شعر و ادبیات
179 subscribers
1.2K photos
92 videos
55 files
184 links
«تو همان روح لطیفی که خداوندِ غزل
به تو خورده‌ست میان کلماتش سوگند»

همراهمان باشید تا کمی ادبیات بچشیم!

@Fateme_Rahaei
Download Telegram
ـ"پس چرا باران نمی‌آید"؟
سرآمد روزها با تشنگی
بر مردم صحرا...

گروه تشنگان در پچ پچ افتادند:
ـ"آیا این همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد ؟

و آن پیر دروگر گفت با لبخند زهرآگین:
ـ"فضا را تیره می‌دارد، ولی هرگز نمی‌بارد"

#مهدی_اخوان_ثالث
شبان، آهسته می‌گریم که شاید کم شود دردم
تحمل می‌رود اما شب غم سر نمی‌آید

#مهدی_اخوان_ثالث
Ash'are Akhavan Sales [www.AudioBook.blogfa.com]
Mehdi Akhavan Sales
... من این‌جا بس دلم تنگ است
و هر سازی كه می‌بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی‌برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر كجا آیا همین رنگ است؟ ...

#مهدی_اخوان_ثالث
فتاده تخته‌سنگ آن‌سوی‌تر، انگار کوهی بود
و ما این‌سو نشسته، خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یک‌دیگر پیوسته، لیک از پای
و با زنجیر
اگر دل می‌کشیدت سوی دل‌خواهی
به سویش می‌توانستی خزیدن، لیک تا آن‌جا که رخصت بود
تا زنجیر

ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگی‌هامان
و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم
چنین می‌گفت:
فتاده تخته‌سنگ آن‌سوی، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته‌است، هر کس طاق هر کس جفت
چنین می‌گفت چندین بار
صدا، و آن‌گاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می‌خفت
و ما چیزی نمی‌گفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمی‌گفتیم
پس از آن نیز تنها در نگهمان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود
و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی
و حتی در نگهمان نیز خاموشی
و تخته‌سنگ آن‌سو اوفتاده بود.

شبی که لعنت از مهتاب می‌بارید
و پاهامان ورم می‌کرد و می‌خارید
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین‌تر از ما بود، لعنت کرد گوشش را
و نالان گفت:‌ باید رفت
و ما با خستگی گفتیم: لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
باید رفت
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آن‌جا بود
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آن‌گه خواند
کسی راز مرا داند
که از این رو به آن رویم بگرداند
و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می‌کردیم
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب.

هلا، یک ... دو ... سه .... دیگر بار
هلا، یک ... دو ... سه .... دیگر بار
عرق‌ریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم کردیم
هلا، یک، دو، سه، زین‌سان بارها بسیار
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال.

یکی از ما که زنجیرش سبک‌تر بود
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
و ما بی‌تاب
لبش را با زبان ‌تر کرد ما نیز آن‌چنان کردیم
و ساکت ماند
نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند
دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مُرد
نگاهش را ربوده‌بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم:
بخوان!‌ او هم‌چنان خاموش
برای ما بخوان! خیره به ما ساکت نگا می‌کرد
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می‌کرد
فرود آمد، گرفتیمش که پنداری که می‌افتاد
نشاندیمش
به‌دست ما و دست خویش لعنت کرد
چه خواندی، هان؟
مکید آب دهانش را و گفت آرام:
نوشته‌بود
همان
کسی راز مرا داند
که از این رو به آن رویم بگرداند.

نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
و شب شط علیلی بود

کتیبه
از این اوستا
#مهدی_اخوان_ثالث
باز هم باران
باز هم آن روز و شب‌هایی که هم‌رنگند
روز هیچ از روز پیدا نی
و شب از شب نگسلد گویی

آه... گویا باز هم باید
هفته‌ای را رفته پندارم
هفته‌ای زرّین
از شبان‌روزان فروردین
غرق خواهد گشت در بیهودگی شاید
بس که باران شبان‌روزی
آید و آید
و دریچه‌یْ‌روزنی زین سقف ماتم‌فام نگشاید.

