اتاقی داشتم در پستوی جهان
پنجره ای برایم گشودی
آفتاب اتفاق افتاد
روشنی به خانه آمد
پنجره را نپوشان نه با پرده های قهر نه با سیاهی سکوت
این آفتاب را دایمی کن
هر پنجره ضریحی مقدس است
من دلم را به پنجره ات دخیل بسته ام..!
#عرفان_نظرآهاری
پنجره ای برایم گشودی
آفتاب اتفاق افتاد
روشنی به خانه آمد
پنجره را نپوشان نه با پرده های قهر نه با سیاهی سکوت
این آفتاب را دایمی کن
هر پنجره ضریحی مقدس است
من دلم را به پنجره ات دخیل بسته ام..!
#عرفان_نظرآهاری
پیامبری از کنار خانهی ما رد شد؛ باران گرفت
مادرم گفت: چه بارانی میآید
پدرم گفت: بهار است
و ما نمیدانستیم باران و بهار، نام دیگر آن پیامبر است
#عرفان_نظرآهاری
مادرم گفت: چه بارانی میآید
پدرم گفت: بهار است
و ما نمیدانستیم باران و بهار، نام دیگر آن پیامبر است
#عرفان_نظرآهاری
نشانی دکترم را به شما میدهم
ما که دماغمان را عمل نکردیم و گونه نکاشتیم، ما که خط لب نداشتیم و مژه مصنوعی نداشتیم، ما که موی بلوند و قد بلند نداشتیم، ما که چشم هایمان رنگی نبود، رفتیم و کتاب خواندیم و با هر کتابی که خواندیم، دیدیم که زیباتر شدیم، آنقدر که هر بار که در آینه نگاه کردیم، گفتیم: خوب شد خدا ما را آفرید وگرنه جهان چیزی از زیبایی کم داشت.
میدانی آن جراح که هر روز ما را زیباتر میکند، اسمش چیست؟
اسمش کتاب است.
چاقویش درد ندارد، اما همهاش درمان است.
هزینهاش هم هر قدر که باشد به این زیبایی میارزد.
من نشانی مطب این پزشک را به شما میدهم:
به اولین کتابفروشی که رسیدید، بی وقت قبلی داخل شوید،
آن طبیب مشفق، آنجا نشسته است،
منتظر شماست...
#عرفان_نظرآهاری
ما که دماغمان را عمل نکردیم و گونه نکاشتیم، ما که خط لب نداشتیم و مژه مصنوعی نداشتیم، ما که موی بلوند و قد بلند نداشتیم، ما که چشم هایمان رنگی نبود، رفتیم و کتاب خواندیم و با هر کتابی که خواندیم، دیدیم که زیباتر شدیم، آنقدر که هر بار که در آینه نگاه کردیم، گفتیم: خوب شد خدا ما را آفرید وگرنه جهان چیزی از زیبایی کم داشت.
میدانی آن جراح که هر روز ما را زیباتر میکند، اسمش چیست؟
اسمش کتاب است.
چاقویش درد ندارد، اما همهاش درمان است.
هزینهاش هم هر قدر که باشد به این زیبایی میارزد.
من نشانی مطب این پزشک را به شما میدهم:
به اولین کتابفروشی که رسیدید، بی وقت قبلی داخل شوید،
آن طبیب مشفق، آنجا نشسته است،
منتظر شماست...
#عرفان_نظرآهاری
پیامبری از کنار خانهی ما رد شد؛ باران گرفت
مادرم گفت: چه بارانی میآید!
پدرم گفت: بهار است!
و ما نمیدانستیم باران و بهار، نام دیگر آن پیامبر است!
#عرفان_نظرآهاری
مادرم گفت: چه بارانی میآید!
پدرم گفت: بهار است!
و ما نمیدانستیم باران و بهار، نام دیگر آن پیامبر است!
#عرفان_نظرآهاری