This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ما یه گاوی داریم که شیر نمیده ولی ماشالا به ...
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
شب نشيني هالو
زهرا را آزاد کنید. آموزش زبان کردی جرم نیست. اگر زبان مادری من بنیان دولت تو رو به لرزه درمیآورد احتمالا این بدان معناست که دولتت رابرخاک من بنیاد نهاده ای 👇 شب نشینی هالو @sh_n_halloo کانال اشعار #هالو @mrhallo
جناب عالی پیام گرامی
با عرض شادی از تندرستی و پیروزی شما در مبارزه با کرونا، میخواستم درمورد مطلب آموزش زبان کردی بگم که دروغ محظه.
من که خودم الان ایران نیستم هم با یه جستجوی ساده توی گوگل دیدم که صدها آموزشگاه رسمی و هزاران معلم خصوصی در کل شهرهای ایران دارن زبان کردی رو آموزش میدن.
لذا مطلب مربوطه کاملن دروغ و ساخته و پرداخته جدایی خواهان هست و برای خراب کردن ایران وسط توفان اعدام نکنین دارن پخش میکنن.
با عرض شادی از تندرستی و پیروزی شما در مبارزه با کرونا، میخواستم درمورد مطلب آموزش زبان کردی بگم که دروغ محظه.
من که خودم الان ایران نیستم هم با یه جستجوی ساده توی گوگل دیدم که صدها آموزشگاه رسمی و هزاران معلم خصوصی در کل شهرهای ایران دارن زبان کردی رو آموزش میدن.
لذا مطلب مربوطه کاملن دروغ و ساخته و پرداخته جدایی خواهان هست و برای خراب کردن ایران وسط توفان اعدام نکنین دارن پخش میکنن.
برگی از دفتر خاطرات
ذبیح الله متشرعی :
*به اغات سلام برسون بگو پای گوساله را ببند*
عمویی داشتم نیکو و مردی اهل خطه دانایی و حکمت که خدایش او را بیامرزاد
او نیز از ناحیه هر دو چشم بخاطر بیماری آبله از جوانی نابینای مطلق بود
ولی واقعا بشدت ، از سمت ، دل و جان بینا و روشن روان بود
سال سی شش الی سی هفت بود
ومن آنروز کودکی بودم سه چهار ساله و البته کمی شیطون
به اتاق عموئی شدم یواشکی بی سلام ،
دست کردم بی اجازت ایشان قندی ازقندان بربودم و بر دهان گذاشتم تا *نوش جانم شود*
غافل ازاینکه او صدای نفس مرا میشناسد
صدایم کرد به اسم :
به سلام پاسخی دادم
به حکمت گفت :
بعد از ظهر که آغات از اداره اومد
*سلامش بروسون و باو بگو عموئی گفته پای گوسالو را ببند*
من هم برسم کودکی و نادانی خوشحال از اینکه بابا برامون گوساله خریده تا با اون گوساله بازی کنم ، گفتم باشه و
بغایت ، بانتظار و چشم براه پدر ماندم تا از اداره بیاید و من به مراد و مطلب خویش برسم
آنروز یکی از طولانی ترین روزها در طول عمرم بود
بینهایت سخت بود این انتظار .
