نه، هراسی نیست
من هزاران بار
تیرباران شدهام
و هزاران بار
دل زیبای مرا از دار آویختهاند
و هزاران بار
با شهیدان تمام تاریخ
خون جوشان مرا
به زمین ریختهاند
سرگذشت دل من
زندگینامهی انسان است
که لبش دوختهاند
زندهاش سوختهاند
و به دارش زدهاند...
#هوشنگ_ابتهاج
@PoemAndLiterature
من هزاران بار
تیرباران شدهام
و هزاران بار
دل زیبای مرا از دار آویختهاند
و هزاران بار
با شهیدان تمام تاریخ
خون جوشان مرا
به زمین ریختهاند
سرگذشت دل من
زندگینامهی انسان است
که لبش دوختهاند
زندهاش سوختهاند
و به دارش زدهاند...
#هوشنگ_ابتهاج
@PoemAndLiterature
👍2
بازآی دلبرا! که دلم بیقرار توست
وین جان بر لب آمده، در انتظار توست
در دست این خمار غمم، هیچ چاره نیست
جز بادهای که در قدح غمگسار توست
ساقی به دست باش که این مست میپرست
چون خُم ز پا نشست و هنوزش خمار توست
سیری مباد سوختهی تشنهکام را
تا جرعهنوش چشمهی شیرینگوار توست
بیچاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست
ای سایه! صبر کن که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار توست
#هوشنگ_ابتهاج
@PoemAndLiterature
وین جان بر لب آمده، در انتظار توست
در دست این خمار غمم، هیچ چاره نیست
جز بادهای که در قدح غمگسار توست
ساقی به دست باش که این مست میپرست
چون خُم ز پا نشست و هنوزش خمار توست
سیری مباد سوختهی تشنهکام را
تا جرعهنوش چشمهی شیرینگوار توست
بیچاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست
ای سایه! صبر کن که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار توست
#هوشنگ_ابتهاج
@PoemAndLiterature
❤2
ای دوست شاد باش که شادی سزای توست
این گنج مزد طاقت رنجآزمای توست
صبح امید و پرتو دیدار و بزم مهر
ای دل بیا که این همه اجر وفای توست
این باد خوشنفس به مراد تو می وزد
رقص درخت و عشوهی گل در هوای توست
شب را چه زهره کز سر کوی تو بگذرد؟
کان آفتاب سایهشکن در سرای توست
خوش میبرد تو را به سر چشمهی مراد
این جستوجو که در قدم رهگشای توست
ای بلبل حزین که تپیدی به خون خویش
یاد تو خوش که خندهی گل خونبهای توست
دیدی دلا که خون تو آخر هدر نشد
کاین رنگ و بوی گل همه از نافههای توست
پنهان شدی چو خنده در این کوهسار و باز
هر سو گذار قافلههای صدای توست
از آفتاب گرمی دست تو میچشم
برخیز کاین بهار گلافشان برای توست
با جان سایه گرچه درآمیختی چو غم
ای دوست شاد باش که شادی سزای توست
#هوشنگ_ابتهاج
@PoemAndLiterature
این گنج مزد طاقت رنجآزمای توست
صبح امید و پرتو دیدار و بزم مهر
ای دل بیا که این همه اجر وفای توست
این باد خوشنفس به مراد تو می وزد
رقص درخت و عشوهی گل در هوای توست
شب را چه زهره کز سر کوی تو بگذرد؟
کان آفتاب سایهشکن در سرای توست
خوش میبرد تو را به سر چشمهی مراد
این جستوجو که در قدم رهگشای توست
ای بلبل حزین که تپیدی به خون خویش
یاد تو خوش که خندهی گل خونبهای توست
دیدی دلا که خون تو آخر هدر نشد
کاین رنگ و بوی گل همه از نافههای توست
پنهان شدی چو خنده در این کوهسار و باز
هر سو گذار قافلههای صدای توست
از آفتاب گرمی دست تو میچشم
برخیز کاین بهار گلافشان برای توست
با جان سایه گرچه درآمیختی چو غم
ای دوست شاد باش که شادی سزای توست
#هوشنگ_ابتهاج
@PoemAndLiterature
👍1
نقشی که باران میزند بر خاک
خطی پریشان از سرگذشتِ تیرهی ابرست
ابری که سرگردان به کوه و دشت میراند
تا خود کدامین جویبارش خُرد
روزی به دریا بازگردانَد...
