📚هر روز یک داستان
داستان شماره ۶
💎 #راز_مثلها
🔺پیشینه ضرب المثل جواب ابلهان خاموشی ست!
🔹نقل است که شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست و کاه پیش او ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد ، روستایی سوار بر الاغ آنجا رسید. از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند.
🔹شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند! روستایی آن سخن را نشنیده گرفت، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت، ناگاه اسب لگدی زد. روستایی گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد!
🔹شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود! روستایی او را کشان کشان نزد قاضی برد. قاضی از حال سوال کرد، شیخ هم چنان خاموش بود. قاضی به روستایی گفت : این مرد لال است؟
🔹روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد. پیش از این با من سخن گفته ، قاضی پرسید : با تو سخن گفت؟ او جواب داد که : گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند. قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت.
🔹شیخ پاسخی گفت که زان پس در زبان پارسی مثل گشت : "جواب ابلهان خاموشی است"
📚امثال و حکم
✍«علی اکبر دهخدا »
━━━━━━━━━━━━
⇜لە خەڵکەوە بۆ خەڵک؛ شارەکەم دیواندەرە
↬ @Divandare ⇜
داستان شماره ۶
💎 #راز_مثلها
🔺پیشینه ضرب المثل جواب ابلهان خاموشی ست!
🔹نقل است که شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست و کاه پیش او ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد ، روستایی سوار بر الاغ آنجا رسید. از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند.
🔹شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند! روستایی آن سخن را نشنیده گرفت، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت، ناگاه اسب لگدی زد. روستایی گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد!
🔹شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود! روستایی او را کشان کشان نزد قاضی برد. قاضی از حال سوال کرد، شیخ هم چنان خاموش بود. قاضی به روستایی گفت : این مرد لال است؟
🔹روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد. پیش از این با من سخن گفته ، قاضی پرسید : با تو سخن گفت؟ او جواب داد که : گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند. قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت.
🔹شیخ پاسخی گفت که زان پس در زبان پارسی مثل گشت : "جواب ابلهان خاموشی است"
📚امثال و حکم
✍«علی اکبر دهخدا »
━━━━━━━━━━━━
⇜لە خەڵکەوە بۆ خەڵک؛ شارەکەم دیواندەرە
↬ @Divandare ⇜
👍34
📚هر روز یک داستان
داستان شماره ۱۷
💎 #راز_مثلها
▫️ریشه ضرب المثل اگر تو کلاغی من بچه کلاغم
کاربرد ضرب المثل:
ضرب المثل اگر تو کلاغی من بچه کلاغم به فرد یا افرادی می گویند که «خود» را زرنگ و باتجربه میدانند و دیگران را بلانسبت احمق فرض میکنند!
داستان ضرب المثل:
روزي بود، روزگاري بود. کلاغي بود که براي اولين بار جوجه دار شده بود. براي جوجه اش کرم مي آورد تا بخورد. جوجه را زير بالش مي گرفت و گرم مي کرد. آفتاب که مي شد بالش را سايبان جوجه مي کرد، و خلاصه کاملا به فکر جوجه ي يکي يکدانه اش بود.جوجه کلاغ هر روز بزرگتر از ديروز مي شد و فداکاري هاي مادرش را مي ديد.
وقت پرواز جوجه کلاغ که شد، مادرش همه ي راه هاي پرواز را به او ياد داد. جوجه به خوبي پرواز کردن را ياد گرفت و روز اول پروازش را با موفقيت پشت سر گذاشت. شب که شد،مادر و جوجه هر دو خوشحال بودند که اين مرحله را هم پشت سر گذاشتند. کلاغ که هنوز نگران جوجه اش بود به او گفت :«گوش کن عزيزم! آدم ها حيله گر و با هوش اند. مبادا فريب آن ها رابخوري. مواظب خودت باش. پسر بچه ها هميشه به فکر آزار و اذيت جوجه کوچولوهايي مثل تو هستند. با سنگ به پر و بال آنها مي زنند و اسيرشان مي کنند.»
جوجه کلاغ گفت: «چشم مادر! کاملاً مواظب بچه ها هستم.»کلاغ که فکر مي کرد جوجه اش تجربهاي ندارد، باور نمي کرد که با دو جمله نصيحت، جوجه اش به خطرهاي سر راه پي برده باشد. اين بود که گفت: «فقط مواظب بودن کافي نيست. چشم و گوش هايت را خوب باز کن. تا ديدي بچهاي قصد دارد به طرف تو سنگ پرتاب کند، فوري پرواز کن و از آنجايي که هستي دور شو.»
بچه کلاغ که خوب به حرفهای مادرش گوش میداد گفت: مادر! اگر این آدمیزاده، سنگ را در آستین پنهان کرده بود، چه؟! کلاغ مادر، از این گفتة بچهاش حیرت کرد و گفت: آفرین به تو با این همه هوش و ذکاوتت!
بچه کلاغ گفت: مادر، فراموش نکن که اگر تو کلاغی، من بچه کلاغم!
━━━━━━━━━━━━
⇜لە خەڵکەوە بۆ خەڵک؛ شارەکەم دیواندەرە
↬ @Divandare ⇜
داستان شماره ۱۷
💎 #راز_مثلها
▫️ریشه ضرب المثل اگر تو کلاغی من بچه کلاغم
کاربرد ضرب المثل:
ضرب المثل اگر تو کلاغی من بچه کلاغم به فرد یا افرادی می گویند که «خود» را زرنگ و باتجربه میدانند و دیگران را بلانسبت احمق فرض میکنند!
داستان ضرب المثل:
روزي بود، روزگاري بود. کلاغي بود که براي اولين بار جوجه دار شده بود. براي جوجه اش کرم مي آورد تا بخورد. جوجه را زير بالش مي گرفت و گرم مي کرد. آفتاب که مي شد بالش را سايبان جوجه مي کرد، و خلاصه کاملا به فکر جوجه ي يکي يکدانه اش بود.جوجه کلاغ هر روز بزرگتر از ديروز مي شد و فداکاري هاي مادرش را مي ديد.
