شب نشيني هالو
30.9K subscribers
16.8K photos
30K videos
216 files
36.8K links
اينجا برای اشتراك مطالب جالبی‌ست كه دوستان برايم می‌فرستند
اشعار @mrhallo
اینستاگرام هالو@mrhalloo
تماس با هالو : @Mr_halloo
خرید آثار هالو(کتاب/صوتی/تصویری/محفل‌ها) وآثاردوستان در@halloo_gram
خرید آمازون
https://www.amazon.com/author/mr.halloo
Download Telegram
۲..Ezdevaj-haye man
t.me/mrhllo
خاطرات یک مرد شریف (ازدواج‌های من)
نوشته: ح. پرهام
قسمت دوم


#کتاب_صوتی
راوی : ح.پرهام
و تشکر از: ح. عزت نژاد

👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo

#هر_شب_با_كتاب

#کتابخانه_هالو
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
روانشناسی اغواگری
ترجمه و گویش: ح. پرهام
با سپاس از: ح.عزت نژاد
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آمارش منو کشته😁
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
این مسلمان ترکمنستانی یک جلد قرآن در خانه‌اش پیدا شده. شاهد برخورد پلیس چین با او باشید

توجه: فیلم با خشونت همراه است
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اعتصاب و تظاهرات کارگران هفت تپه ادامه دارد

👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سعید توسی:
این خونه بوی کربلا میده
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
این عوضی که قرآن دستشه 850 هزار تروریست به سوریه فرستاد...!!!🤔اون که آبجو دستشه 850 هزار آواره سوری را پناه داد...!!!🤔🤔🤔
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
وزیرمسکن مغولستان قول داده بود ظرف مدت یکسال 100هزارخانه تحویل بدهد وگرنه جلودوربین خودش را آتش میزند 70هزارتابیشترنتوانسته تحویل بدهد بقیه ماجرا را خودتان نگاه کنید😟
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ما یه گاوی داریم که شیر نمی‌ده ولی ماشالا به ...

👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
شب نشيني هالو
زهرا را آزاد کنید. آموزش زبان کردی جرم نیست. اگر زبان مادری من بنیان دولت تو رو به لرزه درمی‌آورد احتمالا این بدان معناست که دولتت رابرخاک من بنیاد نهاده ای 👇 شب نشینی هالو @sh_n_halloo کانال اشعار #هالو @mrhallo
جناب عالی پیام گرامی

با عرض شادی از تندرستی و پیروزی شما در مبارزه با کرونا، میخواستم درمورد مطلب آموزش زبان کردی بگم که دروغ محظه.
من که خودم الان ایران نیستم هم با یه جستجوی ساده توی گوگل دیدم که صدها آموزشگاه رسمی و هزاران معلم خصوصی در کل شهرهای ایران دارن زبان کردی رو آموزش میدن.
لذا مطلب مربوطه کاملن دروغ و ساخته و پرداخته جدایی خواهان هست و برای خراب کردن ایران وسط توفان اعدام نکنین دارن پخش میکنن.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خودمون انتخاب کردیم که بدبخت زندگی کنیم

👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
برگی از دفتر خاطرات
ذبیح الله متشرعی :

*به اغات سلام برسون بگو پای گوساله را ببند*


عمویی داشتم نیکو و مردی اهل خطه دانایی و حکمت که خدایش او را بیامرزاد

او نیز از ناحیه هر دو چشم بخاطر بیماری آبله از جوانی نابینای مطلق بود
ولی واقعا بشدت ، از سمت ، دل و جان بینا و روشن روان بود

سال سی شش الی سی هفت بود
ومن آنروز کودکی بودم سه چهار ساله و البته کمی شیطون
به اتاق عموئی شدم یواشکی بی سلام ،
دست کردم بی اجازت ایشان قندی ازقندان بربودم و بر دهان گذاشتم تا *نوش جانم شود*

غافل ازاینکه او صدای نفس مرا میشناسد
صدایم کرد به اسم :
به سلام پاسخی دادم
به حکمت گفت :
بعد از ظهر که آغات از اداره اومد

*سلامش بروسون و باو بگو عموئی گفته پای گوسالو را ببند*

من هم برسم کودکی و نادانی خوشحال از اینکه بابا برامون گوساله خریده تا با اون گوساله بازی کنم ، گفتم باشه و
بغایت ، بانتظار و چشم براه پدر ماندم تا از اداره بیاید و من به مراد و مطلب خویش برسم

