Forwarded from کانون کوثر دانشگاه شریف (M Maleki)
🕊☁️🕊☁️🕊
نفیسه چشم از چشم علیرضا برنمیداشت.
علیرضا یک ریز داشت سفارش میکرد؛
اما نفیسه ساکت ساکت بود.
شاید علیرضا انتظار داشت یکی از این حرف هارا از نفیسه بشنود:
{اخه ما رو به کی میسپاری؟
کاش یه دستی به سر و روی خونه میکشیدی بعد میرفتی!
زود به زود برام نامه بنویس.
در اولین فرصت برگرد مرخصی...}
صدای سوت قطار به نشانه حرکت بلند شد
و علیرضا نگران از این همه سکوت نفیسه بود.
قطار آرام آرام حرکت میکرد.
و نفیسه تنها یک جمله گفت:
سلام مرا هم به حضرت فاطمه (س) برسان.
#قرار_شبانه
#صلواتی_برای_سلامتی_همسران_شهدا
@Kanoonkosarsharif
نفیسه چشم از چشم علیرضا برنمیداشت.
علیرضا یک ریز داشت سفارش میکرد؛
اما نفیسه ساکت ساکت بود.
شاید علیرضا انتظار داشت یکی از این حرف هارا از نفیسه بشنود:
{اخه ما رو به کی میسپاری؟
کاش یه دستی به سر و روی خونه میکشیدی بعد میرفتی!
زود به زود برام نامه بنویس.
در اولین فرصت برگرد مرخصی...}
صدای سوت قطار به نشانه حرکت بلند شد
و علیرضا نگران از این همه سکوت نفیسه بود.
قطار آرام آرام حرکت میکرد.
و نفیسه تنها یک جمله گفت:
سلام مرا هم به حضرت فاطمه (س) برسان.
#قرار_شبانه
#صلواتی_برای_سلامتی_همسران_شهدا
@Kanoonkosarsharif