وقت پرواز جوجه کلاغ که شد، مادرش همه ي راه هاي پرواز را به او ياد داد. جوجه به خوبي پرواز کردن را ياد گرفت و روز اول پروازش را با موفقيت پشت سر گذاشت. شب که شد،مادر و جوجه هر دو خوشحال بودند که اين مرحله را هم پشت سر گذاشتند. کلاغ که هنوز نگران جوجه اش بود به او گفت :«گوش کن عزيزم! آدم ها حيله گر و با هوش اند. مبادا فريب آن ها رابخوري. مواظب خودت باش. پسر بچه ها هميشه به فکر آزار و اذيت جوجه کوچولوهايي مثل تو هستند. با سنگ به پر و بال آنها مي زنند و اسيرشان مي کنند.»
جوجه کلاغ گفت: «چشم مادر! کاملاً مواظب بچه ها هستم.»کلاغ که فکر مي کرد جوجه اش تجربهاي ندارد، باور نمي کرد که با دو جمله نصيحت، جوجه اش به خطرهاي سر راه پي برده باشد. اين بود که گفت: «فقط مواظب بودن کافي نيست. چشم و گوش هايت را خوب باز کن. تا ديدي بچهاي قصد دارد به طرف تو سنگ پرتاب کند، فوري پرواز کن و از آنجايي که هستي دور شو.»
بچه کلاغ که خوب به حرفهای مادرش گوش میداد گفت: مادر! اگر این آدمیزاده، سنگ را در آستین پنهان کرده بود، چه؟! کلاغ مادر، از این گفتة بچهاش حیرت کرد و گفت: آفرین به تو با این همه هوش و ذکاوتت!
بچه کلاغ گفت: مادر، فراموش نکن که اگر تو کلاغی، من بچه کلاغم!
━━━━━━━━━━━━
⇜لە خەڵکەوە بۆ خەڵک؛ شارەکەم دیواندەرە
↬ @Divandare ⇜
👍13
📚هر روز یک داستان
داستان شماره ۱۸
🔺 #راز_مثلها
📕داستان ضرب المثل اگر خدا بخواهد همه را یکسان می کند
این مثل را وقتی می گویند که یکی مال ثروت زیادی داشته باشد، سخاوت نداشته باشد و از مالش چیزی انفاق نکند و به کسی نبخشد.
▫️آدم بیچاره ای بود که از همه جا درمانده شده بود . به دهی رسید . از اهالی آنجا سؤال کرد : "بزرگ این آبادی کیست ؟" خانه ی مرد پولداری را به او نشان دادند . رفت خانه آن مرد گفت : "من مانده ام . زمین سخت و آسمان بلند و تمام محصولم امسال خراب شده خیلی ناراحتم به من کمک کن تا بتوانم خودم را جمع و جور کنم. ان شاءالله هنگام برداشت خرمن ، طلبت را پس خواهم داد ." مرد با عصبانیت به او گفت : "عمو برو کار کن ."
▫️باز آن بیچاره التماس کرد و گفت : "ای مرد ، من سر راه ، افتادم توی رودخانه لباس هایم خیس شدند و هیچی ندارم. به من کمک کن تا به آبادی برسم ." مردک پولدار باز گفت : "ای مرد گفتم برو کار کن. من چیزی ندارم به تو بدهم ." آن مرد ناراحت شد و گفت : "به مالت نناز . اگر خدا خواست ، تو را هم مثل من می کند."
▫️از قضا ، در همان روز دزدی رفته بود خزانه شاه را دزدیده بود. شاه دستور داد دزد را تعقیب کنند. خانه هر کسی که رفت با صاحب خانه همدست است ؛ خانه را بر سر صاحبش خراب کنند و هر چه دارد جمع کنند بیاورند. برحسب اتفاق مرد دزد برای اینکه از دست سربازان شاه فرار کند وارد خانه مرد ثروتمند شد. سربازها ریختند خانه را خراب کردند و هر چه بود و نبود جمع کردند و بردند. در همین حین آن مرد بیچاره سر رسید و با دیدن این صحنه گفت : "نگفتم اگر خدا بخواهد همه را یکسان می کند !"
━━━━━━━━━━━━
⇜لە خەڵکەوە بۆ خەڵک؛ شارەکەم دیواندەرە
↬ @Divandare ⇜
داستان شماره ۱۸
🔺 #راز_مثلها
📕داستان ضرب المثل اگر خدا بخواهد همه را یکسان می کند
این مثل را وقتی می گویند که یکی مال ثروت زیادی داشته باشد، سخاوت نداشته باشد و از مالش چیزی انفاق نکند و به کسی نبخشد.
▫️آدم بیچاره ای بود که از همه جا درمانده شده بود . به دهی رسید . از اهالی آنجا سؤال کرد : "بزرگ این آبادی کیست ؟" خانه ی مرد پولداری را به او نشان دادند . رفت خانه آن مرد گفت : "من مانده ام . زمین سخت و آسمان بلند و تمام محصولم امسال خراب شده خیلی ناراحتم به من کمک کن تا بتوانم خودم را جمع و جور کنم. ان شاءالله هنگام برداشت خرمن ، طلبت را پس خواهم داد ." مرد با عصبانیت به او گفت : "عمو برو کار کن ."
▫️باز آن بیچاره التماس کرد و گفت : "ای مرد ، من سر راه ، افتادم توی رودخانه لباس هایم خیس شدند و هیچی ندارم. به من کمک کن تا به آبادی برسم ." مردک پولدار باز گفت : "ای مرد گفتم برو کار کن. من چیزی ندارم به تو بدهم ." آن مرد ناراحت شد و گفت : "به مالت نناز . اگر خدا خواست ، تو را هم مثل من می کند."
▫️از قضا ، در همان روز دزدی رفته بود خزانه شاه را دزدیده بود. شاه دستور داد دزد را تعقیب کنند. خانه هر کسی که رفت با صاحب خانه همدست است ؛ خانه را بر سر صاحبش خراب کنند و هر چه دارد جمع کنند بیاورند. برحسب اتفاق مرد دزد برای اینکه از دست سربازان شاه فرار کند وارد خانه مرد ثروتمند شد. سربازها ریختند خانه را خراب کردند و هر چه بود و نبود جمع کردند و بردند. در همین حین آن مرد بیچاره سر رسید و با دیدن این صحنه گفت : "نگفتم اگر خدا بخواهد همه را یکسان می کند !"