#هوشنگ_ابتهاج
@PoemAndLiterature
خطی پریشان از سرگذشتِ تیرهی ابرست
ابری که سرگردان به کوه و دشت میراند
تا خود کدامین جویبارش خُرد
روزی به دریا بازگردانَد...
#هوشنگ_ابتهاج
@PoemAndLiterature
خبر کوتاه بود:
«اعدامشان کردند.»
خروش دخترک برخاست.
لبش لرزید.
دو چشم خستهاش از اشک پر شد،
گریه را سر داد...
و من با کوششی پر درد، اشکم را نهان کردم.
_چرا اعدامشان کردند؟
میپرسد ز من با چشم اشکآلود،
چرا اعدامشان کردند؟
_عزیزم، دخترم!
آنجا، شگفتانگیز دنیاییست:
دروغ و دشمنی فرمانروایی میکند آنجا.
طلا، این کیمیای خونِ انسانها
خدایی میکند آنجا.
شگفتانگیز دنیایی که همچون قرنهای دور
هنوز از ننگ آزار سیاهان دامنآلودهست.
در آنجا حق و انسان حرفهای پوچ و بیهودهست.
در آنجا رهزنی، آدمکشی، خونریزی آزادست،
و دست و پای آزادیست در زنجیر...
عزیزم، دخترم!
آنان
برای دشمنی با من
برای دشمنی با تو
برای دشمنی با راستی اعدامشان کردند!
و هنگامی که یاران،
با سرود زندگی بر لب،
به سوی مرگ میرفتند،
امیدی آشنا میزد چو گل در چشمشان لبخند.
به شوق زندگی آواز میخواندند.
و تا پایان به راه روشن خود باوفا ماندند.
عزیزم!
پاک کن از چهره اشکت را، ز جا برخیز!
تو در من زندهای، من در تو: ما هرگز نمیمیریم.
من و تو با هزاران دگر،
این راه را دنبال میگیریم.
از آنِ ماست پیروزی.
از آنِ ماست فردا، با همه شادی و بهروزی.
عزیزم!
کار دنیا رو به آبادیست.
و هر لاله که از خون شهیدان میدمد امروز،
نوید روز آزادیست.
#هوشنگ_ابتهاج
@PoemAndLiterature
«اعدامشان کردند.»
خروش دخترک برخاست.
لبش لرزید.
دو چشم خستهاش از اشک پر شد،
گریه را سر داد...
و من با کوششی پر درد، اشکم را نهان کردم.
_چرا اعدامشان کردند؟
میپرسد ز من با چشم اشکآلود،
چرا اعدامشان کردند؟
_عزیزم، دخترم!
آنجا، شگفتانگیز دنیاییست:
دروغ و دشمنی فرمانروایی میکند آنجا.
طلا، این کیمیای خونِ انسانها
خدایی میکند آنجا.
شگفتانگیز دنیایی که همچون قرنهای دور
هنوز از ننگ آزار سیاهان دامنآلودهست.
در آنجا حق و انسان حرفهای پوچ و بیهودهست.
در آنجا رهزنی، آدمکشی، خونریزی آزادست،
و دست و پای آزادیست در زنجیر...
عزیزم، دخترم!
آنان
برای دشمنی با من
برای دشمنی با تو
برای دشمنی با راستی اعدامشان کردند!
و هنگامی که یاران،
با سرود زندگی بر لب،
به سوی مرگ میرفتند،
امیدی آشنا میزد چو گل در چشمشان لبخند.
