نماینده وزیر بهداشت در گیلان ۷ اردیبهشت: وضعیت گیلان خطریه، عادی سازی نکنید، هشدار میدم
همون شخص ۹ اردیبهشت: وضعیت گیلان خیلی گل و بلبله منم استعفا بدم برم جای دیگه.
+ واکسن کرونا پیدا میشد و به تولید انبوه می رسید تو ۲ روز نمیشد وضعیت رو از بحرانی به گل و بلبل تغییر داد،
دم مسئولین ما گرم واقعا.
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
همون شخص ۹ اردیبهشت: وضعیت گیلان خیلی گل و بلبله منم استعفا بدم برم جای دیگه.
+ واکسن کرونا پیدا میشد و به تولید انبوه می رسید تو ۲ روز نمیشد وضعیت رو از بحرانی به گل و بلبل تغییر داد،
دم مسئولین ما گرم واقعا.
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
وقتی من میگم کشور ما اشغال شده است، نگین این حرفا رو نزن👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
☆ بولتن خبری / شماره 459
☄ ویژه روز معلم
جمعه ۱۳۹۹/۲/۱۲
🔘 "یک گاو و دو معلم " !!
☄ قصه ای پر غصه از وقایعی تلخ و دردناک اما ، اما.. اما ... نمی دونم چی بگم .
آنچه می دانم آن که ، اگر راوی خود ، معلم نبود ، گستاخی می دانستم که این "طنز تلخ و شیرین" را روایت کنم . البته با اجازه ی فرهاد !
☄☄ دوست دیرین جناب مرتضی مانی دبیر نامدار شیمی خمینی شهر به کد ملی 1140123521 برایم تعریف کرد :
اوائل که به استخدام آموزش و پرورش در اومدم مرا فرستادند شهرستان "بروجن" . فاصله زیاد بود ،
به ناچار شنبه ها صبح زود با چندتا همکاران میرفتیم و بعد از ظهر پنجشنبه بر می گشتیم دیار ۰
☄ یک زمستون سرد منطقه .
ظهر پنجشنبه ناهار را سردستی تو اطاق اجاره ای تا نیمه نم کشیده ، خوردیم .
یکمی کار داشتیم انجام دادیم و به اتفاق همکارم که اهل اصفهان بود اومدیم سر فلکه تا مثل همیشه با یه ماشین عبوری بریم اصفهان .
پوشی پوشی برف می اومد و هوا هم حسابی سرد شده بود .
ترددی وجود نداشت و کم کم نا امید ، تصمیم گرفتیم برگردیم پیش دیگر همکاران که ناگاه یه وانت بار زد رو ترمز . راننده اومد پائین ؛
- سلام آقامعلم
- سلام .
پدر یکی از دانش آموزان دختر دبیرستان مون بود که خانم و دخترش جلو وانت نشسته بودند .
- شرمنده من دارم میرم اصفهان اما با زن و بچه هستم .
اطاق عقب وانتش چادر داشت .
فکر کردیم میخواد بگه می تونید عقب سوار بشید .
- باشه اشکالی نداره ما عقب سوار میشیم !
- روم سیاه . آقامعلم بیا ببین خدا وکیلی عقب یه " گاو " بار زدم !
نگاهی به دوستم انداختم و او هم در من نگریست .
چیزی نگفتیم اما نتیجه معلوم بود .
☄ کفگیر جلوی پلیس راه وانت را متوقف کرد .
- عقب چی داری ؟
- یه گاو و دوتا معلم.
" یک گاو و دو معلم " !!
- چی ؟؟
- عرض کردم " یه گاو و دوتا معلم " .
- چیزی خوردی ؟
- نه بخدا من اهل نماز و روزه ام .
- بیا پاین .
در چادر را بالا زد . یه کم پرید عقب !
- فراری هستید ؟
- نه . گفت که . معلمیم !!
- بیاید پاین مزخرف نگو .
رئیس پاسگاه که متوجه جروبحث شده بود اومد جلو و پرسید:
- چیه ؟
- قربان دوتا فراری را قاچاق کرده .
از سرما گوشه ی وانت چمباتمه زده بودیم .
- سلام آقامعلم اینجا چکار میکنید ؟!! بفرماید پائین .
- مردک خجالت نکشیدی .
پریدم وسط صحبتش .
- جناب سروان بنده خدا مقصر نیست خودمان تقاضا کردیم .
☄ اطاق گرمی داشت و چائی حسابی چسبید .
برف کم کم زمین را سفید پوش کرده بود و ماشینی هم رفت و شد نمیکرد .
مشغول گپ زدن بودیم که با اشاره جناب سروان ، یه پیکان جوانان را متوقف کردند .
پنجره را باز کرد و داد زد :
- بپرس کجا میره ؟
- قربان میگه اصفهان .
کلاهشو گذاشت سرشو به سرعت رفت بیرون .
- کارت . گواهینامه
- بفرما جناب سروان .
- چراغ کوچیکا ، راهنما ، برف پاک کن ، چراغ اصلی.... ووو
- جناب سروان قربونت اجازه بده برم به شب نخورم .
