دبیرستان سلام تجریش
3.76K subscribers
13K photos
2.87K videos
399 files
573 links
🟨 ا🟦 ا🟥ا 🟩
كانال رسمي دبیرستان
#سلام_تجریش
#مدرسه_زندگي

☎️ شماره تماس: ٢٢٧٢٠٠١١

🌐 سايت: salamtajrish.ir

🔗🟧 اينستاگرام: www.instagram.com/salam1tajrish

🔗🎬 كانال آپارات: aparat.com/salamtajrish
Download Telegram
خون تو جاذبه را ریخت به هم...
در هفتمين روز محرم ، مراسم عزاداري از ساعت ١١/٣٠ الي ١٢/١٥ در محل سالن شهيد مطهري برگزار خواهد شد و پس از آن عزيزان ناهار را ميهمان سفره با بركت حضرت اباعبدالله خواهند بود.
منتظر حضور همه عزيزان هستيم.
از عزيزان فارغ التحصيل هم براي حضور در مراسم دعوت مي كنيم…

#السلام_علیک_یا_باب_الحوائج
#مناسبتها #محرم #سلام_تجریش
21👎2
متن استاد احمدنژاد دبير محترم ادبيات پايه دوازدهم درباره محرم
شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان

مست بگذشت ونظر بر من درویش انداخت
گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان

تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بنده من شو و برخور ز همه سیم تنان

کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز
تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان

بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داری
شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان

پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان

دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل
مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان

با صبا در چمن لاله سحر می‌گفتم
که شهیدان که‌اند این همه خونین کفنان

گفت حافظ من و تو محرم این راز نه‌ایم
از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان
حافظ
 

در این ایام سوگواری بر خود فرض دانستم مختصری در باره شاه عالی جاه ،حضرت امام حسین،بنویسم .البته اساس و تکیه من در این نوشته کتاب عالم آرای عباسی از اسکندر بیک ترکمان است .
همان گونه که دوستان می دانند شاهان صفوی توجهی به شاعران مداح نداشتند و اجازه ی عرضه کردن قطعه و قصاید مدحی را نمی دادند .به عنوان مثال مولانا محتشم کاشانی قصیده ای غرا در مدح شاه تهماسب فرستاده بود آن شاه جنت مکان فرمودندکه من راضی نیستم شعرا در مدح و ثنای من سخن بگویند.قصاید در شان و منزلت شاه ولایت پناه و ائمه معصومین بگویند ابتدا صله و انعام از ارواح مقدس حضرات و بعد از آن از ما توقع نمایند .
غرض آن که مولانا محتشم صله ای در یافت نکرد و آن ترکیب بند معروف را در منقبت حضرت سید الشهدا سرود باز این چه شورش است که در خلق عالم است ...که جاودان ماند .
از دیگر شاعران در اردوگاه معلا ضمیری اصفهانی بود .ساحت درونش منبع معانی و پیرایه فکرش فصاحت سحبانی بود سخنان مروارید گونه اش از حیز شمار بیرون است .از دریای مواج طبعش درر غرر به ساحل ظهور امده است .
این بیت از اوست
روزی که شد افراخته،ایوان قصر رفعتش / بوده زمین مشت گلی از دست بنا ریخته

در راه کربلای معلا پای جناب را سرما برده بود قطعه ای در آن باب گفت
شعر
به سر بایست رفتن در طریق کربلا ای دل/که تا یابی طواف پادشاه دین و دنیارا
غلط کردم به پا رفتم از آن سرما ربود از من/گناه از جانب من بود جرمی نیست سرمارا
ولی معذور می دارم که در راه تمنایت/چنان بودم که از مستی ز سر نشناختم پا را

در خاتمه هم‌ مرثیه ای از محتشم کاشانی را که در وصف سید الشهدا ،خامس ال عبا در سلک نظم آورده است می آورم‌
شعر
روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار /خورشید سر برهنه بر آمد ز کوهسار
ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند /یک باره بر جریده رحمت رقم زنند

