Forwarded from اتچ بات
❌❌✋✋ اولیاء محترم و دانش آموزان گرامی
🔴🔴 #تهیه_مانتوشلوار دانش آموزان به صورت #متحدالشکل در #مدارس دخترانه👩🎓👩🎓 #الزامی_نیست و وجود رنگ های متنوع در مدرسه نیز هیچ مشکلی ندارد به شرطی که از لحاظ #پوشش_اسلامی متناسب و متعارف با شرایط مدرسه باشد👇👇👇
❗️❗️ ذکر این #نکته نیز ضروریست که الزامی برای تهیه این اقلام در #تولیدی و یا #فروشگاهی خاص وجود ندارد و اولیاء محترم می توانند در هر مکان مورد دلخواه اقدام به تهیه آن نمایند
📆1397/04/28
✍ #شارهکهم_دیواندهره
https://telegram.me/joinchat/AAAAADzVpNOo8UBDBdBL2w
🔴🔴 #تهیه_مانتوشلوار دانش آموزان به صورت #متحدالشکل در #مدارس دخترانه👩🎓👩🎓 #الزامی_نیست و وجود رنگ های متنوع در مدرسه نیز هیچ مشکلی ندارد به شرطی که از لحاظ #پوشش_اسلامی متناسب و متعارف با شرایط مدرسه باشد👇👇👇
❗️❗️ ذکر این #نکته نیز ضروریست که الزامی برای تهیه این اقلام در #تولیدی و یا #فروشگاهی خاص وجود ندارد و اولیاء محترم می توانند در هر مکان مورد دلخواه اقدام به تهیه آن نمایند
📆1397/04/28
✍ #شارهکهم_دیواندهره
https://telegram.me/joinchat/AAAAADzVpNOo8UBDBdBL2w
Telegram
attach 📎
📚هر روز یک داستان
داستان شماره ۴۸۸
💎 #نکته_و_حکایت
پارچه فروشی می رود در یک آبادی تا پارچه هایش را بفروشد. در بین راه خسته می شود و می نشیند تا کمی استراحت کند. در همان وقت سواری از دور پیدا می شود. مرد پارچه فروش با خود می گوید: بهتر است پارچه ها را به این سوار بدهم بلکه کمک کند و آن ها را تا آبادی بیاورد.
وقتی سوار به او می رسد، مرد می گوید: «ای جوان! کمک کن و این پارچه ها را به آبادی برسان». سوار می گوید: «من نمی توانم پارچه های تو را ببرم» و به راه خود ادامه می دهد.
مرد سوار مسافتی که می رود، با خود می گوید: «چرا پارچه های آن مرد را نگرفتم؟ اگر می گرفتم، او دیگر به من نمی رسید. حالا هم بهتر است همین جا صبر کنم تا آن مرد برسد و پارچه هایش رابگیرم و با خود ببرم». در همین فکر بود که پارچه فروش به او رسید. سوار گفت: «عمو! پارچه هایت را بده تا کمکت کنم و به آبادی برسانم.» مرد پارچه فروش گفت:«نه! آن فکری راکه تو کردی من هم کردم».
━━━━━━━━━━━━
⇜لە خەڵکەوە بۆ خەڵک؛ شارەکەم دیواندەرە
↬ @Divandare ⇜
داستان شماره ۴۸۸
💎 #نکته_و_حکایت
پارچه فروشی می رود در یک آبادی تا پارچه هایش را بفروشد. در بین راه خسته می شود و می نشیند تا کمی استراحت کند. در همان وقت سواری از دور پیدا می شود. مرد پارچه فروش با خود می گوید: بهتر است پارچه ها را به این سوار بدهم بلکه کمک کند و آن ها را تا آبادی بیاورد.
وقتی سوار به او می رسد، مرد می گوید: «ای جوان! کمک کن و این پارچه ها را به آبادی برسان». سوار می گوید: «من نمی توانم پارچه های تو را ببرم» و به راه خود ادامه می دهد.
مرد سوار مسافتی که می رود، با خود می گوید: «چرا پارچه های آن مرد را نگرفتم؟ اگر می گرفتم، او دیگر به من نمی رسید. حالا هم بهتر است همین جا صبر کنم تا آن مرد برسد و پارچه هایش رابگیرم و با خود ببرم». در همین فکر بود که پارچه فروش به او رسید. سوار گفت: «عمو! پارچه هایت را بده تا کمکت کنم و به آبادی برسانم.» مرد پارچه فروش گفت:«نه! آن فکری راکه تو کردی من هم کردم».
━━━━━━━━━━━━
⇜لە خەڵکەوە بۆ خەڵک؛ شارەکەم دیواندەرە
↬ @Divandare ⇜
❤27👍1