- یه کنتاکهای بالائیت کار نمیکنه .
- چشم . نمی دونستم بخدا صبح شنبه درستش میکونم .
- به یه شرط .
- بفرماید قربان .
- این دوتا معلم را برسونی اصفهان !
- چشم قربان .
☄ تشکر کردیم و خداحافظی و سوار شدیم
تا روز معلم را گرامی بدارند.....
✍ بهرام - رعنا
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
☄ ویژه روز معلم
جمعه ۱۳۹۹/۲/۱۲
🔘 "یک گاو و دو معلم " !!
☄ قصه ای پر غصه از وقایعی تلخ و دردناک اما ، اما.. اما ... نمی دونم چی بگم .
آنچه می دانم آن که ، اگر راوی خود ، معلم نبود ، گستاخی می دانستم که این "طنز تلخ و شیرین" را روایت کنم . البته با اجازه ی فرهاد !
☄☄ دوست دیرین جناب مرتضی مانی دبیر نامدار شیمی خمینی شهر به کد ملی 1140123521 برایم تعریف کرد :
اوائل که به استخدام آموزش و پرورش در اومدم مرا فرستادند شهرستان "بروجن" . فاصله زیاد بود ،
به ناچار شنبه ها صبح زود با چندتا همکاران میرفتیم و بعد از ظهر پنجشنبه بر می گشتیم دیار ۰
☄ یک زمستون سرد منطقه .
ظهر پنجشنبه ناهار را سردستی تو اطاق اجاره ای تا نیمه نم کشیده ، خوردیم .
یکمی کار داشتیم انجام دادیم و به اتفاق همکارم که اهل اصفهان بود اومدیم سر فلکه تا مثل همیشه با یه ماشین عبوری بریم اصفهان .
پوشی پوشی برف می اومد و هوا هم حسابی سرد شده بود .
ترددی وجود نداشت و کم کم نا امید ، تصمیم گرفتیم برگردیم پیش دیگر همکاران که ناگاه یه وانت بار زد رو ترمز . راننده اومد پائین ؛
- سلام آقامعلم
- سلام .
پدر یکی از دانش آموزان دختر دبیرستان مون بود که خانم و دخترش جلو وانت نشسته بودند .
- شرمنده من دارم میرم اصفهان اما با زن و بچه هستم .
اطاق عقب وانتش چادر داشت .
فکر کردیم میخواد بگه می تونید عقب سوار بشید .
- باشه اشکالی نداره ما عقب سوار میشیم !
- روم سیاه . آقامعلم بیا ببین خدا وکیلی عقب یه " گاو " بار زدم !
نگاهی به دوستم انداختم و او هم در من نگریست .
چیزی نگفتیم اما نتیجه معلوم بود .
☄ کفگیر جلوی پلیس راه وانت را متوقف کرد .
- عقب چی داری ؟
- یه گاو و دوتا معلم.
" یک گاو و دو معلم " !!
- چی ؟؟
- عرض کردم " یه گاو و دوتا معلم " .
- چیزی خوردی ؟
- نه بخدا من اهل نماز و روزه ام .
- بیا پاین .
در چادر را بالا زد . یه کم پرید عقب !
- فراری هستید ؟
- نه . گفت که . معلمیم !!
- بیاید پاین مزخرف نگو .
رئیس پاسگاه که متوجه جروبحث شده بود اومد جلو و پرسید:
- چیه ؟
- قربان دوتا فراری را قاچاق کرده .
از سرما گوشه ی وانت چمباتمه زده بودیم .
- سلام آقامعلم اینجا چکار میکنید ؟!! بفرماید پائین .
- مردک خجالت نکشیدی .
پریدم وسط صحبتش .
- جناب سروان بنده خدا مقصر نیست خودمان تقاضا کردیم .
☄ اطاق گرمی داشت و چائی حسابی چسبید .
برف کم کم زمین را سفید پوش کرده بود و ماشینی هم رفت و شد نمیکرد .
مشغول گپ زدن بودیم که با اشاره جناب سروان ، یه پیکان جوانان را متوقف کردند .
پنجره را باز کرد و داد زد :
- بپرس کجا میره ؟
- قربان میگه اصفهان .
کلاهشو گذاشت سرشو به سرعت رفت بیرون .
- کارت . گواهینامه
- بفرما جناب سروان .
- چراغ کوچیکا ، راهنما ، برف پاک کن ، چراغ اصلی.... ووو
- جناب سروان قربونت اجازه بده برم به شب نخورم .
- یه کنتاکهای بالائیت کار نمیکنه .
- چشم . نمی دونستم بخدا صبح شنبه درستش میکونم .
- به یه شرط .
- بفرماید قربان .
- این دوتا معلم را برسونی اصفهان !
- چشم قربان .
☄ تشکر کردیم و خداحافظی و سوار شدیم
تا روز معلم را گرامی بدارند.....
✍ بهرام - رعنا
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
در مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و گفت: سلام استاد آیا منو میشناسید؟
معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم فقط میدانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم.
داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟!