━━━━━━━━━━━━
⇜لە خەڵکەوە بۆ خەڵک؛ شارەکەم دیواندەرە
↬ @Divandare ⇜
👍12💯2
📚هر روز یک داستان
داستان شماره ۶۵
💎 #راز_مثلها
داستان ضربالمثل "شریک دزد رفیق قافله"
کاروانی از تجار، پس از خرید مال التجاره عازم شهر و دیار خود شد. در میان کاروانیان مردی بود که از راهزنان، بسیار میترسید و در طول راه اندیشه اینکه راهزنان به کاروان حمله کنند و مال التجارهاش را ببرند، همواره او را آزار میداد تا اینکه فکری به ذهنش رسید و از آن پس، هراس از راهزنان از دلش رخت بربست.
چند روز بعد کاروان به گردنه خطرناکی رسید؛ گردنهای که همه تجار از آن وحشت داشتند؛ زیرا میدانستند آنجا کمینگاه راهزنان است. شب هنگام هر کدام از تجار اموال ارزشمند خود را در جایی پنهان کردند. تاجر ترسو، با زیرکی نزد تکتک بازرگانان رفت و از مخفیگاه اموال آنها باخبر شد و حتی دوستانه آنها را راهنمایی کرد که اموال خود را کجا بگذارند. سپس نیمههای شب، آهسته از قافله جدا شد و به سمت کمینگاه راهزنان رفت و سراغ سردسته راهزنان را گرفت. آنگاه ناجوانمردانه مخفیگاه اموال تاجران را فاش کرد، به این شرط که راهزنان، اموال او را غارت نکنند و او را در غارت خود نیز شریک کنند. نزدیک صبح، راهزنان، بیرحمانه به قافله تجار حمله کردند و هر چه را یافتند، بردند؛ به جز اموال تاجر ترسو را. ساعتی بعد تاجر ترسو نزد حرامیان رفت و سهم خود را گرفت و با مهارت آن را مخفی کرد تا از چشم همسفرانش پنهان بماند.
در طول راه بازرگانان مال باخته بیتابی میکردند، ولی تاجر ترسو با آرامش به راه خود ادامه میداد که این آرامش برای بازرگانان سؤالبرانگیز شد تا اینکه سرانجام کاروان به شهر رسید. چند روز بعد که بازرگان ترسو و خائن اجناس خود را برای فروش آماده کرد، تجار با دیدن اجناس خود فهمیدند، فریب خوردهاند و رفیق و همراه آنان، خود شریک دزدان بوده. به این ترتیب، چنین خیانتی، در قالب کلماتی، ضربالمثل خاص و عام شد.
" شریک دزد _ رفیق قافله "
━━━━━━━━━━━━
⇜لە خەڵکەوە بۆ خەڵک؛ شارەکەم دیواندەرە
↬ @Divandare ⇜
داستان شماره ۶۵
💎 #راز_مثلها
داستان ضربالمثل "شریک دزد رفیق قافله"
کاروانی از تجار، پس از خرید مال التجاره عازم شهر و دیار خود شد. در میان کاروانیان مردی بود که از راهزنان، بسیار میترسید و در طول راه اندیشه اینکه راهزنان به کاروان حمله کنند و مال التجارهاش را ببرند، همواره او را آزار میداد تا اینکه فکری به ذهنش رسید و از آن پس، هراس از راهزنان از دلش رخت بربست.
چند روز بعد کاروان به گردنه خطرناکی رسید؛ گردنهای که همه تجار از آن وحشت داشتند؛ زیرا میدانستند آنجا کمینگاه راهزنان است. شب هنگام هر کدام از تجار اموال ارزشمند خود را در جایی پنهان کردند. تاجر ترسو، با زیرکی نزد تکتک بازرگانان رفت و از مخفیگاه اموال آنها باخبر شد و حتی دوستانه آنها را راهنمایی کرد که اموال خود را کجا بگذارند. سپس نیمههای شب، آهسته از قافله جدا شد و به سمت کمینگاه راهزنان رفت و سراغ سردسته راهزنان را گرفت. آنگاه ناجوانمردانه مخفیگاه اموال تاجران را فاش کرد، به این شرط که راهزنان، اموال او را غارت نکنند و او را در غارت خود نیز شریک کنند. نزدیک صبح، راهزنان، بیرحمانه به قافله تجار حمله کردند و هر چه را یافتند، بردند؛ به جز اموال تاجر ترسو را. ساعتی بعد تاجر ترسو نزد حرامیان رفت و سهم خود را گرفت و با مهارت آن را مخفی کرد تا از چشم همسفرانش پنهان بماند.
در طول راه بازرگانان مال باخته بیتابی میکردند، ولی تاجر ترسو با آرامش به راه خود ادامه میداد که این آرامش برای بازرگانان سؤالبرانگیز شد تا اینکه سرانجام کاروان به شهر رسید. چند روز بعد که بازرگان ترسو و خائن اجناس خود را برای فروش آماده کرد، تجار با دیدن اجناس خود فهمیدند، فریب خوردهاند و رفیق و همراه آنان، خود شریک دزدان بوده. به این ترتیب، چنین خیانتی، در قالب کلماتی، ضربالمثل خاص و عام شد.
" شریک دزد _ رفیق قافله "
━━━━━━━━━━━━
⇜لە خەڵکەوە بۆ خەڵک؛ شارەکەم دیواندەرە
↬ @Divandare ⇜
💯9👍7
📚هر روز یک داستان
داستان شماره ۸۲
💎 #راز_مثلها
چوب توی آستین کردن !
یکی از انواع تنبیه خلاف کاران که تا دوره ی قاجار نیز رایج بود، چوب در آستین کردن وی بوده است. ترتیب آن نیز چون این بود که دو دست محکوم را به شکل افقی نگاه می داشتند و سپس چوبی محکم و خم نشدنی را به موازات دست های محکوم از یک آستین لباس او وارد کرده و از آستین دیگرش خارج می کردند. سپس مچ دست ها را با طنابی محکم به آن چوب می بستند تا محکوم دیگر نتواند دست هایش را به چپ و راست یا بالا و پایین حرکت دهد و یا آن ها را خم کند.
پس از آن، مدتی او را در جایی رو باز نگاه می داشتند تا پشه و مگس و دیگر حشرات مزاحم و چندش آور بر سر و صورتش بنشینند و او نتواند آن ها را از خود براند.
دست های محکوم به دلیل بی حرکت ماندن پس از مدتی کرخت و بی حس می شد و هجوم و حملات پشه ها و مگس ها بر سر و صورتش آن اندازه ناراحت کننده و چندش آور می گردید که دیری نمی گذشت که فریادش به آسمان بلند می شد و درخواست عفو و بخشش می کرد.