به شوق زندگی آواز میخواندند.
و تا پایان به راه روشن خود باوفا ماندند.
عزیزم!
پاک کن از چهره اشکت را، ز جا برخیز!
تو در من زندهای، من در تو: ما هرگز نمیمیریم.
من و تو با هزاران دگر،
این راه را دنبال میگیریم.
از آنِ ماست پیروزی.
از آنِ ماست فردا، با همه شادی و بهروزی.
عزیزم!
کار دنیا رو به آبادیست.
و هر لاله که از خون شهیدان میدمد امروز،
نوید روز آزادیست.
#هوشنگ_ابتهاج
@PoemAndLiterature
❤2
چه غریب ماندی ای دل! نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم، بگریزد و بریزد!
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه چراغ، چشم دارد دلم از شبان و روزان؟
که به هفت آسمانش نَه ستارهایست باری!
دل من! چه حیف بودی، که چنین ز کار ماندی؟
چه هنر به کار بندم؟ که نماند وقت کاری
نرسید آن که ماهی به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید! خون شو که فروخلید خاری
سحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشتهست؟
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زندهواری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
سر بیپناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری
#هوشنگ_ابتهاج
@PoemAndLiterature
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم، بگریزد و بریزد!
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه چراغ، چشم دارد دلم از شبان و روزان؟
که به هفت آسمانش نَه ستارهایست باری!
دل من! چه حیف بودی، که چنین ز کار ماندی؟
چه هنر به کار بندم؟ که نماند وقت کاری
نرسید آن که ماهی به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید! خون شو که فروخلید خاری
سحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشتهست؟
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زندهواری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
سر بیپناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری
#هوشنگ_ابتهاج
@PoemAndLiterature
بشنو ای جلاد!
میخروشد خشم در شیپور
میکوبد غضب بر طبل
هر طرف سرمیکشد عصیان
و درون بستر خونین خشم خلق
زاده میشود طوفان
#هوشنگ_ابتهاج
@PoemAndLiterature
میخروشد خشم در شیپور
میکوبد غضب بر طبل
هر طرف سرمیکشد عصیان
و درون بستر خونین خشم خلق
زاده میشود طوفان
#هوشنگ_ابتهاج
@PoemAndLiterature
آن همه فریاد آزادی زدید
فرصتی افتاد و زندانبان شدید!
آن که او امروز در بند شماست
در غم فردای فرزند شماست
راه میجستید و در خود گم شدید
مردمید، اما چه نامردم شدید!
کجروان با راستان در کینهاند
زشترویان دشمن آیینهاند
«آی آدمها» صدای قرن ماست
این صدا از وحشت غرق شماست
دیده در گرداب کی وامیکنید؟
وه که غرق خود تماشا میکنید!
#هوشنگ_ابتهاج
برای وریا؛
که در روزگار وفور نامردی،
همواره با عشق به وطن و مردمِ وطن زیسته است!
@PoemAndLiterature
فرصتی افتاد و زندانبان شدید!
آن که او امروز در بند شماست
در غم فردای فرزند شماست
راه میجستید و در خود گم شدید
مردمید، اما چه نامردم شدید!
کجروان با راستان در کینهاند
زشترویان دشمن آیینهاند
«آی آدمها» صدای قرن ماست
این صدا از وحشت غرق شماست
دیده در گرداب کی وامیکنید؟
وه که غرق خود تماشا میکنید!
#هوشنگ_ابتهاج
برای وریا؛
که در روزگار وفور نامردی،
همواره با عشق به وطن و مردمِ وطن زیسته است!
@PoemAndLiterature
❤3👍1
Forwarded from شعر و ادبیات (Fateme Rahaei)
زین پیش شاعران ثناخوان که چشمشان
در سعد و نحس طالع و سیر ستاره بود
بس نکتههای نغز و سخنهای پرنگار
گفتند در ستایش این گنبد کبود.
