باز کن پنجرهها را، که نسیم
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد،
و بهار،
روی هر شاخه، کنار هر برگ،
شمع روشن کردهاست.
همهی چلچلهها برگشتند،
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شدهاست،
و درخت گیلاس،
هدیهی جشن اقاقیها را،
گل به دامن کردهاست.
باز کن پنجرهها را، ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
توی تاریکی شبهای بلند،
سیلی سرما با تاک چه کرد؟
با سر و سینهی گلهای سپید،
نیمهشب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزهی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین!
و محبت را در روح نسیم،
که در این کوچهی تنگ،
با همین دست تهی،
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد!
خاک جان یافتهاست
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجرهها را
و بهاران
را باور کن!
بهار را باور کن
#فریدون_مشیری
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد،
و بهار،
روی هر شاخه، کنار هر برگ،
شمع روشن کردهاست.
همهی چلچلهها برگشتند،
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شدهاست،
و درخت گیلاس،
هدیهی جشن اقاقیها را،
گل به دامن کردهاست.
باز کن پنجرهها را، ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
توی تاریکی شبهای بلند،
سیلی سرما با تاک چه کرد؟
با سر و سینهی گلهای سپید،
نیمهشب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزهی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین!
و محبت را در روح نسیم،
که در این کوچهی تنگ،
با همین دست تهی،
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد!
خاک جان یافتهاست
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجرهها را
و بهاران
را باور کن!
بهار را باور کن
#فریدون_مشیری
ریشه در اعماق اقیانوس دارد شاید
این گیسو پریشانکرده بیدِ وحشیِ باران
یا نه! دریاییست گویی، واژگونه بر فراز شهر
شهر سوگواران
هر زمانی که فرو میبارد از حد بیش
ریشه در من میدواند پرسشی پیگیر با تشویش
رنگ این شبهای وحشت را
تواند شُست آیا از دل یاران؟
چشمها و چشمهها خشکند
روشنیها محو در تاریکیِ دلتنگ
همچنان که نامها در ننگ
هر چه پیرامون ما غرق تباهی شد
آه باران! ای امید جان بیداران
بر پلیدیها که ما عمریست در گرداب آن غرقیم
آیا چیره خواهیشد؟
#فریدون_مشیری
این گیسو پریشانکرده بیدِ وحشیِ باران
یا نه! دریاییست گویی، واژگونه بر فراز شهر
شهر سوگواران
هر زمانی که فرو میبارد از حد بیش
ریشه در من میدواند پرسشی پیگیر با تشویش
رنگ این شبهای وحشت را
تواند شُست آیا از دل یاران؟
چشمها و چشمهها خشکند
روشنیها محو در تاریکیِ دلتنگ
همچنان که نامها در ننگ
هر چه پیرامون ما غرق تباهی شد
آه باران! ای امید جان بیداران
بر پلیدیها که ما عمریست در گرداب آن غرقیم
آیا چیره خواهیشد؟
#فریدون_مشیری
صدای من به کسی میرسد در آن سوی شب؟
بگو که نبض کسی میزند در آن بالا؟
بگو،
مگر تو بگویی
در این رواق ملال،
کسی چو من به نماز شکایت اِستادهاست؟
ستاره میسوزد
ستاره میمیرد...
#فریدون_مشیری
بگو که نبض کسی میزند در آن بالا؟
بگو،
مگر تو بگویی
در این رواق ملال،
کسی چو من به نماز شکایت اِستادهاست؟
ستاره میسوزد
ستاره میمیرد...
