Forwarded from شعر و ادبیات (Fateme Rahaei)
موجها خوابيدهاند آرام و رام
طبل توفان از نوا افتادهاست
چشمههای شعلهور خشكيدهاند
آبها از آسيا افتادهاست
در مزارآباد شهر بیتپش
آوای جغدی هم نمیآيد به گوش
دردمندان بیخروش و بیفغان
خشمناكان بیفغان و بیروش
آهها در سينهها گم كرده راه
مرغكان سرشان به زير بالها
در سكوت جاودان مدفون شدهاست
هر چه غوغا بود و قيلوقالها
آبها از آسيا افتادهاست
دارها برچيده، خونها شستهاند
جای رنج و خشم و عصيانبوتهها
پشکبنهای پليدی رستهاند
مشتهای آسمانكوب قوی
واشدهاست و گونهگون رسوا شدهاست
يا نهان سيلیزنان يا آشكار
كاسه پست گدائیها شدهاست
خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
وآنچه بود آش دهنسوزی نبود
اين شب است آری شبی بس هولناک؛
ليک پشت تپه هم روزی نبود
باز ما مانديم و شهر بیتپش
وآنچه كفتارست و گرگ و روبه است
گاه میگويم فغانی بركشم
باز میبينم صدايم كوته است
باز میبينم كه پشت ميلهها
مادرم استاده با چشمان تر
نالهاش گم گشته در فريادها
گويدم گوئی كه: «من لالم تو كر»
آخر انگشتی كند چون خامهای
دست ديگر را بهسان نامهای
گويدم «بنويس و راحت شو ـ » به رمز
« ـ تو عجب ديوانه و خودكامهای»
من سری بالا زنم چون ماكيان
از پس نوشيدن هر جرعه آب
مادرم جنباند از افسوس سر
هر چه از آن گويد اين بيند جواب
گويد «آخر... پيرهاتان نيز... هم...»
گويمش «اما جوانان ماندهاند»
گويدم «اينها دروغند و فريب»
گويم «آنها بس به گوشم خواندهاند»
گويد «اما خواهرت طفلت زنت»
من نهم دندان غفلت بر جگر
چشم هم اينجا دم از كوری زند
گوش كز حرف نخستين بود كر
گاه رفتن گويدم ـ نوميدوار
وآخرين حرفش ـ كه: «اين جهل است و لج
قلعهها شد فتح؛ سقف آمد فرود...»
و آخرين حرفم ستون است و فرج
میشود چشمش پر از اشک و به خويش
میدهد اميد ديدار مرا
من به اشكش خيره از اين سوی و باز
دزد مسكين برده سيگار مرا
آبها از آسيا افتاده؛ ليک
باز ما مانديم و خوان اين و آن
ميهمان باده و افيون و بنگ
از عطای دشمنان و دوستان
آبها از آسيا افتاده؛ ليک
باز ما مانديم و عدل ايزدی
و آنچه گوئی گويدم هر شب زنم:
«باز هم مست و تهیدست آمدی»
آنكه در خونش طلا بود و شرف
شانهای بالا تكاند و جام زد
چتر پولادين ناپيدا به دست
رو به ساحلهای ديگر گام زد
در شگفت از اين غبار بیسوار
خشمگين ما ناشريفان ماندهايم
آبها از آسيا افتاده؛ ليک
باز ما با موج و توفان ماندهايم
هر كه آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار و بینصيب
زآن چه حاصل جز دروغ و جز دروغ؟
زين چه حاصل جز فريب و جز فريب؟
باز میگويند: فردای دگر
صبر كن تا ديگری پيدا شود
کاوهای پيدا نخواهد شد اميد!
كاشكی اسكندری پيدا شود
#اخوان_ثالث
طبل توفان از نوا افتادهاست
چشمههای شعلهور خشكيدهاند
آبها از آسيا افتادهاست
در مزارآباد شهر بیتپش
آوای جغدی هم نمیآيد به گوش
دردمندان بیخروش و بیفغان
خشمناكان بیفغان و بیروش
آهها در سينهها گم كرده راه
مرغكان سرشان به زير بالها
در سكوت جاودان مدفون شدهاست
هر چه غوغا بود و قيلوقالها
آبها از آسيا افتادهاست
دارها برچيده، خونها شستهاند
جای رنج و خشم و عصيانبوتهها
پشکبنهای پليدی رستهاند
مشتهای آسمانكوب قوی
واشدهاست و گونهگون رسوا شدهاست
يا نهان سيلیزنان يا آشكار
كاسه پست گدائیها شدهاست
خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
وآنچه بود آش دهنسوزی نبود
اين شب است آری شبی بس هولناک؛
ليک پشت تپه هم روزی نبود
باز ما مانديم و شهر بیتپش
وآنچه كفتارست و گرگ و روبه است
گاه میگويم فغانی بركشم
باز میبينم صدايم كوته است
باز میبينم كه پشت ميلهها
مادرم استاده با چشمان تر
نالهاش گم گشته در فريادها
گويدم گوئی كه: «من لالم تو كر»
آخر انگشتی كند چون خامهای
دست ديگر را بهسان نامهای
گويدم «بنويس و راحت شو ـ » به رمز
« ـ تو عجب ديوانه و خودكامهای»
من سری بالا زنم چون ماكيان
از پس نوشيدن هر جرعه آب
مادرم جنباند از افسوس سر
هر چه از آن گويد اين بيند جواب
گويد «آخر... پيرهاتان نيز... هم...»
گويمش «اما جوانان ماندهاند»
گويدم «اينها دروغند و فريب»
گويم «آنها بس به گوشم خواندهاند»
گويد «اما خواهرت طفلت زنت»
من نهم دندان غفلت بر جگر
چشم هم اينجا دم از كوری زند
گوش كز حرف نخستين بود كر
گاه رفتن گويدم ـ نوميدوار
وآخرين حرفش ـ كه: «اين جهل است و لج
قلعهها شد فتح؛ سقف آمد فرود...»
و آخرين حرفم ستون است و فرج
میشود چشمش پر از اشک و به خويش
میدهد اميد ديدار مرا
من به اشكش خيره از اين سوی و باز
دزد مسكين برده سيگار مرا
آبها از آسيا افتاده؛ ليک
باز ما مانديم و خوان اين و آن
ميهمان باده و افيون و بنگ
از عطای دشمنان و دوستان
آبها از آسيا افتاده؛ ليک
باز ما مانديم و عدل ايزدی
و آنچه گوئی گويدم هر شب زنم:
«باز هم مست و تهیدست آمدی»
آنكه در خونش طلا بود و شرف
شانهای بالا تكاند و جام زد
چتر پولادين ناپيدا به دست
رو به ساحلهای ديگر گام زد
در شگفت از اين غبار بیسوار
خشمگين ما ناشريفان ماندهايم
آبها از آسيا افتاده؛ ليک
باز ما با موج و توفان ماندهايم
هر كه آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار و بینصيب
زآن چه حاصل جز دروغ و جز دروغ؟
زين چه حاصل جز فريب و جز فريب؟
باز میگويند: فردای دگر
صبر كن تا ديگری پيدا شود
کاوهای پيدا نخواهد شد اميد!
كاشكی اسكندری پيدا شود
#اخوان_ثالث
❤1👍1👏1