شعر و ادبیات
179 subscribers
1.2K photos
92 videos
55 files
184 links
«تو همان روح لطیفی که خداوندِ غزل
به تو خورده‌ست میان کلماتش سوگند»

همراهمان باشید تا کمی ادبیات بچشیم!

@Fateme_Rahaei
Download Telegram
خانه‌ی دوست کجاست؟
در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه‌ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن‌ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت
کوچه‌باغی‌ست که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه‌ی پرهای صداقت آبی‌ست
می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در می‌آرد
پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره‌ی جاوید اساطیر زمین می‌مانی
و تو را ترسی شفاف فرا می‌گیرد
در صمیمیت سیال فضا، خش‌خشی می‌شنوی
کودکی می‌بینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه‌ی نور
و از او می‌پرسی
خانه‌ی دوست کجاست؟

#سهراب_سپهری
Forwarded from آرشیو ۱ (Afshin Shafiee افشین شفیعی)
به تماشا سوگند

و به آغاز کلام

و به پرواز کبوتر از ذهن

واژه‌ای در قفس است

حرف‌هایم مثل یک‌تکه چمن، روشن بود

من به آنان گفتم:

آفتابی لب درگاه شماست

که اگر در بگشایید به رفتار شما می‌تابد

و به آنان گفتم:

سنگ، آرایش کوهستان نیست

همچنانی که فلز، زیوری نیست به اندام کلنگ

در کف دست زمین، گوهر ناپیدایی‌ست

که رسولان، همه از تابش آن خیره شدند

پی گوهر باشید

لحظه‌ها را به چراگاه رسالت ببرید

و من آنان را

به صدای قدم پیک، بشارت دادم

و به نزدیکی روز، و به افزایش رنگ

به طنین گل سرخ، پشت پرچین سخن‌های درشت

و به آنان گفتم:

هر که در حافظهٔ چوب، ببیند باغی

صورتش در وزش بیشهٔ شور ابدی خواهد ماند

هر که با مرغ هوا دوست شود

خوابش آرام‌ترین خواب جهان خواهد بود

آنکه نور از سرِ انگشت زمان برچیند

می‌گشاید گره پنجر‌ه‌ها را با‌ آه

زیر بیدی بودیم

برگی از شاخهٔ بالای سرم چیدم، گفتم‌:

چشم را باز کنید

آیتی بهتر از این می‌خواهید؟

می‌شنیدم که به هم می‌گفتند:

سِحْر می‌داند، سِحْر!

سر هر کوه، رسولی دیدند

ابر انکار به دوش آوردند

باد را نازل کردیم تا کلاه از سرشان بردارد

خانه‌هاشان، پُر داوودی بود

چشمشان را بستیم

دستشان را نرساندیم به سر‌شاخهٔ هوش

جیبشان را پُر عادت کردیم

خوابشان را به صدای سفر آینه‌ها آشفتیم

#سهراب_سپهری
Forwarded from گلِ آفتاب‌ 🌻
و عشق، تنها عشق ترا به گرمی یک سیب می‌کند مأنوس.
و عشق، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی‌ها برد،
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.

- و نوشداروی اندوه؟
- صدای خالص اکسیر می‌دهد این نوش.

و حال، شب شده بود.
چراغ روشن بود.
و چای می‌خوردند.

- چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی.
- چقدر هم تنها!
- خیال می‌کنم
دچار آن رگ پنهان رنگ‌ها هستی.
- دچار یعنی
- عاشق.

- و فکر کن که چه تنهاست
اگر ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد.
- چه فکر نازک غمناکی!

- و غم تبسم پوشیده‌ی نگاه گیاه است.
و غم اشاره‌ی محوی به رد وحدت اشیاست.
- خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند

#سهراب_سپهری
من از مصاحبتِ
آفتاب می‌آیم،
کجاست سایه؟
در این کشاکش رنگین،
کسی چه می‌داند
که سنگ عزلت من
در کدام نقطهٔ فصل است...

#سهراب_سپهری

@PoemAndLiterature
رخنه‌ای نیست در این تاریکی،
در و دیوار به هم پیوسته!
سایه‌ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته...

#سهراب_سپهری

@PoemAndLiterature
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی!
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که
شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من لیک،
غمی غمناک است...

#سهراب_سپهری
@PoemAndLiterature
فرصت سبز حیات، به هوای خنک کوهستان می‌پیوست.
سایه‌ها برمی‌گشت!
و هنوز، در سر راه نسیم،
پونه‌هایی که تکان می‌خورد،
جذبه‌هایی که به هم می‌خورد.