#فریدون_مشیری
تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و
اشک من تو را بدرود خواهد گفت
نگاهت تلخ و افسردهاست
دلت را خارخار ناامیدی سخت آزردهاست
غم این نابهسامانی همه توش و توانت را ز تن بردهاست
تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی
تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیانکن در افتادی
تو را کوچیدن از این خاک، دل برکندن از جان است
تو را با برگبرگِ این چمن پیوند پنهان است
تو را این ابر ظلمتگستر بیرحم بیباران
تو را این خشکسالیهای پیدرپی
تو را از نیمهره برگشتن یاران
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
تو را هنگامهی شوم شغالان
بانگ بیتعطیل زاغان
در ستوه آورد
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع باشکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونههای سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهرهی افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمانِ غمباری
که روزی چشمهی جوشان شادی بود
و
اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکندهاست
خواهی رفت
و اشک من تو را بدرورد خواهد گفت
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیاست میمانم
من از اینجا چه میخواهم، نمیدانم
امید روشنایی اگر چه در این تیرگیها نیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه میرانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر میافشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح میخوانم
و میدانم
تو روزی باز خواهی گشت
#فریدون_مشیری
@PoemAndLiterature
و
اشک من تو را بدرود خواهد گفت
نگاهت تلخ و افسردهاست
دلت را خارخار ناامیدی سخت آزردهاست
غم این نابهسامانی همه توش و توانت را ز تن بردهاست
تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی
تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیانکن در افتادی
تو را کوچیدن از این خاک، دل برکندن از جان است
تو را با برگبرگِ این چمن پیوند پنهان است
تو را این ابر ظلمتگستر بیرحم بیباران
تو را این خشکسالیهای پیدرپی
تو را از نیمهره برگشتن یاران
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
تو را هنگامهی شوم شغالان
بانگ بیتعطیل زاغان
در ستوه آورد
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع باشکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونههای سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهرهی افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمانِ غمباری
که روزی چشمهی جوشان شادی بود
و
اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکندهاست
خواهی رفت
و اشک من تو را بدرورد خواهد گفت
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیاست میمانم
من از اینجا چه میخواهم، نمیدانم
امید روشنایی اگر چه در این تیرگیها نیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه میرانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر میافشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح میخوانم
و میدانم
تو روزی باز خواهی گشت
#فریدون_مشیری
@PoemAndLiterature
بگذار سر به سینهی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیدهی سر در کمند را
بگذار سر به سینهی من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خستهجان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستارههای تو را دانهچین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمهی شراب
بیمار خندههای تو ام، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی، گرمتر بتاب
#فریدون_مشیری
@PoemAndLiterature
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیدهی سر در کمند را
بگذار سر به سینهی من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خستهجان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستارههای تو را دانهچین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمهی شراب
بیمار خندههای تو ام، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی، گرمتر بتاب
#فریدون_مشیری
@PoemAndLiterature
كدام نشانه دویدهاست
از تو
در تن من؟
كه ذرههای وجودم
تو را كه میبینند،
به رقص میآیند.
سرود میخوانند.
#فریدون_مشیری
@PoemAndLiterature
از تو
در تن من؟
كه ذرههای وجودم
تو را كه میبینند،
به رقص میآیند.
سرود میخوانند.
#فریدون_مشیری
@PoemAndLiterature
Harighe Khazan
Alireza Ghorbani
حریق خزان بود
همه برگها آتش سرخ
همه شاخهها شعلۀ زرد
درختان همه دودِ پیچان
به تاراج باد
و برگی که میسوخت
میریخت
میمرد
و جامی -سزاوار چندین هزار نفرین-
که بر سنگ میخورد
من از جنگل شعلهها میگذشتم
غبار غروب
به روی درختان فرو مینشست
و باد غریب
عبوس از بر شاخهها میگذشت
و سر در پی برگها میگذاشت
فضا را صدای غمآلود برگی که فریاد میزد
و برگی که دشنام میداد
و برگی که پیغام گنگی به لب داشت
لبریز میکرد
و در چشم برگی که خاموش خاموش میسوخت
نگاهی که نفرین به پاییز میکرد
حریق خزان بود
من از جنگل شعلهها میگذشتم
همه هستیام جنگلی شعلهور بود
که طوفان بیرحم اندوه
به هر سو که میخواست میتاخت
میکوفت،
میزد،
به تاراج میبرد!