یادتان هست سالها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را میبرید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیهی دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سالهای بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد.
استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم را بسته بودم.
تربیت و حکمت معلمان، دانشآموزان را بزرگ مینماید!
درود بفرستیم به همه معلم هایی كه با روش درست و آموزش صحيح هم بذر علم و دانش را در دل و جان شاگردان می كارند و هم تخم پاكی و انسانيت و جوانمردی را
12 اردیبهشت روز معلم مبارک ❤❤
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم فقط میدانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم.
داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟!
یادتان هست سالها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را میبرید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیهی دانشآموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سالهای بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد.
استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم را بسته بودم.
تربیت و حکمت معلمان، دانشآموزان را بزرگ مینماید!
درود بفرستیم به همه معلم هایی كه با روش درست و آموزش صحيح هم بذر علم و دانش را در دل و جان شاگردان می كارند و هم تخم پاكی و انسانيت و جوانمردی را
12 اردیبهشت روز معلم مبارک ❤❤
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
♈️امروز، روز معلم است روز من، روز تو، روز تمام معلمان فداکاری که از آرامش سلامتی زندگی راحت گذشتند تا اندیشه و اندیشیدن در این خاک ریشه دوانده و تنومند شود.
سوختند تا ایران و ایرانیان زنده و جاوید بمانند.
♈️روز استاد محسن خشخاشی بروجردی که با چاقوی ناجوانمردانه ی شاگردش در کلاس درس مظلومانه به شهادت رسید.
♈️روز حمید کنگو زهی معلم سیستانی که فداکارانه زیر آوار ماند تا شاگردانش را از حادثه ای دلخراش نجات دهد.
♈️روز اکبر عابدی که خود سوخت تا دانش آموزانش را نجات دهد.
♈️روزکاظم صفر زاده که در لرستان جان خود را در سیلاب از دست داد تا دانش آموزش زنده بماند.
♈️روز حسن امید زاده که در گیلان برای نجات دانش آموزانش از آتش ، زیبایی و جوانی چهره اش را هدیه کرد.
♈️روز حمیده ی دانش که در مشهد غرق شد تا دانش آموزش را نجات داده و درس ایثار را به دیگر دانش آموزانش بیاموزد.
♈️روز واعظی نسب که در اردو برای نجات دانش آموزان از سقوط تیر دروازه، خود را سپر بلا کرد.
♈️روز امیر صادقی معلم مشکین شهری که برای نجات دانش آموزان از ریزش سقف مدرسه کانکسی اش در زیر آوار ماند.
♈️روز محمدعلی محمدیان که موی خود را تراشید تا شاگرد بیمارش غم به چهره نیاورد.
♈️روز علی بهاری که بخشی از کبدش را به دانش آموزش اهدا کرد.
♈️روز معصومه خوش کام که با تخت بعد از عمل دیسک کمرش در کلاس حاضر شد تا فداکاری را کامل کند.
♈️ روز احسان موسوی و روز ثریا مطهر زاده که تمام دارایی خود را برای درمان دانش آموزشان هزینه کردند.
♈️روز تمام معلمهایی که ناشناخته همه هستیشان را دادند وکسی آنها را نشناخت و مدال افتخاری نگرفتند.
♈️روز تو، روز من، روز ما، که اگر عشق نبود هیچ نیازی هیچ نیازی... نمی توانست مجبورمان کند که با همه ی وجود، روح و جان و جوانیمان را فدای کودکان و نوجوانان این مرز و بوم کنیم.
🌺ای معلم روزت مبارک 🌺
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
سوختند تا ایران و ایرانیان زنده و جاوید بمانند.
♈️روز استاد محسن خشخاشی بروجردی که با چاقوی ناجوانمردانه ی شاگردش در کلاس درس مظلومانه به شهادت رسید.
♈️روز حمید کنگو زهی معلم سیستانی که فداکارانه زیر آوار ماند تا شاگردانش را از حادثه ای دلخراش نجات دهد.
♈️روز اکبر عابدی که خود سوخت تا دانش آموزانش را نجات دهد.
♈️روزکاظم صفر زاده که در لرستان جان خود را در سیلاب از دست داد تا دانش آموزش زنده بماند.
♈️روز حسن امید زاده که در گیلان برای نجات دانش آموزانش از آتش ، زیبایی و جوانی چهره اش را هدیه کرد.
♈️روز حمیده ی دانش که در مشهد غرق شد تا دانش آموزش را نجات داده و درس ایثار را به دیگر دانش آموزانش بیاموزد.
♈️روز واعظی نسب که در اردو برای نجات دانش آموزان از سقوط تیر دروازه، خود را سپر بلا کرد.
♈️روز امیر صادقی معلم مشکین شهری که برای نجات دانش آموزان از ریزش سقف مدرسه کانکسی اش در زیر آوار ماند.
♈️روز محمدعلی محمدیان که موی خود را تراشید تا شاگرد بیمارش غم به چهره نیاورد.
♈️روز علی بهاری که بخشی از کبدش را به دانش آموزش اهدا کرد.