اما زمین که بیشتر از هر چه در جهان
شایستهٔ ستایش و تکریم آدمی است
گمنام و ناشناخته و بیسپاس ماند.
ای مادر! ای زمین!
امروز این منم که ستایشگر توام
از توست ریشه و رگ و خون و خروش من
فرزند حقگزار تو و شاکر توام.
بس روزگار گشت و بهار و خزان گذشت
تو ماندی و گشادگی بیکرانهات
طوفان نوح هم نتوانست شعله کُشت
از آتش گداختهٔ جاودانهات.
هر پهلوان به خاک رسیدهست گُردهاش
غیر از تو ای زمین که در این صحنهٔ ستیز
ماندی به جای خویش
پیوسته زورمند و گرانسنگ و استوار.
فرزند بدسگالی اگر چون حرامیان
بیحرمتِ تو تاخت
هرگز تهی نشد دلت از مهر مادری
با جمله ناسپاسی فرزند بیشناخت.
آری زمین ستایش و تکریم را سزاست
از اوست هر چه هست در این پهن بارگاه
پروردگانِ دامن و گهوارهٔ ویاند
سهراب پهلوان و سلیمان پادشاه.
ای بس که تازیانهٔ خونین برق و باد
پیچیده دردناک بر گُردهٔ زمین
ای بس که سیل کفبهلبآوردهٔ عبوس
جوشیده سهمناک بر این خاک سهمگین
زانگونه مرگبار که پنداشتی.
دریغ!
دیگر زمین همیشه تهی مانده از حیات
اما زمین همیشه همانگونه سختپشت
بیرونکشیده تن از زیر هر بلا
و آغوش بازکرده به لبخند آفتاب
زرین و پرسخاوت و سرسبز و دلگشا.
بگذار چون زمین
من بگذرانم شب طوفانگرفته را
آنگه به نوشخند گهربار آفتاب
پیش تو گسترم همه گنج نهفته را
#هوشنگ_ابتهاج
@PoemAndLiterature
در سعد و نحس طالع و سیر ستاره بود
بس نکتههای نغز و سخنهای پرنگار
گفتند در ستایش این گنبد کبود.
اما زمین که بیشتر از هر چه در جهان
شایستهٔ ستایش و تکریم آدمی است
گمنام و ناشناخته و بیسپاس ماند.
ای مادر! ای زمین!
امروز این منم که ستایشگر توام
از توست ریشه و رگ و خون و خروش من
فرزند حقگزار تو و شاکر توام.
بس روزگار گشت و بهار و خزان گذشت
تو ماندی و گشادگی بیکرانهات
طوفان نوح هم نتوانست شعله کُشت
از آتش گداختهٔ جاودانهات.
هر پهلوان به خاک رسیدهست گُردهاش
غیر از تو ای زمین که در این صحنهٔ ستیز
ماندی به جای خویش
پیوسته زورمند و گرانسنگ و استوار.
فرزند بدسگالی اگر چون حرامیان
بیحرمتِ تو تاخت
هرگز تهی نشد دلت از مهر مادری
با جمله ناسپاسی فرزند بیشناخت.
آری زمین ستایش و تکریم را سزاست
از اوست هر چه هست در این پهن بارگاه
پروردگانِ دامن و گهوارهٔ ویاند
سهراب پهلوان و سلیمان پادشاه.
ای بس که تازیانهٔ خونین برق و باد
پیچیده دردناک بر گُردهٔ زمین
ای بس که سیل کفبهلبآوردهٔ عبوس
جوشیده سهمناک بر این خاک سهمگین
زانگونه مرگبار که پنداشتی.
دریغ!
دیگر زمین همیشه تهی مانده از حیات
اما زمین همیشه همانگونه سختپشت
بیرونکشیده تن از زیر هر بلا
و آغوش بازکرده به لبخند آفتاب
زرین و پرسخاوت و سرسبز و دلگشا.