و جانی،
که چون برگ،
میسوخت، میریخت، میمرد!
و جامی
-سزاوار نفرین!-
که بر سنگ میخورد!
شب از جنگل شعلهها میگذشت
حریق خزان بود و تاراج باد
من آهسته در دودِ شبرو نهفتم
و در گوش برگی -که خاموش میسوخت- گفتم:
مسوز اینچنین گرم در خود، مسوز!
مپیچ اینچنین تلخ بر خود، مپیچ!
که گر دست بیداد تقدیر کور
تو را میدواند به دنبال باد
مرا میدواند به دنبال هیچ
#فریدون_مشیری
@PoemAndLiterature
همه برگها آتش سرخ
همه شاخهها شعلۀ زرد
درختان همه دودِ پیچان
به تاراج باد
و برگی که میسوخت
میریخت
میمرد
و جامی -سزاوار چندین هزار نفرین-
که بر سنگ میخورد
من از جنگل شعلهها میگذشتم
غبار غروب
به روی درختان فرو مینشست
و باد غریب
عبوس از بر شاخهها میگذشت
و سر در پی برگها میگذاشت
فضا را صدای غمآلود برگی که فریاد میزد
و برگی که دشنام میداد
و برگی که پیغام گنگی به لب داشت
لبریز میکرد
و در چشم برگی که خاموش خاموش میسوخت
نگاهی که نفرین به پاییز میکرد
حریق خزان بود
من از جنگل شعلهها میگذشتم
همه هستیام جنگلی شعلهور بود
که طوفان بیرحم اندوه
به هر سو که میخواست میتاخت
میکوفت،
میزد،
به تاراج میبرد!
و جانی،
که چون برگ،
میسوخت، میریخت، میمرد!
و جامی
-سزاوار نفرین!-
که بر سنگ میخورد!
شب از جنگل شعلهها میگذشت
حریق خزان بود و تاراج باد
من آهسته در دودِ شبرو نهفتم
و در گوش برگی -که خاموش میسوخت- گفتم:
مسوز اینچنین گرم در خود، مسوز!
مپیچ اینچنین تلخ بر خود، مپیچ!
که گر دست بیداد تقدیر کور
تو را میدواند به دنبال باد
مرا میدواند به دنبال هیچ
#فریدون_مشیری
@PoemAndLiterature
ریشه در اعماق اقیانوس دارد شاید
این گیسو پریشانکرده بیدِ وحشیِ باران
یا نه! دریایی است گویی، واژگونه بر فراز شهر
شهر سوگواران
هر زمانی که فرو میبارد از حد بیش
ریشه در من میدواند پرسشی پیگیر با تشویش
رنگ این شبهای وحشت را
تواند شست آیا از دل یاران؟
چشمها و چشمهها خشکاند
روشنیها محو در تاریکیِ دلتنگ
همچنان که نامها در ننگ
هر چه پیرامون ما غرق تباهی شد
آه باران! ای امید جان بیداران
بر پلیدیها که ما عمری است در گرداب آن غرقیم
آیا چیره خواهی شد؟
#فریدون_مشیری
@PoemAndLiterature
این گیسو پریشانکرده بیدِ وحشیِ باران
یا نه! دریایی است گویی، واژگونه بر فراز شهر
شهر سوگواران
هر زمانی که فرو میبارد از حد بیش
ریشه در من میدواند پرسشی پیگیر با تشویش
رنگ این شبهای وحشت را
تواند شست آیا از دل یاران؟
چشمها و چشمهها خشکاند
روشنیها محو در تاریکیِ دلتنگ
همچنان که نامها در ننگ
هر چه پیرامون ما غرق تباهی شد
آه باران! ای امید جان بیداران
بر پلیدیها که ما عمری است در گرداب آن غرقیم
آیا چیره خواهی شد؟
#فریدون_مشیری
@PoemAndLiterature
باز کن پنجرهها را، که نسیم
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد،
و بهار،
روی هر شاخه، کنار هر برگ،
شمع روشن کرده است.