آنروز یکی از طولانی ترین روزها در طول عمرم بود

بینهایت سخت بود این انتظار .
هرچند زمانی که میگذشت و لحظه دیدار پدر نزدیک میشد به محضر عمو مشرف میشدم و از سر کنجکاوی ، پرسشی و آدرسی از معشوق خیالی خویش که آنروز گوساله بود میپرسیدم
ولی هر بار عموئی میگفت نمی دونم گوساله کجا بسته
و من پرسشگرانه
از رنگ و اندازه گوساله میپرسیدم
عموئی میگفت :
می دانم که باندازه تو و همرنگ تو است
اینها را که میگفت
بیشتر از پیش دلبسته گوساله ای میشدم که هم اندازه وُ همرنگ من است

سایه سار دیوار به سمت مشرق آویزان شد ،
ولی هنوز اندکی به آمدن پدر مانده بود
انتظار خسته کننده شده بود
ناگفته نماند که داستان بستن گوساله که به مادر گفتم او نیز قضیه را دریافت کرده بود و هم قول عموئی شده بود و از آدرس و محل اختفای گوساله ی خیالی که هم اندازه و همرنگ من بود لام تاکام نمیگفت

وقت دیدار فرا رسید
صدای کفش های کف چرمی پدر را از پیچ کوچه شنیدم
با پاهای کودکانه و دوان دوان و بشوق به استقبال پدر شدم دستها را باز کردم و سلامی نمودم او نیز از سر ملاطفت مرا پاسخی مهربانه بداد و به لطافت پدرانه بغل باز کرد و مرا از زمین کند و بآغوش کشید و نوازشها کرد
او مرا میبوسید و من او را ،

کودکانه در میان اینهمه غوغای مهربانی پدر
پرسیدم آغا
گفت جااااااااانم
گفتم : گوساله که خریدی کجا گذاشتی
پرسید : گوساله !
گفتم بله گوساله ای که هم اندازه و همرنگ من است
گفت : کی گفته من گوساله خریده ام
گفتم ّ: عموئی صبحی گفت
آغات که از اداره آمد بهش سلام برسون و بگو

*پاهای گوساله ات رو ببند*

این جمله که ما گفتیم
متوجه حرف رمز آلود عموئی شد
پدر متغیر شد سریع مرا از آغوشش جدا کرد و به زمین نهاد
گفت : بیا تا نشانت دهم
او جلو ومن از دنبال
از درکوچه داخل دالان شدیم ،
با یا اللهی از جانب پدر و از دالان به حیاط
اوچون هر روز ،که دست و صورت خود را هم درون حوض میشست ، نشست

مادرم به پیشبازآمد سلامی و احوالپرسی کرد
و به خوشحالی من خیره شد
آغا ! مقابل اتاق عمویی مکثی کرد از راه ارادت و ادب سلامی و احوال پرسی نمود و نجواوار گفتگویی کردند و لبخندی به هم حواله کردند و من هنوز مشتاق دیدن گوساله پی در پی پدر از محل و ادرس گوساله میپرسیدم ،

پدر از راه پله ها راهی بالا خانه شد و من درعقب او خوشحال ،
پله های صعود بالاخونه را طی نمودم تا به اتاق نشیمن رسیدیم
وارد که شدیم پدرچفت در را بست پرسیدم در را چرا می بندی
گفت :
میخواهم گوساله فرار نکنّد و من هی خوشحالتر به لحظه دیدارچشم دوخته بودم
واما پدر
به فراصت کلاه گرد «شاپو» و کراوات و کت و شلوار جلیقه و پیراهن سفید را بیرون آورد و هر کدام به رخت آویز زیر پرده سفید گلدوزی شده در جای خود آویزان کرد
ومن عاشقانه نگاه او میکردم ،
گفت حالا میخواهی گوساله ببینی
باشوق و خنده گفتم بله
گفت خب
قبل از دیدنش آن بادبزن به من بده
ومن بادبزن که کنج تاقچه بودبرداشتم به او دادم
همزمان با گرفتن دسته باد بزن
دستان مرا هم گرفت و چند چوب باد بزن به کف دست و سپس به باسنم زد
من دردم گرفت گریه میکردم و فریاد میزدم ولی دلیل چوب خوردن و تنبیه خویش را نمیدانستم
مادرم که صدای گریه مرا شنید
چون مرغ سرکنده خود را به پشت در بسته رساند و در را بقصد باز شدنِ چفتش بشدت میجنباند و ناله و فریاد میکرد