♈️روز معصومه خوش کام که با تخت بعد از عمل دیسک کمرش در کلاس حاضر شد تا فداکاری را کامل کند.
♈️ روز احسان موسوی و روز ثریا مطهر زاده که تمام دارایی خود را برای درمان دانش آموزشان هزینه کردند.
♈️روز تمام معلمهایی که ناشناخته همه هستیشان را دادند وکسی آنها را نشناخت و مدال افتخاری نگرفتند.
♈️روز تو، روز من، روز ما، که اگر عشق نبود هیچ نیازی هیچ نیازی... نمی توانست مجبورمان کند که با همه ی وجود، روح و جان و جوانیمان را فدای کودکان و نوجوانان این مرز و بوم کنیم.
🌺ای معلم روزت مبارک 🌺
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
نویسنده یا بادمجون فروش ؟!
اون روزها من یک جوان خجالتی بودم که سرم همیشه توی کتاب ومطالعه بود . همه ی دورو بری هام ،حتی خانواده ام از اینکه من خیلی منزوی و اهل مطالعه بودم ، نگران بودند . مادرم که یک زن ساده و بیسواد بود اعتقاد داشت که من رو باید ببرند پیش جن گیر محله که به آمیز قاسم معروف بود !! وبرد . آمیز قاسم از پشت عینک شیشه کلفتش که با نخ به گوشش آویزون بود ، به دردل مادرم گوش می داد وگهگاهی هم یک نگاه عاقل اندر سفیه به من میانداخت ! مادرم مثل مسلسل وبی تنفس حرف میزد .
آمیز قاسم من ده تا شکم زاییدم که نه تا شون خوب وسالم هستند ، فقط این یکی باهمه فرق داره !! انگار جنی شده !!صبح تا شوم سرش تو کتابه . نه نون و آبش معلومه ، نه زندگی کردنش شبیه آدمیزاده !! نصف شب که همه خوابن با خودش بلند بلند حرف میزنه !! آمیز قاسم ایشالاخدا بهت عمر با عزت بده ، تورو به جون ننه کلثوم بچه مو برگردون !!
ننه کلثوم زن آمیز قاسم بود که همه به جونش قسمش می دادند . آمیز قاسم دستی به چونه پرچروک وصورت نتراشیده اش کشید واز مادرم پرسید .
می بخشی خواهر .این بچه مال شب گناه نباشه ؟!
یعنی چی ؟! یعنی باباش یکی دیگه س ؟!
نه خواهرم .چرا حرف تودهنم میذاری ؟! میگم شب قتل و حرام این بچه رو نساختین که ؟!
مادرم از خجالت مثل لبو سرخ شدو لبش روبه دندون گزید .
واه خدا مرگم بده . شمام عجب حرفی میزنین آمیرزا . مگه من وشووهرم کافر سلبی هستیم ؟!
چرا ناراحت میشی؟ یک سئوال بود .همین ! حالا بذار به کتاب رجوع کنم ببینم چی میگه .
آمیزقاسم کتاب رنگ ورو رفته ی خودش رو تورق زد و در حالیکه به من خیره شده بود زیر لب چیزهای نامفهومی می خوند.
من از ترس داشتم قالب تهی میکردم .از یک طرف قیافه وصدای ترسناک آمیز قاسم واز طرف دیگه چهره ی نگران مادرم داشت دیونه ام میکرد .بالاخره ورد آمیز قاسم تموم شدو بعد از یک نگاه تهدیدکننده ، به مادرم گفت :
این بچه قمر شانسش به برج ریقه !!
بعد که تعجب مادرم رو دید ،ادامه داد :
اوضاع پسرت قمر در عقربه !
مادرم با نگرانی و صدای بغض کرده پرسید .
علاجش چیه ؟!!
چندتا کار باید انجام بدین . اولندش تموم کتاهاشو بسوزونین .
مگه میذاره آمیرزا ؟! خیلی سرتقه !جونش به کتابهاش بنده !
آمیز قاسم نگاه تندی به من کرد وپرسید :
چی میخونی بچه ؟
با ترس ولرزو بریده بریده گفتم :
مسخ اثر فرانتس کافکا ......
آمیزا قاسم حیرت زده گفت .
مخس؟! پرانز کافیکو ؟ !
بعد روبه مادرم گفت : اووووووهههههه این پرنز تاپکووو یک نا مسلمونیه که نگو ونپرس !! میگن بچه های مردم رو از راه به در میکنه !
از بیسوادی وبی اطلاعی آمیز قاسم داشت خنده ام میگرفت اما جرئت نکردم . آمیز قاسم خطاب به مادرم ادامه داد:
هرچی کتاب داره بریزین تو باغ وبسوزونین . اسمش چیه ؟!
مادرم محترمانه وخاضعانه گفت :نوکرشما کامبیز .
آمیز قاسم ابروهایش رو درهم کشید وگفت : اه اههههههه کامیزهم شد اسم ؟! تو طالعش خوندم اسمش رو باید بذارین اسد .
اگه این کارها رو بکنیم بچه ام بر میگرده ؟!