همهی چلچلهها برگشتند،
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است،
و درخت گیلاس،
هدیهی جشن اقاقیها را،
گل به دامن کرده است.
باز کن پنجرهها را، ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
توی تاریکی شبهای بلند،
سیلی سرما با تاک چه کرد؟
با سر و سینهی گلهای سپید،
نیمهشب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزهی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین!
و محبت را در روح نسیم،
که در این کوچهی تنگ،
با همین دست تهی،
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد!
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجرهها را
و بهاران
را باور کن!
بهار را باور کن
#فریدون_مشیری
@PoemAndLiterature
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد،
و بهار،
روی هر شاخه، کنار هر برگ،
شمع روشن کرده است.
همهی چلچلهها برگشتند،
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است،
و درخت گیلاس،
هدیهی جشن اقاقیها را،
گل به دامن کرده است.
باز کن پنجرهها را، ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
توی تاریکی شبهای بلند،
سیلی سرما با تاک چه کرد؟
با سر و سینهی گلهای سپید،
نیمهشب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزهی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین!
و محبت را در روح نسیم،
که در این کوچهی تنگ،
با همین دست تهی،
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد!
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجرهها را
و بهاران
را باور کن!
بهار را باور کن
#فریدون_مشیری
@PoemAndLiterature
هيچ حيوانی به حيوانی نمیدارد روا
آنچه اين نامردمان با جان انسان میكنند
#فریدون_مشیری
برای میلیونها مهسا امینی این سرزمین...
@PoemAndLiterature
آنچه اين نامردمان با جان انسان میكنند
#فریدون_مشیری
برای میلیونها مهسا امینی این سرزمین...
@PoemAndLiterature
👍1
شعر و ادبیات
هيچ حيوانی به حيوانی نمیدارد روا آنچه اين نامردمان با جان انسان میكنند #فریدون_مشیری برای میلیونها مهسا امینی این سرزمین... @PoemAndLiterature
از همان روزی كه دست حضرت قابيل
گشت آلوده به خون حضرت هابيل
از همان روزی كه فرزندان آدم
صدر پيغامآوران حضرت باری تعالی
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشيد
آدميت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی كه يوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی كه با شلاق و خون ديوار چين را ساختند
آدميت مرده بود
بعد دنيا هی پر از آدم شد و اين آسياب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دريغ
آدميت برنگشت
قرن ما روزگار مرگ انسانيت است
سينهی دنيا ز خوبیها تهی است
صحبت از آزادگی، پاكی، مروت، ابلهیست
من كه از پژمردن يک شاخه گل
از نگاه ساكت يک كودک بيمار
از فغان يک قناری در قفس
از غم يک مرد در زنجير
حتی قاتلی بر دار،
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرين ايام، زهرم در پياله، زهر مارم در سبوست
مرگ او را از كجا باور كنم؟
صحبت از پژمردن يک برگ نيست
وای، جنگل را بيابان میكنند
دست خونآلود را در پيش چشم خلق پنهان میكنند
هيچ حيوانی به حيوانی نمیدارد روا
آنچه اين نامردمان با جان انسان میكنند
صحبت از پژمردن يک برگ نيست
فرض كن مرگ قناری در قفس هم مرگ نيست
فرض كن يک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض كن جنگل بيابان بود از روز نخست
در كويری سوت و كور
در ميان مردمی با اين مصيبتها صبور
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق
گفتوگو از مرگ انسانيت است.
#فریدون_مشیری
((مِنْ أَجْلِ ذَٰلِكَ كَتَبْنَا عَلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ أَنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْسًا بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِي الْأَرْضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعًا...))