هرچند زمانی که میگذشت و لحظه دیدار پدر نزدیک میشد به محضر عمو مشرف میشدم و از سر کنجکاوی ، پرسشی و آدرسی از معشوق خیالی خویش که آنروز گوساله بود میپرسیدم
ولی هر بار عموئی میگفت نمی دونم گوساله کجا بسته
و من پرسشگرانه
از رنگ و اندازه گوساله میپرسیدم
عموئی میگفت :
می دانم که باندازه تو و همرنگ تو است
اینها را که میگفت
بیشتر از پیش دلبسته گوساله ای میشدم که هم اندازه وُ همرنگ من است
سایه سار دیوار به سمت مشرق آویزان شد ،
ولی هنوز اندکی به آمدن پدر مانده بود
انتظار خسته کننده شده بود
ناگفته نماند که داستان بستن گوساله که به مادر گفتم او نیز قضیه را دریافت کرده بود و هم قول عموئی شده بود و از آدرس و محل اختفای گوساله ی خیالی که هم اندازه و همرنگ من بود لام تاکام نمیگفت
وقت دیدار فرا رسید
صدای کفش های کف چرمی پدر را از پیچ کوچه شنیدم
با پاهای کودکانه و دوان دوان و بشوق به استقبال پدر شدم دستها را باز کردم و سلامی نمودم او نیز از سر ملاطفت مرا پاسخی مهربانه بداد و به لطافت پدرانه بغل باز کرد و مرا از زمین کند و بآغوش کشید و نوازشها کرد
او مرا میبوسید و من او را ،
کودکانه در میان اینهمه غوغای مهربانی پدر
پرسیدم آغا
گفت جااااااااانم
گفتم : گوساله که خریدی کجا گذاشتی
پرسید : گوساله !
گفتم بله گوساله ای که هم اندازه و همرنگ من است
گفت : کی گفته من گوساله خریده ام
گفتم ّ: عموئی صبحی گفت
آغات که از اداره آمد بهش سلام برسون و بگو
*پاهای گوساله ات رو ببند*
این جمله که ما گفتیم
متوجه حرف رمز آلود عموئی شد
پدر متغیر شد سریع مرا از آغوشش جدا کرد و به زمین نهاد
گفت : بیا تا نشانت دهم
او جلو ومن از دنبال
از درکوچه داخل دالان شدیم ،
با یا اللهی از جانب پدر و از دالان به حیاط
اوچون هر روز ،که دست و صورت خود را هم درون حوض میشست ، نشست
مادرم به پیشبازآمد سلامی و احوالپرسی کرد
و به خوشحالی من خیره شد
آغا ! مقابل اتاق عمویی مکثی کرد از راه ارادت و ادب سلامی و احوال پرسی نمود و نجواوار گفتگویی کردند و لبخندی به هم حواله کردند و من هنوز مشتاق دیدن گوساله پی در پی پدر از محل و ادرس گوساله میپرسیدم ،
پدر از راه پله ها راهی بالا خانه شد و من درعقب او خوشحال ،
پله های صعود بالاخونه را طی نمودم تا به اتاق نشیمن رسیدیم
وارد که شدیم پدرچفت در را بست پرسیدم در را چرا می بندی
گفت :
میخواهم گوساله فرار نکنّد و من هی خوشحالتر به لحظه دیدارچشم دوخته بودم
واما پدر
به فراصت کلاه گرد «شاپو» و کراوات و کت و شلوار جلیقه و پیراهن سفید را بیرون آورد و هر کدام به رخت آویز زیر پرده سفید گلدوزی شده در جای خود آویزان کرد
ومن عاشقانه نگاه او میکردم ،
گفت حالا میخواهی گوساله ببینی
باشوق و خنده گفتم بله
گفت خب
قبل از دیدنش آن بادبزن به من بده
ومن بادبزن که کنج تاقچه بودبرداشتم به او دادم
همزمان با گرفتن دسته باد بزن
دستان مرا هم گرفت و چند چوب باد بزن به کف دست و سپس به باسنم زد
من دردم گرفت گریه میکردم و فریاد میزدم ولی دلیل چوب خوردن و تنبیه خویش را نمیدانستم