آمیز قاسم نگاه متکبرانه ای به من کرد وگفت :
آره خواهرمن ، بچه ات تازه آدم حسابی میشه .
مادرم درحالیکه تند وتند آمیز قاسم و امواتش رو دعا می کرد ، از پر چادرش چندتا اسکناس درآورد وگذاشت توی مشت اون وما به خونه بر گشتیم . فردا صبح اسمم از کامبیز به اسد تغییر پیداکرد ومراسم کتاب سوزان توی با غ مون با شکوه تمام وبا مشارکت همه ی اهل خانه برگزار شد !! من با حسرت به صفحات کتابهام که طعمه ی شعله های آتیش می شدند ، خیره شده بودم . زنبق دره اثر بالزاک .لبه ی تیغ ، سامرست موام ٍ غرور وتعصب ، جین اوستین و...........
حالا من اسد شهابی هستم .بادمجون فروش ایستگاه چاله .روزگارم خوبه وپول زیادی هم کاسبم . قراربود بشم کامبیز شهابی نویسنده اما شدم اسد شهابی دستفروش !! هروقت یاد اون روزها میفتم به پدر ومادرم و آمیز قاسم دعا میکنم . درسته که نویسنده نشدم اما نویسده هایی رو میشناسم که پول خرید یک کیلو بادمجون رو ندارن !! من هم به خاطر کمک به هنر وفرهنگ این مرزو بوم بهشون یک کیلو بادمجون مجانی میدم.
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
اون روزها من یک جوان خجالتی بودم که سرم همیشه توی کتاب ومطالعه بود . همه ی دورو بری هام ،حتی خانواده ام از اینکه من خیلی منزوی و اهل مطالعه بودم ، نگران بودند . مادرم که یک زن ساده و بیسواد بود اعتقاد داشت که من رو باید ببرند پیش جن گیر محله که به آمیز قاسم معروف بود !! وبرد . آمیز قاسم از پشت عینک شیشه کلفتش که با نخ به گوشش آویزون بود ، به دردل مادرم گوش می داد وگهگاهی هم یک نگاه عاقل اندر سفیه به من میانداخت ! مادرم مثل مسلسل وبی تنفس حرف میزد .
آمیز قاسم من ده تا شکم زاییدم که نه تا شون خوب وسالم هستند ، فقط این یکی باهمه فرق داره !! انگار جنی شده !!صبح تا شوم سرش تو کتابه . نه نون و آبش معلومه ، نه زندگی کردنش شبیه آدمیزاده !! نصف شب که همه خوابن با خودش بلند بلند حرف میزنه !! آمیز قاسم ایشالاخدا بهت عمر با عزت بده ، تورو به جون ننه کلثوم بچه مو برگردون !!
ننه کلثوم زن آمیز قاسم بود که همه به جونش قسمش می دادند . آمیز قاسم دستی به چونه پرچروک وصورت نتراشیده اش کشید واز مادرم پرسید .
می بخشی خواهر .این بچه مال شب گناه نباشه ؟!
یعنی چی ؟! یعنی باباش یکی دیگه س ؟!
نه خواهرم .چرا حرف تودهنم میذاری ؟! میگم شب قتل و حرام این بچه رو نساختین که ؟!
مادرم از خجالت مثل لبو سرخ شدو لبش روبه دندون گزید .
واه خدا مرگم بده . شمام عجب حرفی میزنین آمیرزا . مگه من وشووهرم کافر سلبی هستیم ؟!
چرا ناراحت میشی؟ یک سئوال بود .همین ! حالا بذار به کتاب رجوع کنم ببینم چی میگه .
آمیزقاسم کتاب رنگ ورو رفته ی خودش رو تورق زد و در حالیکه به من خیره شده بود زیر لب چیزهای نامفهومی می خوند.
من از ترس داشتم قالب تهی میکردم .از یک طرف قیافه وصدای ترسناک آمیز قاسم واز طرف دیگه چهره ی نگران مادرم داشت دیونه ام میکرد .بالاخره ورد آمیز قاسم تموم شدو بعد از یک نگاه تهدیدکننده ، به مادرم گفت :
این بچه قمر شانسش به برج ریقه !!
بعد که تعجب مادرم رو دید ،ادامه داد :
اوضاع پسرت قمر در عقربه !
مادرم با نگرانی و صدای بغض کرده پرسید .
علاجش چیه ؟!!
چندتا کار باید انجام بدین . اولندش تموم کتاهاشو بسوزونین .
مگه میذاره آمیرزا ؟! خیلی سرتقه !جونش به کتابهاش بنده !
آمیز قاسم نگاه تندی به من کرد وپرسید :
چی میخونی بچه ؟
با ترس ولرزو بریده بریده گفتم :
مسخ اثر فرانتس کافکا ......
آمیزا قاسم حیرت زده گفت .
مخس؟! پرانز کافیکو ؟ !
بعد روبه مادرم گفت : اووووووهههههه این پرنز تاپکووو یک نا مسلمونیه که نگو ونپرس !! میگن بچه های مردم رو از راه به در میکنه !