بگذار چون زمین
من بگذرانم شب طوفانگرفته را
آنگه به نوشخند گهربار آفتاب
پیش تو گسترم همه گنج نهفته را
#هوشنگ_ابتهاج
@PoemAndLiterature
Forwarded from شعر و ادبیات (Fateme Rahaei)
خبر کوتاه بود:
«اعدامشان کردند.»
خروش دخترک برخاست.
لبش لرزید.
دو چشم خستهاش از اشک پر شد،
گریه را سر داد...
و من با کوششی پر درد، اشکم را نهان کردم.
_چرا اعدامشان کردند؟
میپرسد ز من با چشم اشکآلود،
چرا اعدامشان کردند؟
_عزیزم، دخترم!
آنجا، شگفتانگیز دنیاییست:
دروغ و دشمنی فرمانروایی میکند آنجا.
طلا، این کیمیای خونِ انسانها
خدایی میکند آنجا.
شگفتانگیز دنیایی که همچون قرنهای دور
هنوز از ننگ آزار سیاهان دامنآلودهست.
در آنجا حق و انسان حرفهای پوچ و بیهودهست.
در آنجا رهزنی، آدمکشی، خونریزی آزادست،
و دست و پای آزادیست در زنجیر...
عزیزم، دخترم!
آنان
برای دشمنی با من
برای دشمنی با تو
برای دشمنی با راستی اعدامشان کردند!
و هنگامی که یاران،
با سرود زندگی بر لب،
به سوی مرگ میرفتند،
امیدی آشنا میزد چو گل در چشمشان لبخند.
به شوق زندگی آواز میخواندند.
و تا پایان به راه روشن خود باوفا ماندند.
عزیزم!
پاک کن از چهره اشکت را، ز جا برخیز!
تو در من زندهای، من در تو: ما هرگز نمیمیریم.
من و تو با هزاران دگر،
این راه را دنبال میگیریم.
از آنِ ماست پیروزی.
از آنِ ماست فردا، با همه شادی و بهروزی.
عزیزم!
کار دنیا رو به آبادیست.
و هر لاله که از خون شهیدان میدمد امروز،
نوید روز آزادیست.
#هوشنگ_ابتهاج
@PoemAndLiterature
«اعدامشان کردند.»
خروش دخترک برخاست.
لبش لرزید.
دو چشم خستهاش از اشک پر شد،
گریه را سر داد...
و من با کوششی پر درد، اشکم را نهان کردم.
_چرا اعدامشان کردند؟
میپرسد ز من با چشم اشکآلود،
چرا اعدامشان کردند؟
_عزیزم، دخترم!
آنجا، شگفتانگیز دنیاییست:
دروغ و دشمنی فرمانروایی میکند آنجا.
طلا، این کیمیای خونِ انسانها
خدایی میکند آنجا.
شگفتانگیز دنیایی که همچون قرنهای دور
هنوز از ننگ آزار سیاهان دامنآلودهست.
در آنجا حق و انسان حرفهای پوچ و بیهودهست.
در آنجا رهزنی، آدمکشی، خونریزی آزادست،
و دست و پای آزادیست در زنجیر...
عزیزم، دخترم!
آنان
برای دشمنی با من
برای دشمنی با تو
برای دشمنی با راستی اعدامشان کردند!
و هنگامی که یاران،
با سرود زندگی بر لب،
به سوی مرگ میرفتند،
امیدی آشنا میزد چو گل در چشمشان لبخند.
به شوق زندگی آواز میخواندند.
و تا پایان به راه روشن خود باوفا ماندند.
عزیزم!
پاک کن از چهره اشکت را، ز جا برخیز!
تو در من زندهای، من در تو: ما هرگز نمیمیریم.
من و تو با هزاران دگر،
این راه را دنبال میگیریم.
از آنِ ماست پیروزی.
از آنِ ماست فردا، با همه شادی و بهروزی.
عزیزم!
کار دنیا رو به آبادیست.
و هر لاله که از خون شهیدان میدمد امروز،
نوید روز آزادیست.