مادرم که صدای گریه مرا شنید
چون مرغ سرکنده خود را به پشت در بسته رساند و در را بقصد باز شدنِ چفتش بشدت میجنباند و ناله و فریاد میکرد
او دلسوزانه و از عمق جان پر پر میزد و پی در پی
میگفت :
غلط کرد اشتباه کرد ولش کن
ولی من هنوز نمیدانستم چه غلطی و اشتباهی کردم
از شدت تکان دادن در توسط مادرم ، خودبخود چفت در افتاد و در باز شد و مادر چون فرشته نجات مرا در آغوش کشید و خود را سپر بلای من کرد ،
و مدام میگفت غلط کرد ، اشتباه کرد
در این حال پدر با صدایی بلند تر از حد معمول گفت :
پسرت صبح رفته تو اتاق عموئی سلام نکرده
و بی اجازه قند ب
ذبیح الله متشرعی :
*به اغات سلام برسون بگو پای گوساله را ببند*
عمویی داشتم نیکو و مردی اهل خطه دانایی و حکمت که خدایش او را بیامرزاد
او نیز از ناحیه هر دو چشم بخاطر بیماری آبله از جوانی نابینای مطلق بود
ولی واقعا بشدت ، از سمت ، دل و جان بینا و روشن روان بود
سال سی شش الی سی هفت بود
ومن آنروز کودکی بودم سه چهار ساله و البته کمی شیطون
به اتاق عموئی شدم یواشکی بی سلام ،
دست کردم بی اجازت ایشان قندی ازقندان بربودم و بر دهان گذاشتم تا *نوش جانم شود*
غافل ازاینکه او صدای نفس مرا میشناسد
صدایم کرد به اسم :
به سلام پاسخی دادم
به حکمت گفت :
بعد از ظهر که آغات از اداره اومد
*سلامش بروسون و باو بگو عموئی گفته پای گوسالو را ببند*
من هم برسم کودکی و نادانی خوشحال از اینکه بابا برامون گوساله خریده تا با اون گوساله بازی کنم ، گفتم باشه و
بغایت ، بانتظار و چشم براه پدر ماندم تا از اداره بیاید و من به مراد و مطلب خویش برسم
آنروز یکی از طولانی ترین روزها در طول عمرم بود
بینهایت سخت بود این انتظار .
هرچند زمانی که میگذشت و لحظه دیدار پدر نزدیک میشد به محضر عمو مشرف میشدم و از سر کنجکاوی ، پرسشی و آدرسی از معشوق خیالی خویش که آنروز گوساله بود میپرسیدم
ولی هر بار عموئی میگفت نمی دونم گوساله کجا بسته
و من پرسشگرانه
از رنگ و اندازه گوساله میپرسیدم
عموئی میگفت :
می دانم که باندازه تو و همرنگ تو است
اینها را که میگفت
بیشتر از پیش دلبسته گوساله ای میشدم که هم اندازه وُ همرنگ من است
سایه سار دیوار به سمت مشرق آویزان شد ،
ولی هنوز اندکی به آمدن پدر مانده بود
انتظار خسته کننده شده بود
ناگفته نماند که داستان بستن گوساله که به مادر گفتم او نیز قضیه را دریافت کرده بود و هم قول عموئی شده بود و از آدرس و محل اختفای گوساله ی خیالی که هم اندازه و همرنگ من بود لام تاکام نمیگفت
وقت دیدار فرا رسید
صدای کفش های کف چرمی پدر را از پیچ کوچه شنیدم
با پاهای کودکانه و دوان دوان و بشوق به استقبال پدر شدم دستها را باز کردم و سلامی نمودم او نیز از سر ملاطفت مرا پاسخی مهربانه بداد و به لطافت پدرانه بغل باز کرد و مرا از زمین کند و بآغوش کشید و نوازشها کرد
او مرا میبوسید و من او را ،
کودکانه در میان اینهمه غوغای مهربانی پدر
پرسیدم آغا
گفت جااااااااانم
گفتم : گوساله که خریدی کجا گذاشتی
پرسید : گوساله !