« این عبارت را به هنگام تهدید کسی به تنبیه شدن به کار می گیرند»
━━━━━━━━━━━━
⇜لە خەڵکەوە بۆ خەڵک؛ شارەکەم دیواندەرە
↬ @Divandare ⇜
داستان شماره ۸۲
💎 #راز_مثلها
چوب توی آستین کردن !
یکی از انواع تنبیه خلاف کاران که تا دوره ی قاجار نیز رایج بود، چوب در آستین کردن وی بوده است. ترتیب آن نیز چون این بود که دو دست محکوم را به شکل افقی نگاه می داشتند و سپس چوبی محکم و خم نشدنی را به موازات دست های محکوم از یک آستین لباس او وارد کرده و از آستین دیگرش خارج می کردند. سپس مچ دست ها را با طنابی محکم به آن چوب می بستند تا محکوم دیگر نتواند دست هایش را به چپ و راست یا بالا و پایین حرکت دهد و یا آن ها را خم کند.
پس از آن، مدتی او را در جایی رو باز نگاه می داشتند تا پشه و مگس و دیگر حشرات مزاحم و چندش آور بر سر و صورتش بنشینند و او نتواند آن ها را از خود براند.
دست های محکوم به دلیل بی حرکت ماندن پس از مدتی کرخت و بی حس می شد و هجوم و حملات پشه ها و مگس ها بر سر و صورتش آن اندازه ناراحت کننده و چندش آور می گردید که دیری نمی گذشت که فریادش به آسمان بلند می شد و درخواست عفو و بخشش می کرد.
« این عبارت را به هنگام تهدید کسی به تنبیه شدن به کار می گیرند»
━━━━━━━━━━━━
⇜لە خەڵکەوە بۆ خەڵک؛ شارەکەم دیواندەرە
↬ @Divandare ⇜
👍16💔3
📚هر روز یک داستان
داستان شماره ۲۵۹
💎 #راز_مثلها
حکایت ضربالمثل «همین آش است و همین کاسه» چیست؟
در زمان "نادرشاه" یکی از استانداران او به مردم خیلی ظلم میکرد و مالیات های فراوان از آن ها می گرفت.
مردم به تنگ آمده و شکایت او را نزد نادر بردند. نادر پیغامی برای استاندار فرستاد ولی او همچنان به ظلم خود ادامه می داد.
وقتی خبر به نادر رسید، چون دوست نداشت کسی از فرمانش سرپیچی کند، همه ی استانداران را به مرکز خواند.
دستور داد استاندار ظالم را قطعه قطعه کنند و از او آشی تهیه کنند.
بعد آش را در کاسه ریختند و به هر استاندار یک کاسه دادند و نادر به آنها گفت: "هر کس به مردم ظلم و تعدی کند، همین آش است و همین کاسه"!
━━━━━━━━━━━━
⇜لە خەڵکەوە بۆ خەڵک؛ شارەکەم دیواندەرە
↬ @Divandare ⇜
داستان شماره ۲۵۹
💎 #راز_مثلها
حکایت ضربالمثل «همین آش است و همین کاسه» چیست؟
در زمان "نادرشاه" یکی از استانداران او به مردم خیلی ظلم میکرد و مالیات های فراوان از آن ها می گرفت.
مردم به تنگ آمده و شکایت او را نزد نادر بردند. نادر پیغامی برای استاندار فرستاد ولی او همچنان به ظلم خود ادامه می داد.
وقتی خبر به نادر رسید، چون دوست نداشت کسی از فرمانش سرپیچی کند، همه ی استانداران را به مرکز خواند.
دستور داد استاندار ظالم را قطعه قطعه کنند و از او آشی تهیه کنند.
بعد آش را در کاسه ریختند و به هر استاندار یک کاسه دادند و نادر به آنها گفت: "هر کس به مردم ظلم و تعدی کند، همین آش است و همین کاسه"!
━━━━━━━━━━━━
⇜لە خەڵکەوە بۆ خەڵک؛ شارەکەم دیواندەرە
↬ @Divandare ⇜
👍21😡1
📚هر روز یک داستان
داستان شماره ۲۶۵
💎 #راز_مثلها
ریشه ضرب المثل اگر تو کلاغی من بچه کلاغم
کاربرد ضرب المثل:
ضرب المثل اگر تو کلاغی من بچه کلاغم به فرد یا افرادی می گویند که «خود» را زرنگ و باتجربه میدانند و دیگران را بلانسبت احمق فرض میکنند!
داستان ضرب المثل:
روزي بود، روزگاري بود. کلاغي بود که براي اولين بار جوجه دار شده بود. براي جوجه اش کرم مي آورد تا بخورد. جوجه را زير بالش مي گرفت و گرم مي کرد. آفتاب که مي شد بالش را سايبان جوجه مي کرد، و خلاصه کاملا به فکر جوجه ي يکي يکدانه اش بود.جوجه کلاغ هر روز بزرگتر از ديروز مي شد و فداکاري هاي مادرش را مي ديد.
وقت پرواز جوجه کلاغ که شد، مادرش همه ي راه هاي پرواز را به او ياد داد. جوجه به خوبي پرواز کردن را ياد گرفت و روز اول پروازش را با موفقيت پشت سر گذاشت. شب که شد،مادر و جوجه هر دو خوشحال بودند که اين مرحله را هم پشت سر گذاشتند. کلاغ که هنوز نگران جوجه اش بود به او گفت :«گوش کن عزيزم! آدم ها حيله گر و با هوش اند. مبادا فريب آن ها رابخوري. مواظب خودت باش. پسر بچه ها هميشه به فکر آزار و اذيت جوجه کوچولوهايي مثل تو هستند. با سنگ به پر و بال آنها مي زنند و اسيرشان مي کنند.»
جوجه کلاغ گفت: «چشم مادر! کاملاً مواظب بچه ها هستم.»کلاغ که فکر مي کرد جوجه اش تجربهاي ندارد، باور نمي کرد که با دو جمله نصيحت، جوجه اش به خطرهاي سر راه پي برده باشد. اين بود که گفت: «فقط مواظب بودن کافي نيست. چشم و گوش هايت را خوب باز کن. تا ديدي بچهاي قصد دارد به طرف تو سنگ پرتاب کند، فوري پرواز کن و از آنجايي که هستي دور شو.»
بچه کلاغ که خوب به حرفهای مادرش گوش میداد گفت: مادر! اگر این آدمیزاده، سنگ را در آستین پنهان کرده بود، چه؟! کلاغ مادر، از این گفتة بچهاش حیرت کرد و گفت: آفرین به تو با این همه هوش و ذکاوتت!