مائده/ ۳۲
@PoemAndLiterature
گشت آلوده به خون حضرت هابيل
از همان روزی كه فرزندان آدم
صدر پيغامآوران حضرت باری تعالی
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشيد
آدميت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی كه يوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی كه با شلاق و خون ديوار چين را ساختند
آدميت مرده بود
بعد دنيا هی پر از آدم شد و اين آسياب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دريغ
آدميت برنگشت
قرن ما روزگار مرگ انسانيت است
سينهی دنيا ز خوبیها تهی است
صحبت از آزادگی، پاكی، مروت، ابلهیست
من كه از پژمردن يک شاخه گل
از نگاه ساكت يک كودک بيمار
از فغان يک قناری در قفس
از غم يک مرد در زنجير
حتی قاتلی بر دار،
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرين ايام، زهرم در پياله، زهر مارم در سبوست
مرگ او را از كجا باور كنم؟
صحبت از پژمردن يک برگ نيست
وای، جنگل را بيابان میكنند
دست خونآلود را در پيش چشم خلق پنهان میكنند
هيچ حيوانی به حيوانی نمیدارد روا
آنچه اين نامردمان با جان انسان میكنند
صحبت از پژمردن يک برگ نيست
فرض كن مرگ قناری در قفس هم مرگ نيست
فرض كن يک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض كن جنگل بيابان بود از روز نخست
در كويری سوت و كور
در ميان مردمی با اين مصيبتها صبور
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق
گفتوگو از مرگ انسانيت است.
#فریدون_مشیری
((مِنْ أَجْلِ ذَٰلِكَ كَتَبْنَا عَلَىٰ بَنِي إِسْرَائِيلَ أَنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْسًا بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِي الْأَرْضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعًا...))
مائده/ ۳۲
@PoemAndLiterature
👍2
اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد، اما
بهار در گل شیپوری، مدام گرمِ دمیدن بود!
#حسین_منزوی
.
.
.
بهارهای بسیاری را پیش از این به چشم دیده بودیم و از آذینِ طبیعت در استقبال از نوروز، مدهوش گشته بودیم...
این خوبِ دلپذیر، چهها که با قلب و جانمان نمیکرد!
اما...
اما...
امسال، ما را آن شعف نیست تا با رویی باز و آغوشی گشاده، به پیشواز جشن رنگها برویم.
دلهامان زخمی از دردی کهن،
و جانهامان فسرده از رنجی عظیم...
اما در همین حوالی، امید سرشاری را میبینم که چشمهامان را به میهمانی خویش خوانده است!
ما اینجا مرگ را پس زدهایم و قویتر از آنیم که حتی در لحظات سهمناک تلاطم روزگار، زندگی را و شوقِ آغازی دوباره را نپذیریم.
اینک زمان آن رسیده است که در ورای تمام تلخکامیها، دل به آرزوهای زیبا بسپاریم و در انتظار فصل شکوفهریز، چشم به در بدوزیم.
امیدوارم خونِ امید در رگهای هستیتان جاری گردد. نوروزتان پیشاپیش مبارک!
به راستی که به قول #فریدون_مشیری باید گفت:
غم زمانه به پایان نمیرسد، برخیز!
به شوق یک نفس تازه در هوای بهار
ارادتمند،
فاطمه رهائی
@PoemAndLiterature
بهار در گل شیپوری، مدام گرمِ دمیدن بود!
#حسین_منزوی
.
.
.
بهارهای بسیاری را پیش از این به چشم دیده بودیم و از آذینِ طبیعت در استقبال از نوروز، مدهوش گشته بودیم...
این خوبِ دلپذیر، چهها که با قلب و جانمان نمیکرد!
اما...
اما...
امسال، ما را آن شعف نیست تا با رویی باز و آغوشی گشاده، به پیشواز جشن رنگها برویم.
دلهامان زخمی از دردی کهن،
و جانهامان فسرده از رنجی عظیم...
اما در همین حوالی، امید سرشاری را میبینم که چشمهامان را به میهمانی خویش خوانده است!