گفتم بله گوساله ای که هم اندازه و همرنگ من است
گفت : کی گفته من گوساله خریده ام
گفتم ّ: عموئی صبحی گفت
آغات که از اداره آمد بهش سلام برسون و بگو
*پاهای گوساله ات رو ببند*
این جمله که ما گفتیم
متوجه حرف رمز آلود عموئی شد
پدر متغیر شد سریع مرا از آغوشش جدا کرد و به زمین نهاد
گفت : بیا تا نشانت دهم
او جلو ومن از دنبال
از درکوچه داخل دالان شدیم ،
با یا اللهی از جانب پدر و از دالان به حیاط
اوچون هر روز ،که دست و صورت خود را هم درون حوض میشست ، نشست
مادرم به پیشبازآمد سلامی و احوالپرسی کرد
و به خوشحالی من خیره شد
آغا ! مقابل اتاق عمویی مکثی کرد از راه ارادت و ادب سلامی و احوال پرسی نمود و نجواوار گفتگویی کردند و لبخندی به هم حواله کردند و من هنوز مشتاق دیدن گوساله پی در پی پدر از محل و ادرس گوساله میپرسیدم ،
پدر از راه پله ها راهی بالا خانه شد و من درعقب او خوشحال ،
پله های صعود بالاخونه را طی نمودم تا به اتاق نشیمن رسیدیم
وارد که شدیم پدرچفت در را بست پرسیدم در را چرا می بندی
گفت :
میخواهم گوساله فرار نکنّد و من هی خوشحالتر به لحظه دیدارچشم دوخته بودم
واما پدر
به فراصت کلاه گرد «شاپو» و کراوات و کت و شلوار جلیقه و پیراهن سفید را بیرون آورد و هر کدام به رخت آویز زیر پرده سفید گلدوزی شده در جای خود آویزان کرد
ومن عاشقانه نگاه او میکردم ،
گفت حالا میخواهی گوساله ببینی
باشوق و خنده گفتم بله
گفت خب
قبل از دیدنش آن بادبزن به من بده
ومن بادبزن که کنج تاقچه بودبرداشتم به او دادم
همزمان با گرفتن دسته باد بزن
دستان مرا هم گرفت و چند چوب باد بزن به کف دست و سپس به باسنم زد
من دردم گرفت گریه میکردم و فریاد میزدم ولی دلیل چوب خوردن و تنبیه خویش را نمیدانستم
مادرم که صدای گریه مرا شنید
چون مرغ سرکنده خود را به پشت در بسته رساند و در را بقصد باز شدنِ چفتش بشدت میجنباند و ناله و فریاد میکرد
او دلسوزانه و از عمق جان پر پر میزد و پی در پی
میگفت :
غلط کرد اشتباه کرد ولش کن
ولی من هنوز نمیدانستم چه غلطی و اشتباهی کردم
از شدت تکان دادن در توسط مادرم ، خودبخود چفت در افتاد و در باز شد و مادر چون فرشته نجات مرا در آغوش کشید و خود را سپر بلای من کرد ،
و مدام میگفت غلط کرد ، اشتباه کرد
در این حال پدر با صدایی بلند تر از حد معمول گفت :
پسرت صبح رفته تو اتاق عموئی سلام نکرده
و بی اجازه قند ب
رداشته
این ادبی هست که به او یاد دادی
مادرناله کنان بافغان میگفت
اَلان یاد گرفت دیگه فراموش نمیکند دیگر بَسِشه نزنش، پسرم از حالا به بعد همیشه سلام میکنه و بی اجازه چیزی بر نمیدارد
من در زیر پرو بال خسته مادر
چون جوجه ای از ترس میلرزیدم
در این زمان بود که من دانستم چه اشتباه بزرگی کردم !
اول ادب و سلام نکردم
دوم بی اجازه عموئی قند برداشته بودم
*که نوش جانم نشد*
ولی شیرینی دانستن این رمز تا آنسوی خط زندگی بامن است
واین حکایت برای منِ کودکِ سه چهار ساله درس عبرتی شد تا
به دیگران ، و بویژه بزرگترها ادب کنم
و دیگر اینکه بی اجازت صاحب مال حق ندارم از امول دیگران استفاده کنم ،،
حتی به اندازه کوچکی حب قندی !