باز هم آن روز و شب‌هایی که تاریکند
روز هم‌چون شب‌چراغ رنگ‌ها خاموش
هم‌چنان رنگ چراغان، مات
باز گویی تا پسین واپسین ایّام
هم‌چنان در گریه خواهد بود
این سیاه، این سقف ماتم، بام بی‌اندام.

#مهدی_اخوان_ثالث
موج‌ها خوابيده‌اند آرام و رام
طبل توفان از نوا افتاده‌است
چشمه‌های شعله‌ور خشكيده‌اند
آب‌ها از آسيا افتاده‌است
در مزارآباد شهر بی‌تپش
آوای جغدی هم نمی‌آيد به گوش
دردمندان بی‌خروش و بی‌فغان
خشم‌ناكان بی‌فغان و بی‌روش
آه‌ها در سينه‌ها گم كرده راه
مرغكان سرشان به زير بال‌ها
در سكوت جاودان مدفون شده‌است
هر چه غوغا بود و قيل‌وقال‌ها
آب‌ها از آسيا افتاده‌است
دارها برچيده، خون‌ها شسته‌اند
جای رنج و خشم و عصيان‌بوته‌ها
پشک‌بن‌های پليدی رسته‌اند
مشت‌های آسمان‌كوب قوی
واشده‌است و گونه‌گون رسوا شده‌است
يا نهان سيلی‌زنان يا آشكار
كاسه پست گدائی‌ها شده‌است
خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
وآن‌چه بود آش دهن‌سوزی نبود
اين شب است آری شبی بس هول‌ناک؛
ليک پشت تپه هم روزی نبود
باز ما مانديم و شهر بی‌تپش
وآن‌چه كفتارست و گرگ و روبه است
گاه می‌گويم فغانی بركشم
باز می‌بينم صدايم كوته است
باز می‌بينم كه پشت ميله‌ها
مادرم استاده با چشمان تر
ناله‌اش گم گشته در فريادها
گويدم گوئی كه: «من لالم تو كر»
آخر انگشتی كند چون خامه‌ای
دست ديگر را به‌سان نامه‌ای
گويدم «بنويس و راحت شو ـ » به رمز
« ـ تو عجب ديوانه و خودكامه‌ای»
من سری بالا زنم چون ماكيان
از پس نوشيدن هر جرعه آب
مادرم جنباند از افسوس سر
هر چه از آن گويد اين بيند جواب
گويد «آخر... پيرهاتان نيز... هم...»
گويمش «اما جوانان مانده‌اند»
گويدم «اين‌ها دروغند و فريب»
گويم «آن‌ها بس به گوشم خوانده‌اند»
گويد «اما خواهرت طفلت زنت»
من نهم دندان غفلت بر جگر
چشم هم اين‌جا دم از كوری زند
گوش كز حرف نخستين بود كر
گاه رفتن گويدم ـ نوميدوار
وآخرين حرفش ـ كه: «اين جهل است و لج
قلعه‌ها شد فتح؛ سقف آمد فرود...»
و آخرين حرفم ستون است و فرج
می‌شود چشمش پر از اشک و به خويش
می‌دهد اميد ديدار مرا
من به اشكش خيره از اين سوی و باز
دزد مسكين برده سيگار مرا
آب‌ها از آسيا افتاده؛ ليک
باز ما مانديم و خوان اين و آن
ميهمان باده و افيون و بنگ
از عطای دشمنان و دوستان
آب‌ها از آسيا افتاده؛ ليک
باز ما مانديم و عدل ايزدی
و آن‌چه گوئی گويدم هر شب زنم:
«باز هم مست و تهی‌دست آمدی»
آن‌كه در خونش طلا بود و شرف
شانه‌ای بالا تكاند و جام زد
چتر پولادين ناپيدا به دست
رو به ساحل‌های ديگر گام زد
در شگفت از اين غبار بی‌سوار
خشمگين ما ناشريفان مانده‌ايم
آب‌ها از آسيا افتاده؛ ليک
باز ما با موج و توفان مانده‌ايم
هر كه آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار و بی‌نصيب
زآن چه حاصل جز دروغ و جز دروغ؟
زين چه حاصل جز فريب و جز فريب؟
باز می‌گويند: فردای دگر
صبر كن تا ديگری پيدا شود
کاوه‌ای پيدا نخواهد شد اميد!
كاشكی اسكندری پيدا شود