از بیسوادی وبی اطلاعی آمیز قاسم داشت خنده ام میگرفت اما جرئت نکردم . آمیز قاسم خطاب به مادرم ادامه داد:
هرچی کتاب داره بریزین تو باغ وبسوزونین . اسمش چیه ؟!
مادرم محترمانه وخاضعانه گفت :نوکرشما کامبیز .
آمیز قاسم ابروهایش رو درهم کشید وگفت : اه اههههههه کامیزهم شد اسم ؟! تو طالعش خوندم اسمش رو باید بذارین اسد .
اگه این کارها رو بکنیم بچه ام بر میگرده ؟!
آمیز قاسم نگاه متکبرانه ای به من کرد وگفت :
آره خواهرمن ، بچه ات تازه آدم حسابی میشه .
مادرم درحالیکه تند وتند آمیز قاسم و امواتش رو دعا می کرد ، از پر چادرش چندتا اسکناس درآورد وگذاشت توی مشت اون وما به خونه بر گشتیم . فردا صبح اسمم از کامبیز به اسد تغییر پیداکرد ومراسم کتاب سوزان توی با غ مون با شکوه تمام وبا مشارکت همه ی اهل خانه برگزار شد !! من با حسرت به صفحات کتابهام که طعمه ی شعله های آتیش می شدند ، خیره شده بودم . زنبق دره اثر بالزاک .لبه ی تیغ ، سامرست موام ٍ غرور وتعصب ، جین اوستین و...........
حالا من اسد شهابی هستم .بادمجون فروش ایستگاه چاله .روزگارم خوبه وپول زیادی هم کاسبم . قراربود بشم کامبیز شهابی نویسنده اما شدم اسد شهابی دستفروش !! هروقت یاد اون روزها میفتم به پدر ومادرم و آمیز قاسم دعا میکنم . درسته که نویسنده نشدم اما نویسده هایی رو میشناسم که پول خرید یک کیلو بادمجون رو ندارن !! من هم به خاطر کمک به هنر وفرهنگ این مرزو بوم بهشون یک کیلو بادمجون مجانی میدم.
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کشتیِ رهزنان گهر و گنج می بَرَد،
خورشید من، ز دست تَهی رنج می برد. 😐😐
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
خورشید من، ز دست تَهی رنج می برد. 😐😐
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خدایا این خدمت صادقانه و بیریا به مردم را قبول کن و از ما بپذیر
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مداحی عجیب محمود کریمی
این برنامه از تلویزیون پخش شده است.
۱۴ قرنی میشود که میگویند یزید قمارباز بود، حالا عزادار حسین هم قمارباز از آب درآمد
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
این برنامه از تلویزیون پخش شده است.
۱۴ قرنی میشود که میگویند یزید قمارباز بود، حالا عزادار حسین هم قمارباز از آب درآمد
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
"فرهنگ سه خطی"
روزی "فرانتس کافکا" نویسنده مشهور چک تبار، در حال قدم زدن در پارک ، چشمش به دختر بچهای افتاد که داشت گريه می کرد. کافکا جلو میرود و علت گريه ی دخترک را جويا می شود .
دخترک همانطور که گريه می کرد پاسخ میدهد : " عروسکم گم شده ... "
کافکا با حالتی کلافه پاسخ میدهد : " امان از اين حواس پرت ... گم نشده ، رفته مسافرت ! "
دخترک دست از گريه میکشد و بهت زده میپرسد : " از کجا میدونی ؟! "
کافکا هم می گويد : " برات نامه نوشته و اون نامه پيش منه ... "
دخترک ذوق زده از او می پرسد که آيا آن نامه را همراه خودش دارد يا نه ، کافکا میگويد : " نه ، توی خونهست . فردا همينجا باش تا برات بيارمش "
کافکا سريعاً به خانهاش بازمیگردد و مشغول نوشتنِ نامه میشود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است !
اين نامه نويسی از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه میدهد و دخترک در تمام اين مدت فکر میکرده آن نامه ها به راستی نوشته ی عروسکش هستند !
در نهايت کافکا داستان نامهها را با اين بهانه ی عروسک که « دارم عروسی می کنم » به پايان میرساند .
اين ماجرای نگارش كتاب « کافکا و عروسک مسافر » است .
اينکه مردی مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شادکردن دل کودکی کند و نامه ها را ( به گفته ی معشوقه اش دورا ) با دقتی حتی بيشتر از کتاب ها و داستان هايش بنويسد ، واقعا تأثيرگذار است .
او واقعا باورش شده بود. اما باورپذيری بزرگترين دروغ هم بستگی به صداقتی دارد که به آن بيان می شود .
" امّا چرا عروسکم برای شما نامه نوشته ؟! "
اين دوّمين سوال کليدی دخترک بود! و او (کافکا) خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود . پس بی هيچ ترديدی گفت : " چون من نامه رسان عروسک ها هستم "
( کافکا دارای دکترای حقوق بود اما هرگز به وکالت نپرداخت؛ از آن رو که روحیات لطیفش این اجازه را نمی داد ومتاسفانه دنیا خیلی زود و در جوانی او را از دست داد.)