و هر چند آن فردِ صاحبِ مال از نزدیکترین عزیزانم باشد
البته آغام پس از صرف نهار و بعد از استراحت و چرت عصرانه
چون هر روز ، لباس پوشید بقصد رفتن به قهوه خانه چمن بید ،
مرا صدا کرد و به آغوش کشید و نوازشها کرد و با دو انگشت بلند دست راست مبارک خود در جیب جلیقه کرد و یک . یک سکه یک قرانی بیرون کشید و
گفت :
برو درِ دکون پسرعمه غُولمَلی نخودچی و کشمش بخر و رفت ،
او رفت ومن از پله های بالا خونه پائین آمدم ،
مقابل اتاق عموئی که شدم ، سلامی کردم متواضعانه و دانسته
او مرا بداخل خواند و در بغل گرفت و بوسید و نصیحتها داد
و سپس دوسه حب قند بمن داد و من یکجا در دهان گذاشتم و جویدم
که هنوز که هنوز است بعداز شصت سال شیرینی آن قند و آن حکایت پند آموز در دهان جسمم و دهان ذهنم حس میکنم
این خاطره را گفتم که بدانیم
نه چشم های بینایِ مملکت آن حس بینایی و مسئولیت پذیری را دارند که تذکر دهند که آغا زاده ها دست در قندان عموم مردم نکنند
و نه بزرگترهای ارزشمند و فهمیم و دانا و با جَزَوَه و با جرأتی وجود دارد که پای گوساله خود را ببندند چون الگو سازی یک جامعه از بالا به پائین صورت میگردد
ودیگر اشخاص طبقه پائین شخصیت خود را بر مبنای آنها فرهنگ سازی و در خود نهادینه میکنند
که چندین سال است که
دزدی و اختلاسهای نه به اندازه حب قند
بلکه باندازه قاپیدن تمامی مملکت رواج یافته !
و
رعیت در رنج است
برگی از دفتر خاطراتِ
ذبیح الله متشرعی
۹۹/۴/۱۷
فسا
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
این ادبی هست که به او یاد دادی
مادرناله کنان بافغان میگفت
اَلان یاد گرفت دیگه فراموش نمیکند دیگر بَسِشه نزنش، پسرم از حالا به بعد همیشه سلام میکنه و بی اجازه چیزی بر نمیدارد
من در زیر پرو بال خسته مادر
چون جوجه ای از ترس میلرزیدم
در این زمان بود که من دانستم چه اشتباه بزرگی کردم !
اول ادب و سلام نکردم
دوم بی اجازه عموئی قند برداشته بودم
*که نوش جانم نشد*
ولی شیرینی دانستن این رمز تا آنسوی خط زندگی بامن است
واین حکایت برای منِ کودکِ سه چهار ساله درس عبرتی شد تا
به دیگران ، و بویژه بزرگترها ادب کنم
و دیگر اینکه بی اجازت صاحب مال حق ندارم از امول دیگران استفاده کنم ،،
حتی به اندازه کوچکی حب قندی !
و هر چند آن فردِ صاحبِ مال از نزدیکترین عزیزانم باشد
البته آغام پس از صرف نهار و بعد از استراحت و چرت عصرانه
چون هر روز ، لباس پوشید بقصد رفتن به قهوه خانه چمن بید ،
مرا صدا کرد و به آغوش کشید و نوازشها کرد و با دو انگشت بلند دست راست مبارک خود در جیب جلیقه کرد و یک . یک سکه یک قرانی بیرون کشید و
گفت :
برو درِ دکون پسرعمه غُولمَلی نخودچی و کشمش بخر و رفت ،
او رفت ومن از پله های بالا خونه پائین آمدم ،
مقابل اتاق عموئی که شدم ، سلامی کردم متواضعانه و دانسته
او مرا بداخل خواند و در بغل گرفت و بوسید و نصیحتها داد
و سپس دوسه حب قند بمن داد و من یکجا در دهان گذاشتم و جویدم
که هنوز که هنوز است بعداز شصت سال شیرینی آن قند و آن حکایت پند آموز در دهان جسمم و دهان ذهنم حس میکنم
این خاطره را گفتم که بدانیم
نه چشم های بینایِ مملکت آن حس بینایی و مسئولیت پذیری را دارند که تذکر دهند که آغا زاده ها دست در قندان عموم مردم نکنند
و نه بزرگترهای ارزشمند و فهمیم و دانا و با جَزَوَه و با جرأتی وجود دارد که پای گوساله خود را ببندند چون الگو سازی یک جامعه از بالا به پائین صورت میگردد
ودیگر اشخاص طبقه پائین شخصیت خود را بر مبنای آنها فرهنگ سازی و در خود نهادینه میکنند
که چندین سال است که
دزدی و اختلاسهای نه به اندازه حب قند
بلکه باندازه قاپیدن تمامی مملکت رواج یافته !