بچه کلاغ گفت: مادر، فراموش نکن که اگر تو کلاغی، من بچه کلاغم!
━━━━━━━━━━━━
⇜لە خەڵکەوە بۆ خەڵک؛ شارەکەم دیواندەرە
↬ @Divandare ⇜
داستان شماره ۲۶۵
💎 #راز_مثلها
ریشه ضرب المثل اگر تو کلاغی من بچه کلاغم
کاربرد ضرب المثل:
ضرب المثل اگر تو کلاغی من بچه کلاغم به فرد یا افرادی می گویند که «خود» را زرنگ و باتجربه میدانند و دیگران را بلانسبت احمق فرض میکنند!
داستان ضرب المثل:
روزي بود، روزگاري بود. کلاغي بود که براي اولين بار جوجه دار شده بود. براي جوجه اش کرم مي آورد تا بخورد. جوجه را زير بالش مي گرفت و گرم مي کرد. آفتاب که مي شد بالش را سايبان جوجه مي کرد، و خلاصه کاملا به فکر جوجه ي يکي يکدانه اش بود.جوجه کلاغ هر روز بزرگتر از ديروز مي شد و فداکاري هاي مادرش را مي ديد.
وقت پرواز جوجه کلاغ که شد، مادرش همه ي راه هاي پرواز را به او ياد داد. جوجه به خوبي پرواز کردن را ياد گرفت و روز اول پروازش را با موفقيت پشت سر گذاشت. شب که شد،مادر و جوجه هر دو خوشحال بودند که اين مرحله را هم پشت سر گذاشتند. کلاغ که هنوز نگران جوجه اش بود به او گفت :«گوش کن عزيزم! آدم ها حيله گر و با هوش اند. مبادا فريب آن ها رابخوري. مواظب خودت باش. پسر بچه ها هميشه به فکر آزار و اذيت جوجه کوچولوهايي مثل تو هستند. با سنگ به پر و بال آنها مي زنند و اسيرشان مي کنند.»
جوجه کلاغ گفت: «چشم مادر! کاملاً مواظب بچه ها هستم.»کلاغ که فکر مي کرد جوجه اش تجربهاي ندارد، باور نمي کرد که با دو جمله نصيحت، جوجه اش به خطرهاي سر راه پي برده باشد. اين بود که گفت: «فقط مواظب بودن کافي نيست. چشم و گوش هايت را خوب باز کن. تا ديدي بچهاي قصد دارد به طرف تو سنگ پرتاب کند، فوري پرواز کن و از آنجايي که هستي دور شو.»
بچه کلاغ که خوب به حرفهای مادرش گوش میداد گفت: مادر! اگر این آدمیزاده، سنگ را در آستین پنهان کرده بود، چه؟! کلاغ مادر، از این گفتة بچهاش حیرت کرد و گفت: آفرین به تو با این همه هوش و ذکاوتت!
بچه کلاغ گفت: مادر، فراموش نکن که اگر تو کلاغی، من بچه کلاغم!
━━━━━━━━━━━━
⇜لە خەڵکەوە بۆ خەڵک؛ شارەکەم دیواندەرە
↬ @Divandare ⇜
👍26❤2🥰1😐1
📚هر روز یک داستان
داستان شماره ۲۶۷
💎 #راز_مثلها
📕داستان ضرب المثل اگر خدا بخواهد همه را یکسان می کند
این مثل را وقتی می گویند که یکی مال ثروت زیادی داشته باشد، سخاوت نداشته باشد و از مالش چیزی انفاق نکند و به کسی نبخشد.
آدم بیچاره ای بود که از همه جا درمانده شده بود . به دهی رسید . از اهالی آنجا سؤال کرد : "بزرگ این آبادی کیست ؟"
خانه ی مرد پولداری را به او نشان دادند . رفت خانه آن مرد گفت : "من مانده ام . زمین سخت و آسمان بلند و تمام محصولم امسال خراب شده خیلی ناراحتم به من کمک کن تا بتوانم خودم را جمع و جور کنم. ان شاءالله هنگام برداشت خرمن ، طلبت را پس خواهم داد ." مرد با عصبانیت به او گفت : "عمو برو کار کن ."
باز آن بیچاره التماس کرد و گفت : "ای مرد ، من سر راه ، افتادم توی رودخانه لباس هایم خیس شدند و هیچی ندارم. به من کمک کن تا به آبادی برسم ." مردک پولدار باز گفت : "ای مرد گفتم برو کار کن. من چیزی ندارم به تو بدهم ." آن مرد ناراحت شد و گفت : "به مالت نناز . اگر خدا خواست ، تو را هم مثل من می کند."
از قضا ، در همان روز دزدی رفته بود خزانه شاه را دزدیده بود. شاه دستور داد دزد را تعقیب کنند. خانه هر کسی که رفت با صاحب خانه همدست است ؛ خانه را بر سر صاحبش خراب کنند و هر چه دارد جمع کنند بیاورند. برحسب اتفاق مرد دزد برای اینکه از دست سربازان شاه فرار کند وارد خانه مرد ثروتمند شد. سربازها ریختند خانه را خراب کردند و هر چه بود و نبود جمع کردند و بردند.
در همین حین آن مرد بیچاره سر رسید و با دیدن این صحنه گفت : "نگفتم اگر خدا بخواهد همه را یکسان می کند !"
━━━━━━━━━━━━
⇜لە خەڵکەوە بۆ خەڵک؛ شارەکەم دیواندەرە
↬ @Divandare ⇜
داستان شماره ۲۶۷
💎 #راز_مثلها
📕داستان ضرب المثل اگر خدا بخواهد همه را یکسان می کند
این مثل را وقتی می گویند که یکی مال ثروت زیادی داشته باشد، سخاوت نداشته باشد و از مالش چیزی انفاق نکند و به کسی نبخشد.
آدم بیچاره ای بود که از همه جا درمانده شده بود . به دهی رسید . از اهالی آنجا سؤال کرد : "بزرگ این آبادی کیست ؟"
خانه ی مرد پولداری را به او نشان دادند . رفت خانه آن مرد گفت : "من مانده ام . زمین سخت و آسمان بلند و تمام محصولم امسال خراب شده خیلی ناراحتم به من کمک کن تا بتوانم خودم را جمع و جور کنم. ان شاءالله هنگام برداشت خرمن ، طلبت را پس خواهم داد ." مرد با عصبانیت به او گفت : "عمو برو کار کن ."
