که قلب خود را گم کردهاست میترسم
من از تصور بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت میترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسهاش را
دیوانه وار دوست میدارد تنها هستم
و فکر میکنم که باغچه را میشود به بیمارستان برد
من فکر میکنم ...
من فکر میکنم ...
من فکر میکنم ...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود
#فروغ_فرخزاد