او دلسوزانه و از عمق جان پر پر میزد و پی در پی
میگفت :
غلط کرد اشتباه کرد ولش کن
ولی من هنوز نمیدانستم چه غلطی و اشتباهی کردم
از شدت تکان دادن در توسط مادرم ، خودبخود چفت در افتاد و در باز شد و مادر چون فرشته نجات مرا در آغوش کشید و خود را سپر بلای من کرد ،
و مدام میگفت غلط کرد ، اشتباه کرد
در این حال پدر با صدایی بلند تر از حد معمول گفت :
پسرت صبح رفته تو اتاق عموئی سلام نکرده
و بی اجازه قند ب
رداشته
این ادبی هست که به او یاد دادی
مادرناله کنان بافغان میگفت
اَلان یاد گرفت دیگه فراموش نمیکند دیگر بَسِشه نزنش، پسرم از حالا به بعد همیشه سلام میکنه و بی اجازه چیزی بر نمیدارد
من در زیر پرو بال خسته مادر
چون جوجه ای از ترس میلرزیدم
در این زمان بود که من دانستم چه اشتباه بزرگی کردم !

اول ادب و سلام نکردم
دوم بی اجازه عموئی قند برداشته بودم

*که نوش جانم نشد*

ولی شیرینی دانستن این رمز تا آنسوی خط زندگی بامن است

واین حکایت برای منِ کودکِ سه چهار ساله درس عبرتی شد تا
به دیگران ، و بویژه بزرگترها ادب کنم
و دیگر اینکه بی اجازت صاحب مال حق ندارم از امول دیگران استفاده کنم ،،
حتی به اندازه کوچکی حب قندی !
و هر چند آن فردِ صاحبِ مال از نزدیکترین عزیزانم باشد

البته آغام پس از صرف نهار و بعد از استراحت و چرت عصرانه
چون هر روز ، لباس پوشید بقصد رفتن به قهوه خانه چمن بید ،
مرا صدا کرد و به آغوش کشید و نوازشها کرد و با دو انگشت بلند دست راست مبارک خود در جیب جلیقه کرد و یک . یک سکه یک قرانی بیرون کشید و
گفت :
برو درِ دکون پسرعمه غُولمَلی نخودچی و کشمش بخر و رفت ،

او رفت ومن از پله های بالا خونه پائین آمدم ،
مقابل اتاق عموئی که شدم ، سلامی کردم متواضعانه و دانسته
او مرا بداخل خواند و در بغل گرفت و بوسید و نصیحتها داد
و سپس دوسه حب قند بمن داد و من یکجا در دهان گذاشتم و جویدم
که هنوز که هنوز است بعداز شصت سال شیرینی آن قند و آن حکایت پند آموز در دهان جسمم و دهان ذهنم حس میکنم

این خاطره را گفتم که بدانیم
نه چشم های بینایِ مملکت آن حس بینایی و مسئولیت پذیری را دارند که تذکر دهند که آغا زاده ها دست در قندان عموم مردم نکنند
و نه بزرگترهای ارزشمند و فهمیم و دانا و با جَزَوَه و با جرأتی وجود دارد که پای گوساله خود را ببندند چون الگو سازی یک جامعه از بالا به پائین صورت میگردد
ودیگر اشخاص طبقه پائین شخصیت خود را بر مبنای آنها فرهنگ سازی و در خود نهادینه میکنند

که چندین سال است که
دزدی و اختلاسهای نه به اندازه حب قند
بلکه باندازه قاپیدن تمامی مملکت رواج یافته !
و
رعیت در رنج است


برگی از دفتر خاطراتِ
ذبیح الله متشرعی
۹۹/۴/۱۷
فسا
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
محمود احمدی بیغش، نماینده مجلس شورای اسلامی، در یک برنامه تلویزیونی تایید کرد که براساس قرارداد جامع همکاری ۲۵ ساله ایران و چین، «قرار بود چینی‌ها اختیار تام جزایر ایران را بگیرند». او گفت: «واگذاری بوده است اما حرکت مردم و مجلس به نظر من جلوی آن را گرفت.»
👇
شب نشینی هالو
@sh_n_halloo
کانال اشعار #هالو
@mrhallo