شعر و ادبیات
179 subscribers
1.2K photos
92 videos
55 files
184 links
«تو همان روح لطیفی که خداوندِ غزل
به تو خورده‌ست میان کلماتش سوگند»

همراهمان باشید تا کمی ادبیات بچشیم!

@Fateme_Rahaei
Download Telegram
دیگر این ابر بهاری جان باریدن ندارد 😔
این گُل خشکیده دیگر ارزش چیدن ندارد

#حسین_صفا
النگوهایش
دلتنگ دستش بودند و
چهار نرگس چسبیده به دمپایی اش
به نیت چهاربرادرش
در مرز کشته شدند

رکاب میزدم
و تکه های رنگی قلبش را
چسبانده بودم به پره های دوچرخه ام
وآنقدر سر کشیده بودم پستانش را که
حالا
هرچه بینی ام را پاک میکنم
عطر تربت از مشامم نمی رود !

موج بر می داشت و
کشتیهای نگرانش
درصلوات های عمیق فرو می رفتند
ماهی حلوا که می دید
فاتحه میخواند
و سال ها مزار پدرش را
آن شهرستان دورافتاده را زیارت نکرد

به روز مادرم بیفتی ای دنیا !
و رخت بچه هایت را در لگن بشویی
وتا عمر داری در آشپزخانه گریه کنی ....
شوهرت خسته از سرکار برگردد
آماده باشد شام
آماده باشد بستر
وآنقدر بزایی
تا از پوکی استخوان دق کنی !

رکاب میزدم‌
دعا میکرد و مستجاب نمی شد
میگفت :
ماشین لباسشویی اعجاز کدام پیغمبر است ؟
که استوارکرده ایمانم را...
و خنده هایش را
نگه داشت زیر فرش
برای روز مبادا
که مبادا عمرش تمام شود
و جوجه هایش قد بکشند و برایش میوه بیاورند
واو هنوز در کنار گهواره هایشان
خیره به در
نشسته باشد ...
#حسین_صفا
#کتاب_نرگس
#نشر_نيماژ
من اگر بخواهم بميرم
خيلی آهسته خواهم‌مرد
طوری كه صدای مردنم را كسی نشنود
همان‌طور كه جدّم
شكمِ گوزن‌ها را می‌شكافت
در روزگاری كه چاقو حرمت داشت
و شكار
معصيت نبود

خشكسالی بود
و سگ‌ها به دنبالِ سايه می‌گشتند
مردم
شعرهای آبكی را
با سطل
به خانه می‌بردند و می‌نوشيدند
يكی از آن‌ها
كه هر روز از خانه تا مغازه‌اش
و از مغازه تا خانه‌اش
با موتورسيكلتی غمگين
از جهنمِ اتوبان می‌گذشت و
بايد روزی تصادف می‌كرد و می‌مرد
روزی تصادف كرد و مُرد
و هيچ‌كدام نفهميدند
كه چرا آفتابِ آن‌روز
خونِ دماغش بند نمی‌آمد
و هيچ‌كدام‌شان نپرسيد
كه در یک صبح نسبتاً روشن
مردی نسبتاً خوشبخت
چرا بايد
كاملاً بميرد؟

كسانی را می‌شناسم
كه هرگز نخنديده‌اند
حتی در عكس‌های خانوادگی.
كسانی را می‌شناسم
كه اگر بگويم باران
نگاهِ پنجره می‌كنند و می‌ميرند
كسانی را می‌شناسم
كه اگر تلويزيون نبود
از تنهايی دق می‌كردند
كسانی را می‌شناسم
كه از يتيمان و زنان بيوه
دلجويی نمی‌كنند...

و من كه در كودكی اسباب‌بازی نداشتم
نخ بسته‌ام به تشنگی‌ام
تشنگی‌ام را به دنبالِ خودم می‌كشم
خون كه می‌بينم غش می‌كنم
و نمی‌دانم
با وجود اين روزهای طولانی
عمر مردم چرا زود به آخر می‌رسد

برای من
دل‌كندن از اين ليوانِ آب
از جلای وطن تلخ‌تر است
و ديگر با هيچ‌كس حرف نمی‌زنم
هوا گرم است
و حوصله‌ی مباحثه نيست
من غمگينم
و همين‌‌كه بادی خنک
به صورتم بوزد
هر حرفی را
قبول می‌كنم...

#حسین_صفا

@PoemAndLiterature