📚هر روز یک داستان
داستان شماره ۵۸
💎 درويشي به در ديهي رسيد. جمعي کدخدايان را ديد آنجا نشسته، گفت: مرا چيزي دهيد و گرنه به خدا با اين ديه همان کنم که با آن ديه ديگر کردم. ايشان بترسيدند، گفتند: مبادا ساحري يا ولييي باشد که از او خرابي به ديه ما رسد.
▫️آنچه خواست بدادند. بعد از آن پرسيدند که با آن ديه چه کردي؟ گفت: آنجا سؤالي کردم، چيزي ندادند، به اينجا آمدم، اگر شما نيز چيزي نمي داديد اين ديه را رها مي کردم و به ديهي ديگرمي رفتم.
✍ #عبیدزاکانی
━━━━━━━━━━━━
⇜لە خەڵکەوە بۆ خەڵک؛ شارەکەم دیواندەرە
↬ @Divandare ⇜
داستان شماره ۵۸
💎 درويشي به در ديهي رسيد. جمعي کدخدايان را ديد آنجا نشسته، گفت: مرا چيزي دهيد و گرنه به خدا با اين ديه همان کنم که با آن ديه ديگر کردم. ايشان بترسيدند، گفتند: مبادا ساحري يا ولييي باشد که از او خرابي به ديه ما رسد.
▫️آنچه خواست بدادند. بعد از آن پرسيدند که با آن ديه چه کردي؟ گفت: آنجا سؤالي کردم، چيزي ندادند، به اينجا آمدم، اگر شما نيز چيزي نمي داديد اين ديه را رها مي کردم و به ديهي ديگرمي رفتم.
✍ #عبیدزاکانی
━━━━━━━━━━━━
⇜لە خەڵکەوە بۆ خەڵک؛ شارەکەم دیواندەرە
↬ @Divandare ⇜
🥰13👏4👍2