باز آن بیچاره التماس کرد و گفت : "ای مرد ، من سر راه ، افتادم توی رودخانه لباس هایم خیس شدند و هیچی ندارم. به من کمک کن تا به آبادی برسم ." مردک پولدار باز گفت : "ای مرد گفتم برو کار کن. من چیزی ندارم به تو بدهم ." آن مرد ناراحت شد و گفت : "به مالت نناز . اگر خدا خواست ، تو را هم مثل من می کند."
از قضا ، در همان روز دزدی رفته بود خزانه شاه را دزدیده بود. شاه دستور داد دزد را تعقیب کنند. خانه هر کسی که رفت با صاحب خانه همدست است ؛ خانه را بر سر صاحبش خراب کنند و هر چه دارد جمع کنند بیاورند. برحسب اتفاق مرد دزد برای اینکه از دست سربازان شاه فرار کند وارد خانه مرد ثروتمند شد. سربازها ریختند خانه را خراب کردند و هر چه بود و نبود جمع کردند و بردند.
در همین حین آن مرد بیچاره سر رسید و با دیدن این صحنه گفت : "نگفتم اگر خدا بخواهد همه را یکسان می کند !"
━━━━━━━━━━━━
⇜لە خەڵکەوە بۆ خەڵک؛ شارەکەم دیواندەرە
↬ @Divandare ⇜
👍19💯1
📚هر روز یک داستان
داستان شماره ۲۷۶
💎 #راز_مثلها
✍داستان ضرب المثل "کوه به کوه نمي رسد، اما آدم به آدم میرسد".
در دامنه دو کوه بلند، دو آبادي بود که يکي «بالاکوه» و ديگري «پايين کوه» نام داشت؛ چشمه اي پر آب و خنک از دل کوه مي جوشيد و از آبادي بالاکوه مي گذشت و به آبادي پايين کوه مي رسيد. اين چشمه زمين هاي هر دو آبادي را سيراب مي کرد. روزي ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمين هاي پايين کوه را صاحب شود.
پس به اهالي بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادي ماست، چرا بايد آب را مجاني به پايين کوهي ها بدهيم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پايين کوه مي بنديم.» يکي دو روز گذشت و مردم پايين کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدايشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برايشان باز کند. اما ارباب پيشنهاد کرد که يا رعيت او شوند يا تا ابد بي آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پايين کوه مثل رعيت. اين دو کوه هرگز به هم نمي رسند. من ارباب هستم و شما رعيت!»
اين پيشنهاد براي مردم پايين کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اينکه کدخداي پايين ده فکري به ذهنش رسيد و به مردم گفت: بيل و کلنگ تان را برداريد تا چندين چاه حفر کنيم و قنات درست کنيم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پايين کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهايشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود.
اين خبر به گوش ارباب بالاکوه رسيد و ناراحت شد اما چاره اي جز تسليم شدن نداشت؛ به همين خاطر به سوي پايين کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با اين کارتان چشمه ما را خشکانديد، اگر ممکن است سر يکي از قنات ها را به طرف ده ما برگردانيد.» کدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پايين به بالا نمي رود، بعد هم يادت هست که گفتي: کوه به کوه نمي رسد. تو درست گفتي: کوه به کوه نمي رسد، اما آدم به آدم مي رسد.»
━━━━━━━━━━━━
⇜لە خەڵکەوە بۆ خەڵک؛ شارەکەم دیواندەرە
↬ @Divandare ⇜
داستان شماره ۲۷۶
💎 #راز_مثلها
✍داستان ضرب المثل "کوه به کوه نمي رسد، اما آدم به آدم میرسد".
در دامنه دو کوه بلند، دو آبادي بود که يکي «بالاکوه» و ديگري «پايين کوه» نام داشت؛ چشمه اي پر آب و خنک از دل کوه مي جوشيد و از آبادي بالاکوه مي گذشت و به آبادي پايين کوه مي رسيد. اين چشمه زمين هاي هر دو آبادي را سيراب مي کرد. روزي ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمين هاي پايين کوه را صاحب شود.
پس به اهالي بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادي ماست، چرا بايد آب را مجاني به پايين کوهي ها بدهيم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پايين کوه مي بنديم.» يکي دو روز گذشت و مردم پايين کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدايشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برايشان باز کند. اما ارباب پيشنهاد کرد که يا رعيت او شوند يا تا ابد بي آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پايين کوه مثل رعيت. اين دو کوه هرگز به هم نمي رسند. من ارباب هستم و شما رعيت!»
اين پيشنهاد براي مردم پايين کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اينکه کدخداي پايين ده فکري به ذهنش رسيد و به مردم گفت: بيل و کلنگ تان را برداريد تا چندين چاه حفر کنيم و قنات درست کنيم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پايين کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهايشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود.
اين خبر به گوش ارباب بالاکوه رسيد و ناراحت شد اما چاره اي جز تسليم شدن نداشت؛ به همين خاطر به سوي پايين کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با اين کارتان چشمه ما را خشکانديد، اگر ممکن است سر يکي از قنات ها را به طرف ده ما برگردانيد.» کدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پايين به بالا نمي رود، بعد هم يادت هست که گفتي: کوه به کوه نمي رسد. تو درست گفتي: کوه به کوه نمي رسد، اما آدم به آدم مي رسد.»
━━━━━━━━━━━━
⇜لە خەڵکەوە بۆ خەڵک؛ شارەکەم دیواندەرە
↬ @Divandare ⇜
👍34❤2
📚هر روز یک داستان
داستان شماره ۳۳۸
💎 #راز_مثلها
🔻داستان ضرب المثل «ریگی به کفش دارد»
در قدیم یکی از جاها برای پنهان کردن سلاح برای مواقع دفاع از خود و حمله به دشمن ساقه کفش بود. در ساقه پوتین یا چکمه شمشیر و خنجر و سنگ و ریگ می توان پنهان کرد که دیده نشود و موجب بدگمانی نشود ولی در موقع مقتضی از آن استفاده کرد.
و اما داستان این ضرب المثل:
روزی روزگاری در سرزمینی بسیار دور، مرد دانا، شجاع و جنگاوری به نام سنجر زندگی می کردو او همیشه قبل از جنگیدن خوب فکر می کرد.