#هوشنگ_ابتهاج
@PoemAndLiterature
❤2👍1
داغ ماتمهاست بر جانم بسی
در دلم آهسته میگرید کسی...
#هوشنگ_ابتهاج
به یاد شادیها، آرزوها و امیدهای مدفون زیر خروارها خاک
@PoemAndLiterature
در دلم آهسته میگرید کسی...
#هوشنگ_ابتهاج
به یاد شادیها، آرزوها و امیدهای مدفون زیر خروارها خاک
@PoemAndLiterature
❤3
❤3
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینهی سرمنزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چلهی این کهنه کمان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابهفشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچهی ایام، دل آدمیان است
دل بر گذر قافلهی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه! تو فریاد من امروز شنیدی
دردیست درین سینه که همزاد جهان است
فریاد! ز داد آن همه گفتند و نکردند
یارب چقَدَر فاصلهی دست و زبان است!؟
خون میچکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من میکنم افشردن جان است
از راه مرو سایه! که آن گوهر مقصود
گنجیست که اندر قدم راهروان است
#هوشنگ_ابتهاج
@PoemAndLiterature
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینهی سرمنزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چلهی این کهنه کمان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابهفشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچهی ایام، دل آدمیان است
دل بر گذر قافلهی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه! تو فریاد من امروز شنیدی
دردیست درین سینه که همزاد جهان است
فریاد! ز داد آن همه گفتند و نکردند
یارب چقَدَر فاصلهی دست و زبان است!؟
خون میچکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من میکنم افشردن جان است
از راه مرو سایه! که آن گوهر مقصود
گنجیست که اندر قدم راهروان است
#هوشنگ_ابتهاج
@PoemAndLiterature
❤2
Forwarded from " هوشنگ ابتهاج "
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
برنامهٔ بزرگداشت #هوشنگ_ابتهاج
تکنوازی ویولن #رحمتالله_بدیعی
کلن، آلمان
@hoshang_ebtehhaj
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
برنامهٔ بزرگداشت #هوشنگ_ابتهاج
تکنوازی ویولن #رحمتالله_بدیعی
کلن، آلمان
@hoshang_ebtehhaj
نقشی که باران میزند بر خاک
خطی پریشان از سرگذشتِ تیرهی ابرست
ابری که سرگردان به کوه و دشت میراند
تا خود کدامین جویبارش خُرد
روزی به دریا بازگردانَد...
#هوشنگ_ابتهاج
@PoemAndLiterature
خطی پریشان از سرگذشتِ تیرهی ابرست
ابری که سرگردان به کوه و دشت میراند
تا خود کدامین جویبارش خُرد
روزی به دریا بازگردانَد...
#هوشنگ_ابتهاج
@PoemAndLiterature
بهار آمد؛ بیا تا داد عمر رفته بستانیم
به پای سرو آزادی، سر و دستی برافشانیم
به عهد گل زبان سوسن آزاد بگشاییم
که ما خود درد این خون خوردنِ خاموش میدانیم
جمال سرخِ گل در غنچه پنهان است ای بلبل!
سرودی خوش بخوان کز مژدهی صبحش بخندانیم
گلی کز خندهاش گیتی، بهشت عدن خواهد شد
ز رنگ و بوی او رمزی به گوش دل فروخوانیم
سحر کز باغ پیروزی نسیم آرزو خیزد
چه پرچمهای گلگون کاندر آن شادی برقصانیم!
الا ای ساحل امید! سعی عاشقان دریاب
که ما کشتی درین توفان به سودای تو میرانیم
شقایق خوش رهی در پردهی خون میزند، سایه!
چه بیراهیم اگر همخوانی این نغمه نتوانیم
#هوشنگ_ابتهاج
نوروزتان خجسته 🍀
@PoemAndLiterature
به پای سرو آزادی، سر و دستی برافشانیم
به عهد گل زبان سوسن آزاد بگشاییم
که ما خود درد این خون خوردنِ خاموش میدانیم
جمال سرخِ گل در غنچه پنهان است ای بلبل!