#سهراب_سپهری
@PoemAndLiterature
در رگ ها همهمه ای دارم ،
از چشمه‌ی خود آبم زن ،
آبم زن!
و به من یک قطه گوارا کن ،
شورم را زیبا کن...


#سهراب_سپهری
@PoemAndLiterature
من به مهمانی دنيا رفتم‌
من به دشت اندوه‌
من به باغ عرفان‌
من به ايوان چراغانی دانش رفتم‌

رفتم از پله‌ی مذهب بالا
تا ته كوچه‌ی شك
تا هوای خنک استغنا
تا شب خيس محبت رفتم‌
من به ديدار كسی رفتم در آن سر عشق‌
رفتم‌، رفتم تا زن‌
تا چراغ لذت‌
تا سكوت خواهش‌
تا صدای پر تنهايی

چيزهايی ديدم در روی زمين‌
كودكی ديدم‌، ماه را بو می‌کرد
قفسی بی‌در ديدم كه در آن‌، روشنی پرپر می‌زد
نردبانی كه از آن، عشق می‌رفت به بام ملكوت‌
من زنی را ديدم، نور در هاون می‌كوفت‌
ظهر در سفره‌ی آنان نان بود
سبزی بود
دوری شبنم بود
كاسه‌ی داغ محبت بود

من گدايی ديدم‌، دربه‌در می‌رفت آواز چكاوک می‌خواست

و سپوری كه به يک پوسته‌ی خربزه می‌برد نماز

#سهراب_سپهری
@PoemAndLiterature
دلم گرفته است
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز
مرا از هجوم خالی اطراف
نمی‌رهاند
و فکر می‌کنم
که این ترنم موزونِ حزن
تا به ابد
شنیده خواهد شد...

#سهراب_سپهری
@PoemAndLiterature
و عشق، تنها عشق تو را به گرمی یک سیب می‌کند مأنوس.
و عشق، تنها عشق
مرا به وسعت #اندوه زندگی‌ها برد،
مرا رساند به امکان یک #پرنده شدن.

- و نوشداروی اندوه؟
- صدای خالص اکسیر می‌دهد این نوش.

و حال، شب شده بود.
چراغ روشن بود.
و چای می‌خوردند.

- چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی.
- چقدر هم تنها!
- خیال می‌کنم
#دچار آن رگ پنهان رنگ‌ها هستی.
- دچار یعنی
- عاشق.

- و فکر کن که چه تنهاست
اگر ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد.
- چه فکر نازک غمناکی!

- و غم تبسم پوشیده‌ٔ نگاه گیاه است.
و غم اشاره‌ٔ محوی به رد وحدت اشیاست.
- خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند

#سهراب_سپهری
@PoemAndLiterature
روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد.
در رگ‌ها نور خواهم ریخت.
و صدا خواهم درداد: ای سبدهاتان پر خواب!
سیب آوردم، سیب سرخِ خورشید.

#سهراب_سپهری
@PoemAndLiterature
روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد.
در رگ‌ها نور خواهم ریخت.
و صدا خواهم درداد: ای سبدهاتان پر خواب!
سیب آوردم، سیب سرخِ خورشید.

خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد.
زن زیبای جذامی را، گوشواری دیگر خواهم بخشید.
کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!
دوره‌گردی خواهم شد، کوچه‌ها را
خواهم گشت.
جار خواهم زد: آی شبنم، شبنم، شبنم!
رهگذاری خواهد گفت: راستی را شب تاریکی است.
کهکشانی خواهم دادش.
روی پل دخترکی بی‌پاست، دبّ اکبر را بر گردن او خواهم آویخت.
هر چه دشنام از لب‌ها خواهم برچید.
هر چه دیوار، از جا خواهم برکند.
رهزنان را خواهم گفت: کاروانی آمد بارش لبخند!
ابر را، پاره خواهم کرد.

من گره خواهم زد، چشمان را با خورشید
دل‌ها را با عشق، سایه‌ها را با آب، شاخه‌ها را با باد.
و به‌هم خواهم پیوست، خواب کودک را با زمزمهٔ زَنجَره‌ها.
بادبادک‌ها، به هوا خواهم برد.
گلدان‌ها آب خواهم داد.
خواهم آمد، پیش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش خواهم ریخت.
مادیانی تشنه، سطل شبنم را خواهم آورد.
خواهم آمد سر هر دیواری، میخکی خواهم کاشت.
پای هر پنجره‌ای، شعری خواهم خواند.
هر کلاغی را، کاجی خواهم داد.
مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک!

