عاشقانه ها
@Asheghaneha11
_چقدر کم حرف شدی
.
+حوصله ندارم
.
_شایدم حرفاتو جای دیگه زدی،واسه یکی دیگه
.
+بعد از این همه مدت همدیگه روندیدیم که این حرفارو بزنیم
.
_واسه تو بعد ازاین همه مدته،منِ احمق هر روز وایمیسم کنج دیوارو رفت وآمدتو نگاه میکنم
.
+اصلا عوض نشدی..هنوز همون پسر بی منطقِ ترمِ یکی!
.
_آره خب عوض شدن تخصص تو بود،یدفه عوض شدن،اونم با منطق با دلیل باحرف...با دروغ
.
_مشکلت اینه نمیخوای فراموش کنی
.
+نه...مشکلم اینه باور کردم...حرفاتو...خودتو...چشماتو
حالا نه اینکه نخوام...نمیتونم فراموش کنم اون روزارو
.
_پس بزار یه چیزی بهت بگم...راستش همون روزام توی خلوت خودم نمیتونستم دوسِت داشته باشم...اما تو همه چیزو جدی گرفته بودی .
.
این جمله را که گفت از صحنه ی نمایش زدم بیرون، هیچ کدام ازآن دیالوگ ها برای نمایش نامه نبود...زدم بیرون و با همان گریم وسرو وضع رفتم گوشه ای از دانشگاه که پاتوق بعداز کلاس هایمان بود نشستم به سیگار .
نگاهی به نیمکت خالی کناری ام انداختم و چشمانم را بستم.. .
چند سال قبل...یکی از همین بعداز ظهرهای سرد آذر، باد شدیدی میوزید..یک مسیرچند متری را هی میرفتم و می آمدم ودستانم را ها میکردم...نه از سرما،،قرار بود ببینمش وفشارم افتاده بود!
دیدمش از دور...مثل دختر بچه ای که محصور جنگل شده،چشم دوخته بود به آسمان و می آمد...باد موهایش را پخش کرده بود روی صورت و لبش...بدون پلک زدن خیره شدم به چشمانش...نزدیکم شده بود اما من در چشمانش سِیر میکردم
در جغرافیایی که نمی دانم چه ازجانم میخواست.. .
سردش بود..قدم زدیم..او حرف میزد و من دل دل میکردم دستانش را بگیرم.
رسیدیم به کافه ی دانشگاه،نشستیم کنار پنجره و جزوه ای که خواسته بود را روی میز گذاشتم...جزوه راورق زدو چشمش خوردبه برگه ی کوچکی که تمامِ دوست داشتنم رادرچند جمله برایش نوشته بودم .
خواند و چند لحظه ای نگاهم کرد و بلند شد و رفت!
فردا سر کلاس چشم دوخته بودم به درب که وارد شد...آمد و بی حرف کنارم نشست...صدای ضربان قلبم کلاس را برداشته بود.
موقع رفتن برگه ی کوچکی را روی میزم گذاشت،
پشت همان برگه نوشته بود
"پاییز که تمام است...میخواهم زمستان را آرامِ جان باشی"
با آتش سیگارم که به فیلتر رسیده بود به خودم آمدم،
نیمکت کناری ام را نگاه کردم
پسر جوانی را دیدم که شاخه گلی را بو میکشید.
که دل در دلش نبود .
که عشق را باور کرده بود،یاد آخرین حرفش سرِ صحنه ی تئاتر افتادم،سردم شد
من آن روزها را باور کرده بودم
یاد حرف های آخرش افتادم
بازوهایم را سفت چسبیدم
گریم چهره ام به هم ریخت..
@Asheghaneha11
#علی_سلطانی
.
+حوصله ندارم
.
_شایدم حرفاتو جای دیگه زدی،واسه یکی دیگه
.
+بعد از این همه مدت همدیگه روندیدیم که این حرفارو بزنیم
.
_واسه تو بعد ازاین همه مدته،منِ احمق هر روز وایمیسم کنج دیوارو رفت وآمدتو نگاه میکنم
.
+اصلا عوض نشدی..هنوز همون پسر بی منطقِ ترمِ یکی!
.
_آره خب عوض شدن تخصص تو بود،یدفه عوض شدن،اونم با منطق با دلیل باحرف...با دروغ
.
_مشکلت اینه نمیخوای فراموش کنی
.
+نه...مشکلم اینه باور کردم...حرفاتو...خودتو...چشماتو
حالا نه اینکه نخوام...نمیتونم فراموش کنم اون روزارو
.
_پس بزار یه چیزی بهت بگم...راستش همون روزام توی خلوت خودم نمیتونستم دوسِت داشته باشم...اما تو همه چیزو جدی گرفته بودی .
.
این جمله را که گفت از صحنه ی نمایش زدم بیرون، هیچ کدام ازآن دیالوگ ها برای نمایش نامه نبود...زدم بیرون و با همان گریم وسرو وضع رفتم گوشه ای از دانشگاه که پاتوق بعداز کلاس هایمان بود نشستم به سیگار .
نگاهی به نیمکت خالی کناری ام انداختم و چشمانم را بستم.. .
چند سال قبل...یکی از همین بعداز ظهرهای سرد آذر، باد شدیدی میوزید..یک مسیرچند متری را هی میرفتم و می آمدم ودستانم را ها میکردم...نه از سرما،،قرار بود ببینمش وفشارم افتاده بود!
دیدمش از دور...مثل دختر بچه ای که محصور جنگل شده،چشم دوخته بود به آسمان و می آمد...باد موهایش را پخش کرده بود روی صورت و لبش...بدون پلک زدن خیره شدم به چشمانش...نزدیکم شده بود اما من در چشمانش سِیر میکردم
در جغرافیایی که نمی دانم چه ازجانم میخواست.. .
سردش بود..قدم زدیم..او حرف میزد و من دل دل میکردم دستانش را بگیرم.
رسیدیم به کافه ی دانشگاه،نشستیم کنار پنجره و جزوه ای که خواسته بود را روی میز گذاشتم...جزوه راورق زدو چشمش خوردبه برگه ی کوچکی که تمامِ دوست داشتنم رادرچند جمله برایش نوشته بودم .
خواند و چند لحظه ای نگاهم کرد و بلند شد و رفت!
فردا سر کلاس چشم دوخته بودم به درب که وارد شد...آمد و بی حرف کنارم نشست...صدای ضربان قلبم کلاس را برداشته بود.
موقع رفتن برگه ی کوچکی را روی میزم گذاشت،
پشت همان برگه نوشته بود
"پاییز که تمام است...میخواهم زمستان را آرامِ جان باشی"
با آتش سیگارم که به فیلتر رسیده بود به خودم آمدم،
نیمکت کناری ام را نگاه کردم
پسر جوانی را دیدم که شاخه گلی را بو میکشید.
که دل در دلش نبود .
که عشق را باور کرده بود،یاد آخرین حرفش سرِ صحنه ی تئاتر افتادم،سردم شد
من آن روزها را باور کرده بودم
یاد حرف های آخرش افتادم
بازوهایم را سفت چسبیدم
گریم چهره ام به هم ریخت..
@Asheghaneha11
#علی_سلطانی
چه کسی میتواند بهتر از تو
به جای تو باشد؟...
تنها یک ثانیه به خودت فکر کن
تو حتی خودت را هم عاشق میکنی😌❤️
#سحر_رستگار
@Asheghaneha11
به جای تو باشد؟...
تنها یک ثانیه به خودت فکر کن
تو حتی خودت را هم عاشق میکنی😌❤️
#سحر_رستگار
@Asheghaneha11
عاشقانه ها
هستم تا تهش❤️ @Asheghaneha11
قبل از اینکه ادعای عاشقی کنید
قلم و کاغذ بردارید وخوب خودتان را بررسی کنید.
ببینید آنقدر مرد شده اید
که یک تنه چند ماه سختی بکشید
ببینید آنقدر مرد شده اید
که مردانه پای عشق را به رابطه باز کنید
مردانه پای عشق ماندن
یعنی
چت روم تلگرامان فقط یک نفر بشود
یعنی
دوست اجتماعی به یک سلام و احوال پرسی ختم شود
یعنی
مهمانی مجردی تعطیل
یعنی
چشم ها را به روی خیابان بستن
یعنی
عشق و هوس و دیوانه بازی و خنده و شوخی و جنگ و دعوا یک پای ثابت داشته باشد
باور کنید
وظیفه شما نیست،شریک سختی های دوست های اجتماعی خود باشید،
کنار بکشید و فقط حواستان را روی عشق خودتان جمع کنید
کنار بکشید تا دوستان اجتماعی تان هم جای خالی عشق را لمس کنند
آن ها هم نیاز
به یک سنگ صبور دارند،
به یک آدم تکراری ثابت،
که نبودنش روزگارشان را تیره و تار کند.
بگذارید عشق بین رابطه ها نفوذ کند.
لطفا به بشریت خدمت کنید!
@Asheghaneha11
قلم و کاغذ بردارید وخوب خودتان را بررسی کنید.
ببینید آنقدر مرد شده اید
که یک تنه چند ماه سختی بکشید
ببینید آنقدر مرد شده اید
که مردانه پای عشق را به رابطه باز کنید
مردانه پای عشق ماندن
یعنی
چت روم تلگرامان فقط یک نفر بشود
یعنی
دوست اجتماعی به یک سلام و احوال پرسی ختم شود
یعنی
مهمانی مجردی تعطیل
یعنی
چشم ها را به روی خیابان بستن
یعنی
عشق و هوس و دیوانه بازی و خنده و شوخی و جنگ و دعوا یک پای ثابت داشته باشد
باور کنید
وظیفه شما نیست،شریک سختی های دوست های اجتماعی خود باشید،
کنار بکشید و فقط حواستان را روی عشق خودتان جمع کنید
کنار بکشید تا دوستان اجتماعی تان هم جای خالی عشق را لمس کنند
آن ها هم نیاز
به یک سنگ صبور دارند،
به یک آدم تکراری ثابت،
که نبودنش روزگارشان را تیره و تار کند.
بگذارید عشق بین رابطه ها نفوذ کند.
لطفا به بشریت خدمت کنید!
@Asheghaneha11
خاطرات
همان سرباز مفقودالاثری ست
که تا مردنش را باور میکنی
زنگ در را میفشارد 👌
Photographer aphrodite.nr @Asheghaneha11
همان سرباز مفقودالاثری ست
که تا مردنش را باور میکنی
زنگ در را میفشارد 👌
Photographer aphrodite.nr @Asheghaneha11
وقتی که پیر شدم
اگر آلزایمر گرفتم
روبرویم بایست و فقط
یک لبخند بزن
هیچ چیز هم یادم نیاید
از نو عاشقت می شوم 😌❤️
@Asheghaneha11
اگر آلزایمر گرفتم
روبرویم بایست و فقط
یک لبخند بزن
هیچ چیز هم یادم نیاید
از نو عاشقت می شوم 😌❤️
@Asheghaneha11
👍1
Forwarded from عاشقانه ها
IMG_3943.mov
42.5 MB