ارادتمند وکمترین رحمان احمدنژاد لنگرودی عضو کوچک مکتب سلام
26👍4👎1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
در زلف چون كمندش اي دل مپيچ كانجا
سرها بريده بيني بي جرم و بي جنايت
مراسم عزاداري روز هفتم محرم
امروز ٥/٣
#محرم
#سلام_تجریش #مدرسه_زندگی
8
مراسم روز هفتم محرم
با حضور پرشور عزيزان دانش آموز
امروز ٥/٣
الحمدلله سفره احسان حضرت ارباب هم فراهم شد. تعدادي از اولياي عزيز در تامين بخشي از هزينه ها مشاركت كردند كه از ايشان بسيار سپاسگزاريم.
اجرشان با حضرت سيدالشهدا (ع)
#سلام_تجریش #مدرسه_زندگی
8👍1
امان از این خاک
📌نوشته حامد عسكري
بالاخره رسیدند. با مژه های خاک گرفته و استخوان هایی کوفته و بدن هایی خیساخیس عرق. مرد از اسب پیاده شد ، ذوالجناح خره کشید. مرد نشست مشتی خاک را برداشت و بویید. استرجاع خواند و آه کشید. توی دل زن انار پاره شد. روی تپه ای زیتونی رنگ بر یال فرات گره به گره خیمه ها را علم کردند. محمل و دهنه از پوز و گرده عرق کرده شترها باز کردند. نرمه نسیمی به هلوهایشان خورد و شترها از بخار شدن عرق کیفور شدند. چند پروانه و سنجاقک از نیزارهای حاشیه فرات بلند شدند و گوش و چشم و یال اسب ها را آشیانه کردند و به بازی گرفتند. مرد گفت قدیمی های این اطراف را صدا کنید. چند پیرمرد بادیه نشین عصا زنان رسیدند. تفقد کرد و بعد گفت نام اینجا چیست؟ هر کدامشان چیزی گفتند و مسن ترینشان گفت کربلا.روی ماهش انگار برافروخته تر شد و درخشان تر. به پلکی به یکی از اهالی کاروان گفت از صندوق نقود بیاورد. کاغذ نوشتند و چند ذرع در چند ذرع طی و توافق کرد و زمین را خرید. از قیمتی که داشت بیشترک داد و شرط گذاشت. گفت : اینجا به خون من خاکش سرخ می شود. همین جا دفن می شوم. بعدها به زیارتم می آیند. زائرانم را تکریم کنید و هوایشان را داشته باشید. سپاه حر آن ور تر اتراق کرد. کوفته و بلاتکلیف و عصبی، تا از مرکز کاغذ برسد باید توقف می کردند. مأمور بود و معذور، مرد حرف که می زد دل زن بازار مسگران بود. ته دلش بد گواهی می داد. مرد غروب روی تخته سنگی نشسته بود و نجوا می کرد با دنیا، با زمین و زمان، با خدا، پسر پیامبر بود و مؤمنین به همان پیامبر به قصد قربت و با نیت نزدیک شدن به خدا تشنه خونش بودند.چشم چرخاند و توی خیمه نگاهش به خورجین نامه ها افتاد. خورجین به قواره میش نری هیکل داشت و پوست و پاپیروس بود که تا شده و لوله شده توی آن روی هم تلنبار شده بودند. صدها نامه و هر کدام چند امضایی و همه با یک محتوا. بیا که چشم انتظاریم. بیا که بزرگ تر نداریم. بیا که یزید دمارمان را در آورده.
مرد زل زده بود به نامه ها و اه می کشید. چه باید می کرد؟ به حر گفته بود بگذار برگردم، بگذار بروم یمن یا ایران، بگذار بروم مدینه و جواب همه سؤال ها این بود که ممکن نیست باید صبر کنیم تا دستور امیر عبیدا... بشنوم.
ومرد گفته بود به حر، مادرت به عزایت بنشیند و حر سر پایین انداخته بود و گفته بود : چه کنم که مادرت زهراست. شب که چادر سرمه ای اش را می کشید روی صحرا، شوباد که وزیدن می گرفت انگار دشت دنیای دیگری بود. از خیمه ای صدای خنده های رهای طفلی شیرخوار می آمد که روی ماسه های خنک کف خیمه پا می کوبید و مادرش دلش از خنده هایش ضعف می رفت. توی خیمه دیگری دخترکی سه ساله پشت به عمه اش نشسته بود و زن موهای بلندش را برایش می بافت و چل گیس می کرد. جای دیگری قمر عشیره نشسته بود و سلاح تیز می کرد و به این فکر می کرد که اگر اذن میدان ندهد چه؟ به این فکر می کرد که سپاه را چگونه آرایش کند و مرور می کرد همه تاکتیک هایی که ابوتراب در جنگ ها یادش داده بود و حالا وقت به کار بستن همه نقشه ها بود.
ماه نور نرمی روی خیمه های سرمه ای رنگ می پاشید و جیرجیرک های حاشیه فرات جشن گرفته بوند. همه چیز در ظاهر امن و امان بود. مرد دلش آرام بود. مثل اقیانوس هیچ چیز نه آشوبش می کرد نه از عمقش می کاست. کاروان حسین وارد کربلا شده بود. خیمه ها ی نور برافراشته شده بودند. سپاه کوچک حسین کم کم می رسید و ارتش کوفه هم در راه بود.آکسسوار صحنه ده روزی کار داشت تا چیده شود، نقش ها تا برسند هنوز کار دارد، همه شخصیت ها دیالوگ هایشان را حفظ هستند و کوفی ها دارند با بچه ها و خانواده هایشان خداحافظی می کنند، به جنگجویان کوفی قول اضافه کار و  حق مأموریت داده است و جنگجویان به خانواده هایشان قول گوشواره و النگو و خلخال داده اند. زن های کوفی پشت سر مردهایشان آب می ریزند که به سلامت برگردند. مرد با علم آسمانی اش همه این ها را می بیند و سکوت است. مرد نفس مطمئنی دارد. نقش اول شاهکارترین درام جهان را از ازل تا به ابد قرار است بازی کند. مرد نقشش را حفظ است. کارگردان سال ها قبل نوح و موسی و عیسی و آدم را هم به این لوکیشن آورده است. کارگردان قصه را سیناپسی تعریف کرده و همه گریسته اند. کارگردان قرار است در جلوه های ویژه خون خودش را در رگ های مرد بریزد و بعد بر خاک جاری کند. ده روز دیگر کار گردان دستور می دهد: نور خدا حرکت.


#سلام_تجریش #مدرسه_زندگی
3👍3