ما اینجا مرگ را پس زدهایم و قویتر از آنیم که حتی در لحظات سهمناک تلاطم روزگار، زندگی را و شوقِ آغازی دوباره را نپذیریم.
اینک زمان آن رسیده است که در ورای تمام تلخکامیها، دل به آرزوهای زیبا بسپاریم و در انتظار فصل شکوفهریز، چشم به در بدوزیم.
امیدوارم خونِ امید در رگهای هستیتان جاری گردد. نوروزتان پیشاپیش مبارک!
به راستی که به قول #فریدون_مشیری باید گفت:
غم زمانه به پایان نمیرسد، برخیز!
به شوق یک نفس تازه در هوای بهار
ارادتمند،
فاطمه رهائی
@PoemAndLiterature
❤2
ریشه در اعماق اقیانوس دارد شاید
این گیسو پریشانکرده بیدِ وحشیِ باران
یا نه! دریایی است گویی، واژگونه بر فراز شهر
شهر سوگواران
هر زمانی که فرومیبارد از حد بیش
ریشه در من میدواند پرسشی پیگیر با تشویش
رنگ این شبهای وحشت را
تواند شست آیا از دل یاران؟
چشمها و چشمهها خشکاند
روشنیها محو در تاریکیِ دلتنگ
همچنان که نامها در ننگ
هر چه پیرامون ما غرق تباهی شد
آه باران! ای امید جان بیداران
بر پلیدیها که ما عمری است در گرداب آن غرقیم
آیا چیره خواهی شد؟
#فریدون_مشیری
@PoemAndLiterature
این گیسو پریشانکرده بیدِ وحشیِ باران
یا نه! دریایی است گویی، واژگونه بر فراز شهر
شهر سوگواران
هر زمانی که فرومیبارد از حد بیش
ریشه در من میدواند پرسشی پیگیر با تشویش
رنگ این شبهای وحشت را
تواند شست آیا از دل یاران؟
چشمها و چشمهها خشکاند
روشنیها محو در تاریکیِ دلتنگ
همچنان که نامها در ننگ
هر چه پیرامون ما غرق تباهی شد
آه باران! ای امید جان بیداران
بر پلیدیها که ما عمری است در گرداب آن غرقیم
آیا چیره خواهی شد؟
#فریدون_مشیری
@PoemAndLiterature
Forwarded from و اما شعر...
میان موجِ خبرهای تلخِ وحشتناک
که میزند به روانهای پاکْ تیغِ هلاک
به خویش میگویم:
خوشا به حال کسی
که در هیاهوی این روزگار
کور و کر است...
#فریدون_مشیری
@vaamasher
که میزند به روانهای پاکْ تیغِ هلاک
به خویش میگویم:
خوشا به حال کسی
که در هیاهوی این روزگار
کور و کر است...
#فریدون_مشیری
@vaamasher
❤4👍1
Audio
نوروز مبارک! 🌱🪻
باز کن پنجرهها را، که نسیم
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همهی چلچلهها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیهی جشن اقاقیها را
گل به دامن کرده است
باز کن پنجرهها را، ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
توی تاریکی شبهای بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد؟
با سر و سینهی گلهای سپید
نیمهشب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزهی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچهی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد!
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجرهها را
و بهاران را
باور کن!
#فریدون_مشیری
@PoemAndLiterature
باز کن پنجرهها را، که نسیم
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه، کنار هر برگ
شمع روشن کرده است
همهی چلچلهها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیهی جشن اقاقیها را
گل به دامن کرده است
باز کن پنجرهها را، ای دوست!
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
توی تاریکی شبهای بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد؟
با سر و سینهی گلهای سپید
نیمهشب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزهی باران را باور کن!
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین!
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچهی تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقیها را
جشن میگیرد!
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجرهها را
و بهاران را
باور کن!
#فریدون_مشیری
@PoemAndLiterature