روزی حاکم به او گفت: قرار است کاروانی از هدایای بسیار گران قیمت به نشانه ی پایان جنگ به کشورمان وارد شود. من به این کاروان اعتماد ندارم. چون سال ها با این کشور در جنگ بوده ایم. شاید آوردن هدایا حیله باشد و نقشه ی شومی در سر داشته باشند.
سنجر تا رسیدن کاروان هدایا خوب فکر کرد. او به سربازان سپرد که کسی را با شمشیر و نیزه و خنجر به قصر راه ندهند. اما تازه واردان هیچ اسلحه ای همراه خود نداشتند. کاروان پادشاه کشور همسایه بدون هیچ مشکلی وارد قصر حاکم شد.
درست وقتی که فرستاده ی پادشاه کشور همسایه، پشت در اتاق حاکم منتظر ایستاده بود تا نامه ی صلح و هدایا را با او تقدیم کند. سنجر از راه رسید. رو به آن ها کرد و گفت: حاکم سرزمین ما منتظر ورود شما مهمانان عزیز است؛ اما من به عنوان رئیس تشریفات از شما می خواهم که چکمه هایتان را قبل از ورود به اتاق حاکم درآورید.با شنیدن این حرف، افراد تازه وارد و سردسته ی آنان به همدیگر نگاهی انداختند. رنگ صورتشان سرخ سرخ شد. یکی از آن ها بهانه آورد: ولی قربان! این لباس رسمی ماست. ما نمی توانیم بدون آن به حضور حاکم برسیم.
سنجر گفت: اما این قانون حاکم و قصر اوست. کسی نمی تواند آن را زیر پا بگذارد. حالا چکمه هایتان را درآورید.
آن چند نفر وقتی اصرار خود را بی فایده دیدند، ناگهان خم شدند و خنجرهای کوچک زهرآگین را از چکمه های خود بیرون آوردند. آن ها با سنجر درگیر شدند. سنجر که از قبل حیله ی آن ها را فهمیده بود و آمادگی جنگ را داشت، باشجاعت با آن ها جنگید و همه را دست بسته به ماموران کاخ تحویل داد. حاکم به هوش و درایت سنجر آفرین گفت و به او هدیه داد.
از آن روز به بعد به افرادی که در ظاهر خطرناک نیستند ولی در سرشان پر از نقشه است می گویند: حتماً ریگی به کفشش دارد.
━━━━━━━━━━━━
⇜لە خەڵکەوە بۆ خەڵک؛ شارەکەم دیواندەرە
↬ @Divandare ⇜
داستان شماره ۳۳۸
💎 #راز_مثلها
🔻داستان ضرب المثل «ریگی به کفش دارد»
در قدیم یکی از جاها برای پنهان کردن سلاح برای مواقع دفاع از خود و حمله به دشمن ساقه کفش بود. در ساقه پوتین یا چکمه شمشیر و خنجر و سنگ و ریگ می توان پنهان کرد که دیده نشود و موجب بدگمانی نشود ولی در موقع مقتضی از آن استفاده کرد.
و اما داستان این ضرب المثل:
روزی روزگاری در سرزمینی بسیار دور، مرد دانا، شجاع و جنگاوری به نام سنجر زندگی می کردو او همیشه قبل از جنگیدن خوب فکر می کرد.
روزی حاکم به او گفت: قرار است کاروانی از هدایای بسیار گران قیمت به نشانه ی پایان جنگ به کشورمان وارد شود. من به این کاروان اعتماد ندارم. چون سال ها با این کشور در جنگ بوده ایم. شاید آوردن هدایا حیله باشد و نقشه ی شومی در سر داشته باشند.
سنجر تا رسیدن کاروان هدایا خوب فکر کرد. او به سربازان سپرد که کسی را با شمشیر و نیزه و خنجر به قصر راه ندهند. اما تازه واردان هیچ اسلحه ای همراه خود نداشتند. کاروان پادشاه کشور همسایه بدون هیچ مشکلی وارد قصر حاکم شد.
درست وقتی که فرستاده ی پادشاه کشور همسایه، پشت در اتاق حاکم منتظر ایستاده بود تا نامه ی صلح و هدایا را با او تقدیم کند. سنجر از راه رسید. رو به آن ها کرد و گفت: حاکم سرزمین ما منتظر ورود شما مهمانان عزیز است؛ اما من به عنوان رئیس تشریفات از شما می خواهم که چکمه هایتان را قبل از ورود به اتاق حاکم درآورید.با شنیدن این حرف، افراد تازه وارد و سردسته ی آنان به همدیگر نگاهی انداختند. رنگ صورتشان سرخ سرخ شد. یکی از آن ها بهانه آورد: ولی قربان! این لباس رسمی ماست. ما نمی توانیم بدون آن به حضور حاکم برسیم.
سنجر گفت: اما این قانون حاکم و قصر اوست. کسی نمی تواند آن را زیر پا بگذارد. حالا چکمه هایتان را درآورید.
آن چند نفر وقتی اصرار خود را بی فایده دیدند، ناگهان خم شدند و خنجرهای کوچک زهرآگین را از چکمه های خود بیرون آوردند. آن ها با سنجر درگیر شدند. سنجر که از قبل حیله ی آن ها را فهمیده بود و آمادگی جنگ را داشت، باشجاعت با آن ها جنگید و همه را دست بسته به ماموران کاخ تحویل داد. حاکم به هوش و درایت سنجر آفرین گفت و به او هدیه داد.
از آن روز به بعد به افرادی که در ظاهر خطرناک نیستند ولی در سرشان پر از نقشه است می گویند: حتماً ریگی به کفشش دارد.
━━━━━━━━━━━━
⇜لە خەڵکەوە بۆ خەڵک؛ شارەکەم دیواندەرە
↬ @Divandare ⇜
❤14👍2
📚هر روز یک داستان
داستان شماره ۳۶۸
💎 #راز_مثلها
🔻داستان ضربالمثل آبشان از یک جوی نمی گذرد
آبشان از یک جوی نمی رود ،هرگاه میان دو یا چند تن در انجام کاری توافق و سازگاری وجود نداشته باشداز این عبارت برای نشان دادن رابطه ی آنان استفاده می شود.