#مهدی_اخوان_ثالث
خواهم كه به خلوتكده ای از همه دور
من باشم و من باشم و من باشم و من
#مهدی_اخوان_ثالث

@PoemAndLiterature
فتاده تخته‌سنگ آن‌سوی‌تر، انگار کوهی بود
و ما این‌سو نشسته، خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یک‌دیگر پیوسته، لیک از پای
و با زنجیر
اگر دل می‌کشیدت سوی دل‌خواهی
به سویش می‌توانستی خزیدن، لیک تا آن‌جا که رخصت بود
تا زنجیر

ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگی‌هامان
و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم
چنین می‌گفت:
فتاده تخته‌سنگ آن‌سوی، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته‌است، هر کس طاق هر کس جفت
چنین می‌گفت چندین بار
صدا، و آن‌گاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می‌خفت
و ما چیزی نمی‌گفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمی‌گفتیم
پس از آن نیز تنها در نگهمان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود
و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی
و حتی در نگهمان نیز خاموشی
و تخته‌سنگ آن‌سو اوفتاده بود.

شبی که لعنت از مهتاب می‌بارید
و پاهامان ورم می‌کرد و می‌خارید
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین‌تر از ما بود، لعنت کرد گوشش را
و نالان گفت:‌ باید رفت
و ما با خستگی گفتیم: لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
باید رفت
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آن‌جا بود
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آن‌گه خواند
کسی راز مرا داند
که از این رو به آن رویم بگرداند
و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می‌کردیم
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب.

هلا، یک ... دو ... سه .... دیگر بار
هلا، یک ... دو ... سه .... دیگر بار
عرق‌ریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم کردیم
هلا، یک، دو، سه، زین‌سان بارها بسیار
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال.

یکی از ما که زنجیرش سبک‌تر بود
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
و ما بی‌تاب
لبش را با زبان ‌تر کرد ما نیز آن‌چنان کردیم
و ساکت ماند
نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند
دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مُرد
نگاهش را ربوده‌بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم:
بخوان!‌ او هم‌چنان خاموش
برای ما بخوان! خیره به ما ساکت نگا می‌کرد
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می‌کرد
فرود آمد، گرفتیمش که پنداری که می‌افتاد
نشاندیمش
به‌دست ما و دست خویش لعنت کرد
چه خواندی، هان؟
مکید آب دهانش را و گفت آرام:
نوشته‌بود
همان
کسی راز مرا داند
که از این رو به آن رویم بگرداند.

نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
و شب شط علیلی بود

کتیبه
از این اوستا
#مهدی_اخوان_ثالث
خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشی جانسوز
هر طرف می‌سوزد این آتش
پرده‌ها و فرش‌ها را، تارشان با پود
من به هر سو می‌دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده‌هایم تلخ
و خروش گریه‌ام ناشاد
از دورن خستهٔ سوزان
می‌کنم فریاد، ای فریاد، ای فریاد
خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشی بی‌رحم
همچنان می‌سوزد این آتش
نقش‌هایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی‌ساحل
وای بر من، سوزد و سوزد
غنچه‌هایی را که پروردم به دشواری
در دهان گود گلدان‌ها
روزهای سخت بیماری
از فراز بام‌هاشان، شاد
دشمنانم موذیانه خنده‌های فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبک شب
من به هر سو می‌دوم، گریان ازین بیداد
می‌کنم فریاد، ای فریاد، ای فریاد
وای بر من، همچنان می‌سوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
و آنچه دارد منظر و ایوان
من به دستان پر از تاول
این طرف را می‌کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
زآن‌دگر سو شعله برخیزد، به گردش دود
تا سحرگاهان،
که می‌داند که بود من شود نابود
خفته‌اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر
وای‌، آیا هیچ سر بر می‌کنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می‌کنم فریاد، ای فریاد، ای فریاد

