📚هر روز یک داستان
داستان شماره ۳۰۱
💎 #حکایت_گرگ_و_لکلک
🔺گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود، بهدنبال کسی میگشت که آن را در آورد، تا به لک لک رسید و از او درخواست کرد تا او را نجات دهد و در مقابل، گرگ مزدی به لک لک بدهد.
🔹لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد
و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد.
گرگ به او گفت:
همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی برات کافی است...!
━━━━━━━━━━━━
⇜لە خەڵکەوە بۆ خەڵک؛ شارەکەم دیواندەرە
↬ @Divandare ⇜
داستان شماره ۳۰۱
💎 #حکایت_گرگ_و_لکلک
🔺گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود، بهدنبال کسی میگشت که آن را در آورد، تا به لک لک رسید و از او درخواست کرد تا او را نجات دهد و در مقابل، گرگ مزدی به لک لک بدهد.
🔹لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد
و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد.
گرگ به او گفت:
همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی برات کافی است...!
━━━━━━━━━━━━
⇜لە خەڵکەوە بۆ خەڵک؛ شارەکەم دیواندەرە
↬ @Divandare ⇜
👍17😢3🥰1👏1