و
رعیت در رنج است
برگی از دفتر خاطراتِ
ذبیح الله متشرعی
۹۹/۴/۱۷
فسا
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
محمود احمدی بیغش، نماینده مجلس شورای اسلامی، در یک برنامه تلویزیونی تایید کرد که براساس قرارداد جامع همکاری ۲۵ ساله ایران و چین، «قرار بود چینیها اختیار تام جزایر ایران را بگیرند». او گفت: «واگذاری بوده است اما حرکت مردم و مجلس به نظر من جلوی آن را گرفت.»
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خاکم به سر، ز غصه به سر خاک اگر کنم
خاک وطن که رفت چه خاکی به سر کنم
میرزاده عشقی
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
خاک وطن که رفت چه خاکی به سر کنم
میرزاده عشقی
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آشنایی با دستگاههای موسیقی ایرانی
این قسمت: همایون
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
این قسمت: همایون
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
من زن ایرانیم
همسایه و هم نسل شیرین
خواهر تهمینه ...
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
همسایه و هم نسل شیرین
خواهر تهمینه ...
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
اجرای بسیار هنرمندانهی داریوش کاردان.
فقط من نمیدانم احمد نجفی به چه میخندد؟ مگر لهجهی دیگران خنده دارد؟ اگر اینطور است تهرانی حرف زدن ما هم باید برای دیگران خندهدار باشد!!
عاشق آخرین جملهی این اجرا هستم
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
فقط من نمیدانم احمد نجفی به چه میخندد؟ مگر لهجهی دیگران خنده دارد؟ اگر اینطور است تهرانی حرف زدن ما هم باید برای دیگران خندهدار باشد!!
عاشق آخرین جملهی این اجرا هستم
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
در زبان فارسی جدایی جنسی وجود نداره. مثلا "او" شامل زن و مرد میشه. برخلاف زبانهای لاتین و عربی. چه در ضمیرها و چه افعال.
اگر جایی تاکید بر جنسیت باشه، در زبان فارسی، اولویت با زنهاست. بر خلاف زبانهای لاتین و اروپایی.
ما میگیم زن و شوهر بجای husband and wife.
ما میگیم خواهر و برادر ، بجای brother and sister.
ما میگیم زن و مرد، بجای men an women.
حتی ما میگیم زن و شوهر. یعنی مرد در ارتباط با همسر هویت (شوهر) پیدا میکنه. ولی هویت (زن) دست نمیخوره.
بجای اینکه بگیم man and wife.
ما نمیگیم mankind. میگیم بشریت.
ما هرگز در تاریخ و ادبیاتمون به جنسیت اهمیت ندادیم.
اگر جایی لازم شده، زنان را در اولویت قرار دادیم.
حتی در زبان فارسی، (زن) یک واژه و مفهوم مستقله. نه مثل wo/man. زائده ای کنار مرد.
ما، ملتی نبودیم که الان هستیم.
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
اگر جایی تاکید بر جنسیت باشه، در زبان فارسی، اولویت با زنهاست. بر خلاف زبانهای لاتین و اروپایی.
ما میگیم زن و شوهر بجای husband and wife.