#مهدی_اخوان_ثالث
@nnjkkkj
@PoemAndLiterature
من يقين دارم كه در رگ‌های من خون رسولی يا امامی نيست.
نيز خون هيچ خان پادشاهی نيست
وين نديم ژنده پيرم دوش با من گفت
كاندرين بی‌فخر‌بودن‌ها گناهی نيست.
پوستينی كهنه دارم من،
سالخوردی جاودان مانند.
مرده‌ريگی داستان‌گوی از نياكانم، كه شب تا روز
گويدم چون و نگويد چند.

قسمتی از شعر زیبای «میراث»
#مهدی_اخوان_ثالث

@PoemAndLiterature
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطنِ خویش غریب
قاصد تجربه‌های همه تلخ
با دلم می‌گوید
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو، فریب...

#مهدی_اخوان_ثالث

@PoemAndLiterature
ما اگر چون شبنم از پاکان
یا اگر چون لیسکان ناپاک
گر نگین تاج خورشیدیم
وَر نگون ژرفنای خاک
هرچه‌ایم، آلوده‌ایم، آلوده‌ایم، ای مرد
آه، می‌فهمی چه می‌گویم؟
ما به «هست» آلوده‌ایم، آری

#مهدی_اخوان_ثالث

@chaame
@PoemAndLiterature
ما
فاتحان شهرهای رفته بر بادیم
با صدایی ناتوان‌تر زآنکه بیرون آید از سینه
راویان قصه‌های رفته از یادیم
کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکه‌هامان را
گویی از شاهی‌ست بیگانه
یا ز میری دودمانش منقرض گشته
گاه‌گه بیدار می‌خواهیم شد زین خواب جادویی
همچو خواب همگنان غار،
چشم می‌مالیم و می‌گوییم: آنک، طرفه قصر زرنگار
صبح شیرین‌کار
لیک بی‌مرگ است دقیانوس
وای، وای، افسوس

#مهدی_اخوان_ثالث
@PoemAndLiterature
ما
فاتحان شهرهای رفته بر بادیم
با صدایی ناتوان‌تر زآنکه بیرون آید از سینه
راویان قصه‌های رفته از یادیم
کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکه‌هامان را
گویی از شاهی‌ست بیگانه
یا ز میری دودمانش منقرض گشته
گاه‌گه بیدار می‌خواهیم شد زین خواب جادویی
همچو خواب همگنان غار،
چشم می‌مالیم و می‌گوییم: آنک، طرفه قصر زرنگار
صبح شیرین‌کار
لیک بی‌مرگ است دقیانوس
وای، وای، افسوس

#مهدی_اخوان_ثالث
@PoemAndLiterature
با صد هزار مردم تنهایی
بی صد هزار مردم تنهایی

#رودکی

مصراع اول، عجیب سنگین است. تنهایی در میان تن‌ها، گویا از ازل تا ابد، با انسان همراه می‌شود.
به قول #مهدی_اخوان_ثالث :
در این تنهاییِ تنها و تاریکِ خدامانند

@PoemAndLiterature
👍1
سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر برنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند
که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است

نفس، کز گرمگاه سینه می‌آید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟

مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است! آی...
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی؛ در بگشای

منم، من؛ میهمان هر شبت، لولی‌وش مغموم
منم، من؛ سنگ تیپاخورده‌ی رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمه‌ی ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بی‌رنگ بی‌رنگم
بیا بگشای در، بگشای؛ دل‌تنگم

حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می‌لرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می‌گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد
فریبت می‌دهد بر آسمان این سرخیِ بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ‌میدان - مرده یا زنده -
به تابوت ستبر ظلمت نُه‌توی مرگ‌اندود، پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت
هوا دل‌گیر، درها بسته، سرها در گریبان، دست‌ها پنهان
نفس‌ها ابر، دل‌ها خسته و غمگین
درختان اسکلت‌های بلورآجین
زمین دل‌مرده، سقف آسمان کوتاه
غبارآلوده مهر و ماه
زمستان است

زمستان
#مهدی_اخوان_ثالث
@PoemAndLiterature
😢2
خشکید و کویر لوت شد دریامان
امروز بد و از آن بتر فردامان
زین تیره‌دلِ دیوصفت مشتی شمر
چون عاقبت یزید شد دنیامان

از رباعی‌ها
#مهدی_اخوان_ثالث
@mehdiakhavansaless
@PoemAndLiterature
از تهی سرشار
جویبار لحظه‌ها جاری است
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب واندر آب بیند سنگ
دوستان و دشمنان را می‌شناسم من
زندگی را دوست می‌دارم؛                               
مرگ را دشمن

وای، اما با که باید گفت این؟ من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن
جویبار لحظه‌ها جاری

#مهدی_اخوان_ثالث
@PoemAndLiterature
سیاهی از درون کاهدود پشت دریاها
برآمد، با نگاهی حیله‌گر، با اشکی آویزان
به دنبالش سیاهی‌های دیگر آمده‌اند از راه
بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون
دامان
سیاهی گفت:
اینک من، بهین فرزند دریاها
شما را، ای گروه تشنگان، سیراب خواهم کرد
چه لذّت‌بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران!
پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد
بپوشد هر درختی میوه‌اش را در پناه من
ز خورشیدی که دایم می‌مکد خون و طراوت را
نبینم... وای... این شاخک چه بی‌جان است و پژمرده!
سیاهی با چنین افسون مسلّط گشت بر صحرا
زبردستی که دایم می‌مکد خون و طراوت را
نهان در پشت این ابر دروغین بود و می‌خندید
مه از قعر محاقش پوزخندی زد بر این تزویر
نگه می‌کرد غار تیره با خمیازه‌ی جاوید
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند
دیگر این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد
ولی پیر دروگر گفت با لبخندی افسرده:
فضا را تیره می‌دارد، ولی هرگز نمی‌بارد
خروش رعد غوغا کرد، با فریاد غول‌آسا
غریو از تشنگان برخاست
باران است... هی! باران
پس از هرگز... خدا را شکر... چندان بد نشد آخر
ز شادی گرم شد خون در عروق سرد بیماران
به زیر ناودان‌ها تشنگان، با چهره‌های مات
فشرده بین کف‌ها کاسه‌های بی‌قراری را
تحمّل کن پدر... باید تحمّل کرد
می‌دانم
تحمّل می‌کنم این حسرت و چشم‌انتظاری را
ولی باران نیامد
پس چرا باران نمی‌آید؟
نمی‌دانم ولی این ابر بارانی است، می‌دانم
ببار ای ابر بارانی! ببار ای ابر بارانی!
شکایت می‌کنند از من لبان خشک عطشانم
شما را، ای گروه تشنگان! سیراب خواهم کرد
صدای رعد آمد باز، با فریاد غول‌آسا
ولی باران نیامد
پس چرا
باران نمی آید؟
سرآمد روزها با تشنگی بر مردم صحرا
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند
آیا این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد؟
و آن پیر دروگر گفت با لبخند زهرآگین:
فضا را تیره می‌دارد، ولی هرگز نمی‌بارد

"سترون"
زمستان
#مهدی_اخوان_ثالث
@PoemAndLiterature