سرودی خوش بخوان کز مژدهی صبحش بخندانیم
گلی کز خندهاش گیتی، بهشت عدن خواهد شد
ز رنگ و بوی او رمزی به گوش دل فروخوانیم
سحر کز باغ پیروزی نسیم آرزو خیزد
چه پرچمهای گلگون کاندر آن شادی برقصانیم!
الا ای ساحل امید! سعی عاشقان دریاب
که ما کشتی درین توفان به سودای تو میرانیم
شقایق خوش رهی در پردهی خون میزند، سایه!
چه بیراهیم اگر همخوانی این نغمه نتوانیم
#هوشنگ_ابتهاج
نوروزتان خجسته 🍀
@PoemAndLiterature
Forwarded from آرشیو ۱ (Afshin)
چهها که بر سر ما رفت و کس نزد آهی
به مردمی که جهان سخت ناجوانمردست
به سوز دل نفسی آتشین برآر ای عشق
که سینهها سیه از روزگارِ دَمْسردست
#هوشنگ_ابتهاج
به مردمی که جهان سخت ناجوانمردست
به سوز دل نفسی آتشین برآر ای عشق
که سینهها سیه از روزگارِ دَمْسردست
#هوشنگ_ابتهاج
❤2
آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنهای بر در این خانهی تنها زد و رفت
دل تنگش سر گلچیدن از این باغ نداشت
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت
مرغ دریا خبر از یک شب طوفانی داشت
گشت و فریادکشان بال به دریا زد و رفت
چه هوایی به سرش بود که با دست تهی
پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت
بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید
قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت
دل خورشیدیاش از ظلمت ما گشت ملول
چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت
همنوای دل من بود به تنگام قفس
نالهای در غم مرغان همآوا زد و رفت...
#هوشنگ_ابتهاج
@PoemAndLiterature
در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنهای بر در این خانهی تنها زد و رفت
دل تنگش سر گلچیدن از این باغ نداشت
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت
مرغ دریا خبر از یک شب طوفانی داشت
گشت و فریادکشان بال به دریا زد و رفت
چه هوایی به سرش بود که با دست تهی
پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت
بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید
قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت
دل خورشیدیاش از ظلمت ما گشت ملول
چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت
همنوای دل من بود به تنگام قفس
نالهای در غم مرغان همآوا زد و رفت...
#هوشنگ_ابتهاج
@PoemAndLiterature
چه غریب ماندی ای دل! نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم، بگریزد و بریزد!
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه چراغ، چشم دارد دلم از شبان و روزان؟
که به هفت آسمانش نَه ستارهای است باری!
دل من! چه حیف بودی، که چنین ز کار ماندی؟
چه هنر به کار بندم؟ که نماند وقت کاری
نرسید آن که ماهی به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همهعمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید! خون شو که فروخلید خاری
سحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشته است؟
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟
که چو سنگ تیره ماندی همهعمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به برِ تو زندهواری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر برآرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
سر بیپناهِ پیری به کنار گیر و بگذر
که بهغیر مرگ دیگر نگشایدت کناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری
#هوشنگ_ابتهاج
@PoemAndLiterature
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم، بگریزد و بریزد!
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه چراغ، چشم دارد دلم از شبان و روزان؟
که به هفت آسمانش نَه ستارهای است باری!
دل من! چه حیف بودی، که چنین ز کار ماندی؟
چه هنر به کار بندم؟ که نماند وقت کاری
نرسید آن که ماهی به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همهعمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید! خون شو که فروخلید خاری
سحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشته است؟
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟
که چو سنگ تیره ماندی همهعمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به برِ تو زندهواری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر برآرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
سر بیپناهِ پیری به کنار گیر و بگذر
که بهغیر مرگ دیگر نگشایدت کناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری
#هوشنگ_ابتهاج
@PoemAndLiterature
💔1