جامعهای که در آن راههای طولانی ، راههای کم رفت و آمد و خلوتی شده ،
جامعهای که در آن هیچکس حوصلهی صبر و شکیبایی برای به دست آوردنِ هدفی را ندارد،
جامعهای استتوسی ست.
جامعهای که برای رسیدنِ به هدفش فقط به اندازهی خواندنِ همان سه خطِ بالای استتوسها زمان میگذارد !
جامعهی مبتلا به «فرهنگِ سهخطی» است !
ما مردمی شدهایم لنگهی پینوکیو، که دوست داریم طلاهایمان را بکاریم تا درختِ طلا برداشت کنیم !
مردمی که دنبالِ گلد کوییست و پنتاگون و شرکت های هرمی مشابه میافتند، یک جای کارِشان لنگ میزند.
آن جای کار هم اسماش «فرهنگِ شکیبایی» است .
"فرهنگ سهخطی" به ما میگوید اگر نوشتهای بیشتر از سه سطر شد ، نخوان !
فرهنگِ سهخطی به ما میگوید راهِ رسیدن به هدف چون درست است، طولانی است پس یا بیخیالاش بشو یا سراغِ میانبُر بگرد!
فرهنگِ سهخطی است که نزولخوری دارد، اختلاس دارد، دزدی دارد، بیسوادی دارد، رشوه دارد، تنفروشی دارد، حقخوری و هزار جور دردِ بیدرمانِ دیگر دارد.
فرهنگِ سهخطی است که اینهمه آدمِ بیکار دارد.
آدمهای بیکاری که توقع دارند یک ساعت در روز کار کنند و ماهی چند میلیون درآمد داشته باشند!
برای درکِ عمقِ فاجعهای که بر سرِ فرهنگِ ما آمده، نیازی نیست خیلی جای دوری برویم. به همین فیسبوک یا اینستاگرام که نگاه کنیم، همه چیز دستمان میآید. وقتی که کسی مینویسد: «اوه ! طولانی بود، نخوندم !» یا «سرسری یه نگاه انداختم، با کلیّتش موافقم!» یا «چه حوصلهای دارید!» یا «لایک کردم، ولی نخوندم!» و ...
یعنی یک پُلی در جایی از مسیرِ فرهنگِ ما شکسته است که هیچ رفتنی به هدف نمیرسد. آن پُل، همان فرهنگِ شکیبایی است.
جامعهای که همه چیز را ساندویچی میخواهد، در مطالعه؛ سه خط استتوس برایش بس است.
در ازدواج؛ بین عشق و نفرتاش ده ثانیه زمان میبرد.
در سیاست؛ بینِ زندهباد و مُردهبادش، نصفِ روز کافی ست.
در کار؛ از فقر تا ثروتش یک اختلاس فاصله دارد.
در تحصیل؛ از سیکل تا دکترایش یک مدرک ساختگی میخواد
پدر هنر ؛ از گمنامی تا شهرتش به اندازهی یک فیلم دو دقیقهای در یوتیوب است !
فرهنگِ سهخطی به من اجازه میدهد چیزی را نخوانده، بپسندم.
موضوعی را نفهمیده، تحلیل کنم.
راهی را نرفته، پیشنهاد بدهم.
دارویی را نخورده، تجویز نمایم.
نظری را ندانسته، نقد کنم و ...
فرهنگِ سهخطی به من اجازه میدهد به هر وسیلهای برای رسیدن به هدفام متوسل شوم. چون حوصلهی راههای درست را "که طولانیتر هم هست" ندارم!
فرهنگ سه خطی: تحلیلی بر کردار و رفتار عصر ما🍁
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
روزی "فرانتس کافکا" نویسنده مشهور چک تبار، در حال قدم زدن در پارک ، چشمش به دختر بچهای افتاد که داشت گريه می کرد. کافکا جلو میرود و علت گريه ی دخترک را جويا می شود .
دخترک همانطور که گريه می کرد پاسخ میدهد : " عروسکم گم شده ... "
کافکا با حالتی کلافه پاسخ میدهد : " امان از اين حواس پرت ... گم نشده ، رفته مسافرت ! "
دخترک دست از گريه میکشد و بهت زده میپرسد : " از کجا میدونی ؟! "
کافکا هم می گويد : " برات نامه نوشته و اون نامه پيش منه ... "
دخترک ذوق زده از او می پرسد که آيا آن نامه را همراه خودش دارد يا نه ، کافکا میگويد : " نه ، توی خونهست . فردا همينجا باش تا برات بيارمش "
کافکا سريعاً به خانهاش بازمیگردد و مشغول نوشتنِ نامه میشود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است !
اين نامه نويسی از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه میدهد و دخترک در تمام اين مدت فکر میکرده آن نامه ها به راستی نوشته ی عروسکش هستند !
در نهايت کافکا داستان نامهها را با اين بهانه ی عروسک که « دارم عروسی می کنم » به پايان میرساند .
اين ماجرای نگارش كتاب « کافکا و عروسک مسافر » است .