آشتی خواهم داد.
آشنا خواهم کرد.
راه خواهم رفت.
نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت!

#سهراب_‌سپهری
@PoemAndLiterature
پشت هیچستان،
چتر خواهش باز است
تا نسیم عطشی در بُن برگی بدود،
زنگ باران به صدا می‌آید
آدم این‌جا تنهاست
و در این تنهایی،
سایهٔ نارونی
تا ابدیت جاری است...

#سهراب_سپهری
@PoemAndLiterature
احمدرضای عزیز تنبلی هم حدی دارد. این را می‌دانم. ولی باور کن فکر تو هستم و سپاسگزاری نامه‌هایت. من به شدت در این شهر تنها ماندم. آن هم در این شهر بی پرنده و نادرخت. هنوز صدای پرنده نشنیده‌ام (چون پرنده‌ای نیست صدایش هم نیست). در همان امیر آباد خودمان توی هر درخت نارون یک خروار جیک جیک بود. نیویورک و جیک جیک توقعی ندارم. من فقط هستم و گاهی در این شهر گولاش می‌خورم. مثل اینکه تو دوست داشتی و برایت جانشین قورمه سبزی بود...

غصه نباید خورد گولاش باید خورد و راه رفت و نگاه کرد به چیزهای سر راه. مثل بچه‌های دبستانی که ضخامت زندگی شان بیشتر است. می‌دانی باید رفت یه طرف و یا شروع کرد. من شروع می‌کنم. ولی همیشه نمی‌شود. هنوز صندلی اتاقم را شروع نکرده‌ام وقت می‌خواهد. عمر نوح هم بدک نیست ولی باید قانع بود و من هستم. مثلا یک چهارم قار قار کلاغ برای من بس است. یادم هست به یکی نوشتم: سه چهارم قناری را می‌شنوم.

می‌بینی قانع شده‌ام. راست است که حجم قار قار بیشتر است ولی در عوض خاصیت آن کمتر است. مادرم می‌گفت قار قار برای بعضی‌ها خاصیت دارد. من روزها نقاشی می‌کنم. هنوز روی دیوارهای دنیا برای تابلوها جا هست. پس تندتر کار کنیم. ولی نباید دود چراغ خورد. این جا دودهای زبرتر و خالص‌تری هست، دودهای بادوام و آب‌نرو.

در کوچه که راه می‌روی گاه یک تکه دود صمیمانه روی شانه‌ات می‌نشیند و این تنها ملایمت این  شهر است و گرنه آن جرثقیل که از پنجره اتاق پیداست، نمی‌تواند صمیمانه روی شانه  کسی بنشیند. اصلا برازنده جرثقیل نیست اگر این کار را بکند به اصالت خانوادگی خود لطمه زده است.

توی این شهر نمی‌شود نرم بود و حیا کرد تهنیت گفت. نمی شود تربچه خورد. میان این ساختمان‌های سنگین تربچه خوردن کار جلفی است. مثل اینکه بخواهی یک آسمان خراش را قلقلک بدهی.

باید رسوم اینجا را شناخت. در اینجا رسم این است که درخت برگ داشته باشد. در این شهر نعنا پیدا می‌شود ولی باید آن را صادقانه خورد. اینجا رسم نیست کسی امتداد بدهد. نباید فکر آدم روی زمین دراز بکشد. در این جا از روی سیمان به بالا برای فکر کردن مناسب‌تر است و یا از فلز به آن طرف.

من نقاشی می‌کشم ولی نقاشی من نسبت به گالری‌های اینجا مورب است. نقاشی از آن کارهاست پوست آدم را می‌کند و تازه طلبکار است. ولی نباید به نقاشی رو داد چون سوار آدم می‌شود. من خیلی‌ها را دیده‌ام که به نقاشی سواری می‌دهند. باید کمی مسلح بود و بعد رفت دنبال نقاشی.

گاه فکر می‌کنم شعر مهربان‌تر است ولی نباید زیاد خوش خیال بود. من خیلی‌ها را شناخته‌ام که از دست شعر به پلیس شکایت کرده‌اند. باید مواظب بود. من شب‌ها شعر می‌خوانم. هنوز ننوشته‌ام خواهم نوشت.