ما میگیم خواهر و برادر ، بجای brother and sister.
ما میگیم زن و مرد، بجای men an women.
حتی ما میگیم زن و شوهر. یعنی مرد در ارتباط با همسر هویت (شوهر) پیدا میکنه. ولی هویت (زن) دست نمیخوره.
بجای اینکه بگیم man and wife.
ما نمیگیم mankind. میگیم بشریت.
ما هرگز در تاریخ و ادبیاتمون به جنسیت اهمیت ندادیم.
اگر جایی لازم شده، زنان را در اولویت قرار دادیم.
حتی در زبان فارسی، (زن) یک واژه و مفهوم مستقله. نه مثل wo/man. زائده ای کنار مرد.
ما، ملتی نبودیم که الان هستیم.
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نگاه ایدئولوژیک مانع توسعه در ۴۲ سال گذشته بوده است
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
شب نشيني هالو
محمود احمدی بیغش، نماینده مجلس شورای اسلامی، در یک برنامه تلویزیونی تایید کرد که براساس قرارداد جامع همکاری ۲۵ ساله ایران و چین، «قرار بود چینیها اختیار تام جزایر ایران را بگیرند». او گفت: «واگذاری بوده است اما حرکت مردم و مجلس به نظر من جلوی آن را گرفت.»…
☑️ ضدو نقیضها گویی ها درباره سند همکاری 25 ساله
🔸نماینده شازند در گفتوگو با «فراز» سخنان خود درباره واگذاری جزایر ایران به چین را تکذیب کرد
🔸این نماینده مجلس در گفتوگو با «فراز» این گفتهها تکذیب میکند. نماینده شازند معتقد است که صحبتهایش تحریف شده و میگوید که هیچ قرارداد و معاهدهای بین ایران و دیگر کشورها با چنین موضوعی وجود نداشته: «حدود هفت یا هشت دقیقه صحبت کردم و پانزده ثانیه آن پخش شده است. این حرف من نیست و این را کذب میدانم و تکذیب میکنم.»
هالو:
دیواری به بلندی دیوار حاشا نیست. مرد حسابی فیلمت پخش شده تکذیب میکنی؟
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
🔸نماینده شازند در گفتوگو با «فراز» سخنان خود درباره واگذاری جزایر ایران به چین را تکذیب کرد
🔸این نماینده مجلس در گفتوگو با «فراز» این گفتهها تکذیب میکند. نماینده شازند معتقد است که صحبتهایش تحریف شده و میگوید که هیچ قرارداد و معاهدهای بین ایران و دیگر کشورها با چنین موضوعی وجود نداشته: «حدود هفت یا هشت دقیقه صحبت کردم و پانزده ثانیه آن پخش شده است. این حرف من نیست و این را کذب میدانم و تکذیب میکنم.»
هالو:
دیواری به بلندی دیوار حاشا نیست. مرد حسابی فیلمت پخش شده تکذیب میکنی؟
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
۹- کامگار و کاردار
ح. پرهام
#قصههای_کهن_ایران_زمین
#بختیار_نامه
#کتاب_صوتی
راوی : ح.پرهام
باسپاس از: گ.جاسمی
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
#هر_شب_با_كتاب
#کتابخانه_هالو
#بختیار_نامه
#کتاب_صوتی
راوی : ح.پرهام
باسپاس از: گ.جاسمی
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
#هر_شب_با_كتاب
#کتابخانه_هالو
۳- Ezdevajhaye man
t.me/mrhallo
خاطرات یک مرد شریف (ازدواجهای من)
نوشته: ح. پرهام
قسمت سوم
#کتاب_صوتی
راوی : ح.پرهام
و تشکر از: ح. عزت نژاد
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
#هر_شب_با_كتاب
#کتابخانه_هالو
نوشته: ح. پرهام
قسمت سوم
#کتاب_صوتی
راوی : ح.پرهام
و تشکر از: ح. عزت نژاد
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
#هر_شب_با_كتاب
#کتابخانه_هالو