در گذشته آب گیری و آب یاری مزارع و باغات جنبه حیاتی داشت این وضعیت بسیار شدیدتر بود و هنگامی که نوبت آب می شد و آب در جوی ها راه می افتاد هر کس کوشش می کردپیش از آن که جریان آب قطع شود زودتر آب خود را بگیرد و این عجله و شتابزدگی و عدم رعایت نوبت و حق تقدم دیگران موجب می شد که کشاورزان هنگام آب گیری گاه با داس و بیل و چوب به جان یکدیگر می افتادند و یکدیگر را زخمی و حتی به قتل میرساندند. بنابراین و برای جلوگیری از پیش آمدن چنین مشاجراتی بود که هرکس کوشش می کرد آب مورد نیاز خود را از جویی برندارد که آنانی که با او مشاجره دارند از آن بر می دارند و از این رو است که اکنون ضرب المثل "آبشان از یک جوی نمی گذرد " را در مورد کسانی به کار می برند که بر سرموضوعی با یکدیگر نمی سازند و با هم مشاجره دارند.
━━━━━━━━━━━━
⇜لە خەڵکەوە بۆ خەڵک؛ شارەکەم دیواندەرە
↬ @Divandare ⇜
داستان شماره ۳۶۸
💎 #راز_مثلها
🔻داستان ضربالمثل آبشان از یک جوی نمی گذرد
آبشان از یک جوی نمی رود ،هرگاه میان دو یا چند تن در انجام کاری توافق و سازگاری وجود نداشته باشداز این عبارت برای نشان دادن رابطه ی آنان استفاده می شود.
در گذشته آب گیری و آب یاری مزارع و باغات جنبه حیاتی داشت این وضعیت بسیار شدیدتر بود و هنگامی که نوبت آب می شد و آب در جوی ها راه می افتاد هر کس کوشش می کردپیش از آن که جریان آب قطع شود زودتر آب خود را بگیرد و این عجله و شتابزدگی و عدم رعایت نوبت و حق تقدم دیگران موجب می شد که کشاورزان هنگام آب گیری گاه با داس و بیل و چوب به جان یکدیگر می افتادند و یکدیگر را زخمی و حتی به قتل میرساندند. بنابراین و برای جلوگیری از پیش آمدن چنین مشاجراتی بود که هرکس کوشش می کرد آب مورد نیاز خود را از جویی برندارد که آنانی که با او مشاجره دارند از آن بر می دارند و از این رو است که اکنون ضرب المثل "آبشان از یک جوی نمی گذرد " را در مورد کسانی به کار می برند که بر سرموضوعی با یکدیگر نمی سازند و با هم مشاجره دارند.
━━━━━━━━━━━━
⇜لە خەڵکەوە بۆ خەڵک؛ شارەکەم دیواندەرە
↬ @Divandare ⇜
❤2
📚هر روز یک داستان
داستان شماره ۳۶۹
💎 #راز_مثلها
داستان ضربالمثل دروغش از دروازه تو نمیاید
یکی بود یکی نبود در روزگاران قدیم پادشاهی تصمیم گرفت که دخترش را به دروغگوترین آدم کشورش بدهد. آدم های زیادی نزد پادشاه آمدند و دروغ های زیادی گفتند و او را خنداندند.
اما پادشاه همه ی آنها را رو کرد و گفت دروغ های شما باور کردنی هستند . تا اینکه جوانی دانا و باهوش تصمیم گرفت کاری کند تا پادشاه را مجبور کند تا او را داماد خودش کند . پولی تهیه کرد و سراغ سبد بافی رفت و از او خواست خارج از دروازه ی شهر بنشیند و سبدی ببافد که از دروازه ی شهر بزرگتر باشد و داخل دروازه نشود . بعد به سراغ پادشاه رفت و گفت: من دروغی دارم که هم باید بشنوید و هم باید آن را ببینید .
پادشاه گفت : بگو چه کنم ـ گفت با من به دروازه شهر بیائید با هم به دروازه رفتند جوان زیرک گفت ای پادشاه پدر شما پیش از مرگشان به پول احتیاج داشتند از پدر من وام خواستند و پدر من هم هفت بار این سبد را پر از سکه و طلا کرد و برای پدر شما فرستاد.
اگر حرف مرا باور دارید پس قرض ها را پس بدهید اگر باور ندارید این دروغ مرا بپذیرید و دخترتان را به عقد من در آورید.
پادشاه تسلیم جوان زیرک شد و چاره ای جز این نداشت. از آن زمان به بعد به هر کس که دروغ بزرگی بگوید می گویند :
دروغش از دروازه تو نمی آید...
━━━━━━━━━━━━
⇜لە خەڵکەوە بۆ خەڵک؛ شارەکەم دیواندەرە
↬ @Divandare ⇜
داستان شماره ۳۶۹
💎 #راز_مثلها
داستان ضربالمثل دروغش از دروازه تو نمیاید
یکی بود یکی نبود در روزگاران قدیم پادشاهی تصمیم گرفت که دخترش را به دروغگوترین آدم کشورش بدهد. آدم های زیادی نزد پادشاه آمدند و دروغ های زیادی گفتند و او را خنداندند.
اما پادشاه همه ی آنها را رو کرد و گفت دروغ های شما باور کردنی هستند . تا اینکه جوانی دانا و باهوش تصمیم گرفت کاری کند تا پادشاه را مجبور کند تا او را داماد خودش کند . پولی تهیه کرد و سراغ سبد بافی رفت و از او خواست خارج از دروازه ی شهر بنشیند و سبدی ببافد که از دروازه ی شهر بزرگتر باشد و داخل دروازه نشود . بعد به سراغ پادشاه رفت و گفت: من دروغی دارم که هم باید بشنوید و هم باید آن را ببینید .
پادشاه گفت : بگو چه کنم ـ گفت با من به دروازه شهر بیائید با هم به دروازه رفتند جوان زیرک گفت ای پادشاه پدر شما پیش از مرگشان به پول احتیاج داشتند از پدر من وام خواستند و پدر من هم هفت بار این سبد را پر از سکه و طلا کرد و برای پدر شما فرستاد.
اگر حرف مرا باور دارید پس قرض ها را پس بدهید اگر باور ندارید این دروغ مرا بپذیرید و دخترتان را به عقد من در آورید.
پادشاه تسلیم جوان زیرک شد و چاره ای جز این نداشت. از آن زمان به بعد به هر کس که دروغ بزرگی بگوید می گویند :
دروغش از دروازه تو نمی آید...
━━━━━━━━━━━━
⇜لە خەڵکەوە بۆ خەڵک؛ شارەکەم دیواندەرە
↬ @Divandare ⇜
👍5❤4