📚هر روز یک داستان
داستان شماره ۳۱۵
💎 #داستان_واقعی_بسیار_زیبا
🔺چارلی چاپلین میگوید :
وقتي که نوجوان بودم، يک شب با پدرم در صف خريد تکت سيرک ايستاده بوديم.
در مقابل ما يک خانواده پرجمعيت ايستاده بودند.
🔹به نظر مي رسيد وضع مالي خوبي نداشته باشند.
شش طفل مودب که همگي زير دوازده سال داشتند ولباس هايي کهنه در عين حال تميـز پوشيده بودنـد، دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همديگر را گرفته بودند و با هيجان زيادي در مورد برنامه ها و شعبده بازي هايي که قرار بود ببينند، صحبت مي کردند…
🔹وقتي به غرفه فروشي رسيدند، متصدي غرفه تکت از پدر خانواده پرسيد:
چند تکت مي خواهيد؟
پدر خانواده جواب داد: لطفاً شش تکت براي بچه ها و دو تکت براي بزرگسالان. متصدي غرفه، قيمت تکت ها را اعلام کرد.
پدر به غرفه نزديکتر شد و به آرامي از فروشنده تکت پرسيد: ببخشيد، گفتيد چه قدر؟!
🔹متصدي غرفه تکت دوباره قيمت تکت ها را تکرار کرد، ناگهان رنگ صورت مرد تغيير کرد و نگاهي به همسرش انداخت. بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت در باره برنامه هاي تفریحی بودند.
🔹معلوم بود که مرد پول کافي نداشت و نميدانست چه بکند و به بچه هايي که با آن علاقه پشت او ايستاده بودند چه بگويد.
ناگهان پدرم دست در جيبش برد و يک نوت بيست دلاري بيرون آورد و روي زمين انداخت، سپس خم شد و پول را از زمين برداشت، به شانه مرد زد و گفت:
🔹ببخشيد آقا، اين پول از جيب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازير مي شد، گفت: متشکرم آقا.
🔹مرد شريفي بود ولي درآن لحظه براي اينکه پيش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد…
🔹بعد از اين که بچه ها به همراه پدر و مادشان داخل تفریگاه شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شديم و به طرف خانه برگشتيم و من در دلم به داشتن چنين پدري افتخار کردم و آن زيباترين تفریحی بود که به عمرم نرفته بودم.
👌ثروتمند زندگی کنيم
به جای آنکه ثروتمند بميريم
━━━━━━━━━━━━
⇜لە خەڵکەوە بۆ خەڵک؛ شارەکەم دیواندەرە
↬ @Divandare ⇜
داستان شماره ۳۱۵
💎 #داستان_واقعی_بسیار_زیبا
🔺چارلی چاپلین میگوید :
وقتي که نوجوان بودم، يک شب با پدرم در صف خريد تکت سيرک ايستاده بوديم.
در مقابل ما يک خانواده پرجمعيت ايستاده بودند.
🔹به نظر مي رسيد وضع مالي خوبي نداشته باشند.
شش طفل مودب که همگي زير دوازده سال داشتند ولباس هايي کهنه در عين حال تميـز پوشيده بودنـد، دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همديگر را گرفته بودند و با هيجان زيادي در مورد برنامه ها و شعبده بازي هايي که قرار بود ببينند، صحبت مي کردند…
🔹وقتي به غرفه فروشي رسيدند، متصدي غرفه تکت از پدر خانواده پرسيد:
چند تکت مي خواهيد؟
پدر خانواده جواب داد: لطفاً شش تکت براي بچه ها و دو تکت براي بزرگسالان. متصدي غرفه، قيمت تکت ها را اعلام کرد.
پدر به غرفه نزديکتر شد و به آرامي از فروشنده تکت پرسيد: ببخشيد، گفتيد چه قدر؟!
🔹متصدي غرفه تکت دوباره قيمت تکت ها را تکرار کرد، ناگهان رنگ صورت مرد تغيير کرد و نگاهي به همسرش انداخت. بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت در باره برنامه هاي تفریحی بودند.
🔹معلوم بود که مرد پول کافي نداشت و نميدانست چه بکند و به بچه هايي که با آن علاقه پشت او ايستاده بودند چه بگويد.
ناگهان پدرم دست در جيبش برد و يک نوت بيست دلاري بيرون آورد و روي زمين انداخت، سپس خم شد و پول را از زمين برداشت، به شانه مرد زد و گفت:
🔹ببخشيد آقا، اين پول از جيب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازير مي شد، گفت: متشکرم آقا.
🔹مرد شريفي بود ولي درآن لحظه براي اينکه پيش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد…
🔹بعد از اين که بچه ها به همراه پدر و مادشان داخل تفریگاه شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شديم و به طرف خانه برگشتيم و من در دلم به داشتن چنين پدري افتخار کردم و آن زيباترين تفریحی بود که به عمرم نرفته بودم.
👌ثروتمند زندگی کنيم
به جای آنکه ثروتمند بميريم
━━━━━━━━━━━━
⇜لە خەڵکەوە بۆ خەڵک؛ شارەکەم دیواندەرە
↬ @Divandare ⇜
👏33👍21👌4❤1