من نقاشی می‌کنم. شعر می‌خوانم و یکتایی می‌بینم و گاه در خانه غذا می‌پزم و ظرف می‌شویم و انگشت خودم را می‌برم. و چند روز از نقاشی باز می‌مانم. غذایی که می‌پزم خوشمزه می‌شود به شرطی که چاشنی آن نمک باشد و یک قاشق اغماض. غذاهای مادرم چه خوب بود. تازه من به او ایراد هم می‌گرفتم که رنگ سبز خورش اسفناج چرا متمایل به کبودی است.
آدم چه دیر می‌فهمد...
من چه دیر فهمیدم که انسان یعنی عجالتا...
ایران مادرهای خوب دارد و غذاهای خوشمزه و روشنفکران بد و دشت‌های دلپذیر...
 و همین...»


نامه‌ی #سهراب_سپهری به
#احمدرضا_احمدی
@heleichi_saeed
@PoemAndLiterature
به سراغ من اگر می‌آیید،
پشت هیچستانم.
پشت هیچستان، جایی‌ست
پشت هیچستان،
رگ‌های هوا،
پر قاصدهایی‌ست
که خبر می‌آرند،
از گل واشده‌ٔ دورترین بوته‌ٔ خاک.
روی شن‌ها هم،
نقش‌های سم اسبان سواران ظریفی‌ست که صبح
به سر تپه‌ٔ معراج شقایق رفتند.
پشت هیچستان، چتر خواهش باز است:
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،
زنگ باران به صدا می‌آید.
آدم این‌جا تنهاست
و در این تنهایی،
سایه‌ٔ نارونی تا ابدیت جاری است.
به سراغ من اگر می‌آیید،
نرم و آهسته بیایید،
مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من

حجم سبز
#سهراب_سپهری
@PoemAndLiterature
شب سردی‌ست و من افسرده
راه دوری‌ست و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مُرده

می‌کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدم‌ها
سایه‌ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم‌ها

فکر تاریکی و این ویرانی
بی‌خبر آمد تا با دل من
قصه‌ها ساز کند پنهانی

نیست رنگی که بگوید با من:
اندکی صبر! سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل:
وای! این شب چقدر تاریک است!

خنده‌ای کو که به دل انگیزم؟
قطره‌ای کو که به دریا ریزم؟
صخره‌ای کو که بدان آویزم؟

مثل این است که شب، نمناک است
دیگران را هم، غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است!

«مرگ رنگ»
#سهراب_سپهری
@PoemAndLiterature
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه‌ای در قفس است

حرف‌هایم مثل یک تکه چمن، روشن بود
من به آنان گفتم:
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما می‌تابد

و به آنان گفتم:
سنگ، آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز، زیوری نیست به اندام کلنگ
در کف دست زمین، گوهر ناپیدایی‌ست
که رسولان، همه از تابش آن خیره شدند
پی گوهر باشید
لحظه‌ها را به چراگاه رسالت ببرید

و من آنان را
به صدای قدم پیک، بشارت دادم
و به نزدیکی روز، و به افزایش رنگ
به طنین گل سرخ، پشت پرچین سخن‌های درشت

و به آنان گفتم:
هر که در حافظه‌ی چوب، ببیند باغی
صورتش در وزش بیشه‌ی شور ابدی خواهد ماند
هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام‌ترین خواب جهان خواهد بود
آنکه نور از سرِ انگشت زمان برچیند
می‌گشاید گره پنجر‌ه‌ها را با‌ آه

زیر بیدی بودیم
برگی از شاخه‌ی بالای سرم چیدم، گفتم‌:
چشم را باز کنید
آیتی بهتر از این می‌خواهید؟
می‌شنیدم که به هم می‌گفتند:
سِحْر می‌داند، سِحْر!

سر هر کوه، رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند
باد را نازل کردیم تا کلاه از سرشان بردارد
خانه‌هاشان، پُر داوودی بود
چشمشان را بستیم
دستشان را نرساندیم به سر‌شاخه‌ی هوش
جیبشان را پُر عادت کردیم
خوابشان را به صدای سفر آینه‌ها آشفتیم

#سهراب_سپهری
@PoemAndLiterature
Forwarded from آرشیو ۱ (Afshin)
کجاست سمت حیات؟
من از کدام طرف
می‌رسم به یک هدهد؟
و گوش کن
که همین حرف در تمام سفر
همیشه پنجره خواب را به هم می‌زد
چه چیز در همهٔ راه
زیر گوش تو می‌خواند؟
درست فکر کن
کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز؟

#سهراب_سپهری
من از مصاحبتِ
آفتاب می‌آیم
کجاست سایه؟
در این کشاکش رنگین،
کسی چه می‌داند
که سنگ عزلت من
در کدام نقطه‌ی فصل است...

#سهراب_سپهری

@PoemAndLiterature
1