اينکه مردی مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شادکردن دل کودکی کند و نامه ها را ( به گفته ی معشوقه اش دورا ) با دقتی حتی بيشتر از کتاب ها و داستان هايش بنويسد ، واقعا تأثيرگذار است .
او واقعا باورش شده بود. اما باورپذيری بزرگترين دروغ هم بستگی به صداقتی دارد که به آن بيان می شود .
" امّا چرا عروسکم برای شما نامه نوشته ؟! "
اين دوّمين سوال کليدی دخترک بود! و او (کافکا) خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود . پس بی هيچ ترديدی گفت : " چون من نامه رسان عروسک ها هستم "
( کافکا دارای دکترای حقوق بود اما هرگز به وکالت نپرداخت؛ از آن رو که روحیات لطیفش این اجازه را نمی داد ومتاسفانه دنیا خیلی زود و در جوانی او را از دست داد.)
جامعهای که در آن راههای طولانی ، راههای کم رفت و آمد و خلوتی شده ،
جامعهای که در آن هیچکس حوصلهی صبر و شکیبایی برای به دست آوردنِ هدفی را ندارد،
جامعهای استتوسی ست.
جامعهای که برای رسیدنِ به هدفش فقط به اندازهی خواندنِ همان سه خطِ بالای استتوسها زمان میگذارد !
جامعهی مبتلا به «فرهنگِ سهخطی» است !
ما مردمی شدهایم لنگهی پینوکیو، که دوست داریم طلاهایمان را بکاریم تا درختِ طلا برداشت کنیم !
مردمی که دنبالِ گلد کوییست و پنتاگون و شرکت های هرمی مشابه میافتند، یک جای کارِشان لنگ میزند.
آن جای کار هم اسماش «فرهنگِ شکیبایی» است .
"فرهنگ سهخطی" به ما میگوید اگر نوشتهای بیشتر از سه سطر شد ، نخوان !
فرهنگِ سهخطی به ما میگوید راهِ رسیدن به هدف چون درست است، طولانی است پس یا بیخیالاش بشو یا سراغِ میانبُر بگرد!
فرهنگِ سهخطی است که نزولخوری دارد، اختلاس دارد، دزدی دارد، بیسوادی دارد، رشوه دارد، تنفروشی دارد، حقخوری و هزار جور دردِ بیدرمانِ دیگر دارد.
فرهنگِ سهخطی است که اینهمه آدمِ بیکار دارد.
آدمهای بیکاری که توقع دارند یک ساعت در روز کار کنند و ماهی چند میلیون درآمد داشته باشند!
برای درکِ عمقِ فاجعهای که بر سرِ فرهنگِ ما آمده، نیازی نیست خیلی جای دوری برویم. به همین فیسبوک یا اینستاگرام که نگاه کنیم، همه چیز دستمان میآید. وقتی که کسی مینویسد: «اوه ! طولانی بود، نخوندم !» یا «سرسری یه نگاه انداختم، با کلیّتش موافقم!» یا «چه حوصلهای دارید!» یا «لایک کردم، ولی نخوندم!» و ...
یعنی یک پُلی در جایی از مسیرِ فرهنگِ ما شکسته است که هیچ رفتنی به هدف نمیرسد. آن پُل، همان فرهنگِ شکیبایی است.
جامعهای که همه چیز را ساندویچی میخواهد، در مطالعه؛ سه خط استتوس برایش بس است.
در ازدواج؛ بین عشق و نفرتاش ده ثانیه زمان میبرد.
در سیاست؛ بینِ زندهباد و مُردهبادش، نصفِ روز کافی ست.
در کار؛ از فقر تا ثروتش یک اختلاس فاصله دارد.
در تحصیل؛ از سیکل تا دکترایش یک مدرک ساختگی میخواد
پدر هنر ؛ از گمنامی تا شهرتش به اندازهی یک فیلم دو دقیقهای در یوتیوب است !
فرهنگِ سهخطی به من اجازه میدهد چیزی را نخوانده، بپسندم.
موضوعی را نفهمیده، تحلیل کنم.
راهی را نرفته، پیشنهاد بدهم.
دارویی را نخورده، تجویز نمایم.
نظری را ندانسته، نقد کنم و ...
فرهنگِ سهخطی به من اجازه میدهد به هر وسیلهای برای رسیدن به هدفام متوسل شوم. چون حوصلهی راههای درست را "که طولانیتر هم هست" ندارم!
فرهنگ سه خطی: تحلیلی بر کردار و رفتار عصر ما🍁
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خلص کلام آیتالله کمال حیدری این که حدیث ردالشمس هرچند متواتر باشد با عقل جور در نمیآید
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
Forwarded from اتاق کار
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پیام ناهیدشیر پیشه، مادر پویا بختیاری!
به مناسبت روز معلم
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
به مناسبت روز معلم
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
Forwarded from اتاق کار
📢مژده
امام جمعه سیار مخصوص ایام قرنطینه هم رسید
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
امام جمعه سیار مخصوص ایام قرنطینه هم رسید
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo